خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

     ممد نفتی......
    هی،ی،ی،ی.یادش بخیر آذر ماه سال شصت وسه نقطه صفر سردشت(آذربایجان غربی)تو ارتفاعات              کلوسه.3چطوربا ممد نفتی سنگرمون روآتیش زدیم.یادم می آد اونروز مرخصی شهری رفته بودم سردشت یه              

پیش مسئول اسلحه خونه وبهش گفتم بخدا حمل اسلحه ژ3 با اون هیکل کوچیکم

خیلی برام سخته.بعد کلی التماس،یه اسلحه کلاش تاشو صفرکیلومتر بهم دادن،که

اکبند لای انبوهی از گریس قرار داشت.رسیدم تو موقعیت خودمون ساعت رو یازده

نیم بود. ممد نفتی مسئول نفت ما بود.و تو سنگرش پر بود از بیست لیتری های

نفت.هر روزنزدیک غروب چراغهای والور وفانوس ها رو می دادیم پرنفت می کرد.ممد

تا اسلحه نو منو دید گفت ایول داداش اینو چطوری گیر آوردی؟...خلاصه وقتی دید

نمیتونم گریس های اسلحه رو تمیز کنم فکری به کله پوکش اومد اونرو . وسائل مون

رو که هفت نفر بودیم از سنگر بیرون آورده بودیم تا سنگر رو تمیز کنیم .گفت برو

چراغ تو سنگرو روشن کن تا یه قابلمه نفت بیارم بذارم نفت داغ بشه برزیم رو

اسلحه ات تا تمیز بشه.تاقابلمه نفت وگذاشت رو شعله چراغ ناگهان یه صدای

انفجاری اومد .ممد داد زد وای ددم وا ی نه اولدی.دویدیم بیرون به دلیل بارش

سنگین برف یکی از مین های کنار سیم خاردارپیرامون ما منفجرشده بود.داشتیم

برمیگشتیم برا ادامه کار جلو درسنگر رسیدیم گه چشمتون روز بد نبینه بدلیل جوش

اومدن نفت.تا پتو در سنگر رو کنار زدیم آتیش بودکه از در سنگر بیرون میزد.خلاصه

کاری ندارم که ابروهامون وموهای سرو صورت حسابی کز خورد وپرت شدیم بیرون

بعد یه ساعت آتیش خاموش شده بود با هفت هشت تا فانوس رفتیم تو سنگر موتور

برق سنگر فرماندهی هم آوردندودو تا لامپ صد هم روشن کردن، حاجی اینانلو تا

رفت تو سنگر داد زد خدایا شکرت یه خیری بوده سنگر آتیش کرفته تا رفتم تو

سنگرمون دیدم چهار پنج تا مار دو متری سوختن وجزغاله شدن .من وممد نفتی

درسته که اونشب با اینکارمون بعنوان جریمه دوتاشیفت اونم با ابرو و پلک سوخته

پست دادیم. اما خدائیش جون همسنگرامون رونجات دادیم که چه بسا همون شب

هممون رو نیش می زدن.تا ده پونزده روزهم سوژه بچه ها بودیم.اولش بادیدن مابا

اون ابرو وپلک سوخته سعی می کردخودشون رو کنترل کنن ولی آخرش می زدن زیر

خنده.و بهمون لغب مار کش داده بودن.خدایا شکرت.....شاد باشین.التماس دعا

خاطرات جانباز اسدالله ایل بیگی



نوشته شده توسط : جانباز اسدالله ایل بیگی - تاریخ : پنجشنبه دهم تیر ۱۳۹۵ ساعت 20:29
نظر شما

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی خاطرات دوران دفاع مقدس
معبر های بسته.....

خوشا آن روز را که سنگری بود

شبی ، میدان مینی ، معبری بود

خوشا آن روزهای آسمانی

که شوری بود ، سودا و سری بود

خوشا روزی که دل را دلبری بود

غزل خوان نگاه آخری بود

خوشا آن روزها در خط اروند

هوای روضه های مادری بود

و اهل آسمان بودیم آن روز

که قدری بی نشان بودیم آن روز

و نای دل نوای نینوا داشت

و با صاحب زمان(عج) بودیم آن روز

و کاش آن روزگاران گم نمی شد

هوای خوب باران گم نمی شد

از قافله های شهدا جاماندیم

رفتند رفیقان و چه تنها ماندیم

افسوس که در زمانه دلتنگی

مجروح شدیم اسیر دنیا ماندیم

خدایا چه معبرهایی که به دست من باز نشد.شهدا ازش عبور کردن منم

واستادم هاج واج نگاهشون کردم. آخه این چه رسمیه.شهید باقری که یادت

هست با اون سن وسال کمش چطوری زبون ریخت تا مجوز اعزامش رو صادر

کردم .اونم قشنگ شیک وتمیز رفت وبعد سه هفته به شهادت رسید.آخه پس

من چی؟خدایا تقاص کدوم گناه نکردم و دارم پس می دم.خدایا اینم میدونم هر

از چندگاهی معبری باز میشه وزرنگ به اون میگن یه جوری خودش رو به هر طریقی شده از این معبر عبور بده.خدایا نا امید نیستم آخه دیگه کم طاقت شدم.صبرم هم حدی داره....ادامه دارد محتاج دعای خیرتان هستم
+ نوشته شـــده در چهارشنبه نوزدهم خرداد ۱۳۹۵ساعــت22:50 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | یک نظر

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خان طومان کیست؟

خان طومان کیست؟خان طومان کجاست؟لبنان است یا عراق؟سوریه است؟یا.......

هر جا که هست.یقینااز غروب جمعه.هفدهم اردیبهشت برای من وشما خواننده عزیزنامی فراموش

ناشدنی خواهد شد...از غروی دلگیر جمعه....

که جسته وگریخته اخبار درگیری در شهر خان طومان در حومه جنوبی شهر حلب سوریه به گوشمان

رسیده......سوالاتی به ذهنم رسیده

کسانی بودند؟بله بودند،اما،اما،امروز دیگرنیستند....

قهرمانانی که که زیر بارانی از گلوله ها وتجهیزات نظامی پیشرفته تا صبح مقاومت کردند....اما

از غروب جمعه چه نو عروسانی که بیوه گشتند....

چه چشمان اشکباری که تاصبح در فراق عزیزانشان اشک ریختند...

چه پدر و مادرانی که برا سلامتی فرزندانشان صلوات و ادعیه نذر کردند وفرستادند....

وچه بچه هایی که هنگام بازگشت از مدرسه،تصویر پدر خودرابر بالای درب منزل خود خواهند دید...

واینها همه برای این است که....

.ایران عراق وسوریه نشود.

.ناموسمان به تاراج نرود.

.دینمان به غارت نرود،کشورمان جولانگاه ترورستهای،داعشی ،تکفیری نشود. بله هنوز هستند کسانی که

دراوج،عشق از پدر،مادر، همسر وفرزندان خود بریده اند.تا ما،درامنیت کامل بسر بریم.حال ما بفهمیم یا نه.آنها

به وظیفه شرعی،عقلی ومیهنی خویش عمل می کنند.ولو اینکه به نیشخند گرفته شوندو گفته شود.ماهی

دهها میلیون حقوق می گیرند.و فرزندانشان در بهترین مدارس و دانشگا ه ها تحصیل خواهند کرد.

غروب جمعه یاد،کانال کمیل یک بار دیگر زنده شد.این شما واین متن پیام مدافعان حرم،که در محاصره عناصر

داعشی وتکفیری در کانال تلگرام دریافت گردیده......ادامه دارد

برچسب‌ها: خان طومان, مدافعان حرم, اسدالله ایل بیگی, عراق, سوریه
+ نوشته شـــده در یکشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعــت14:20 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر بدهید

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر



   شهید سید مجتبی علمدار با دلی سوخته، در هجر یاران شهیدش با آنها

   مناجات می‌کند:چقدر سخت است حال عاشقی که نمی‌داند محبوبش نیز

   هوای اوراداردیانه.ای شهیدان، از همان لحظه‌ای که تقدیر ما را از شما جدا

   کرد یادشما،خاطره‌هایدنیای پاک شما امید حیاتمان گشته .ما به عشق

   شما زنده‌ایم و به امید وصل کوی شما زنده‌ایم .اما شما، شما علی الظاهر

   دلیلی ندیدید که اوقات پر اجرتان را صرف ما کنید.چه بگوییم؟راستی چگونه   

   حرف دلمان را فریاد کنیم که بدانید بر ما چه می‌گذرد ؟مگر خودتان نمی‌گفتید

   که ستون‌های شب عملیات ستون گردان نیست، ستون عشق است،       

   ستون  دل‌های سوخته ایست که با خمیر مایه‌ی اشک و سوز به هم گره  

   خورده است.           التماس دعای شهادت

برچسب‌ها: شهیدعلمدار, اسدالله ایل بیگی, شهدای غواص, مدافعان حرم

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یادداشتی از شهید باکری
«دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی

فرامی‌رسد که جنگ تمام می‌شود و رزمندگان امروزسه دسته

می‌شوند:یک:دسته‌ای که به مخالفت با گذشته خود برمی‌خیزند و از گذشته 

خود پشیمان

می‌شوند. دو: دسته‌ای که راه بی‌تفاوت را بر می‌گزینند و در زندگی مادی غرق

می‌شوند. سوم: دسته‌ای که به گذشته خود وفادار می‌مانند و احساس

مسئولیت

می‌کنند که از شدت مصایب و غصه‌ها دق خواهند کرد. پس از خداوند بخواهید

بارسیدن به شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان بمانید، چون عاقبت

دودسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن هم بسیار

سخت ودشوار خواهد بود.»یاران مردانه رفتند؛ اما هنوز تکبیر وفاداری‌شان از

مناره‌های غیرت این دیار به گوش می‌رسد. یاران عاشقانه رفتند؛ اما هنوز

لاله‌های سرخ دشت‌های این خاک به یمن آنان به پا ایستاده‌اند.التماس دعا

برچسب‌ها: شهید باکری, مدافعان حرم, اسدالله ایل بیگی, شهدای غواص
+ نوشته شـــده در جمعه بیستم فروردین ۱۳۹۵ساعــت17:3 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی خاطرات دوران دفاع مقدس
.......سلام چفیه من....2
چفیه از روز ازل مظلوم بود

خفته بودم مرز دریای بلور.................. موج زد، پاهای من شد خیس نور

از کرانها بوی توفان می وزید ............. بوی خون با عطر ریحان می وزید

خواب دیدم یک نفر فریاد زد ............... چفیه را در من دوباره داد زد

باز گویی یاوه گویی می کنم.............. باز در خود، واژه جویی می کنم

باز هم باید کمی خلوت کنم............... از کسان آشنا، غیبت کنم

باز هم امشب هوایی گشته ام........... باز شاید، نینوایی گشته ام

یک نفر در من مرا حد می زند.............. آنچنان محکم، که باید می زند

باز هم ای مثنوی، برخاستی.............. هان! بگو ای خامه، هرچه خواستی

پیله ای بر شاخ طوبی یافتند...............چفیه را از تارتارش بافتند

تار، بر دارِِ خدایش می زدند ................ پودی از آل عبایش می زدند

سرمه آلود، اشک حوران می چکید...... بر تنش رگهای غیرت می کشید

می چکید از شاخ طوبی آب رز ........... در سه خم زد چفیه ها را رنگرز

چفیه را تا رنگی از مجنون زدند............ در غدیر و کوثر و در خون زدند

چفیه شد سرخ و سپید و شد سیاه.... رنگ خون ورنگ مولا، رنگ چاه

شد سیاه آن چفیه، آری شد سیاه..... رنگ داغ و درد و سوز وآه و چاه

گفت: ای چفیه سیاهت می کنم....... خادم مولای آهت می کنم

چفیه ای کاندر خم خونش زدند ......... رنگ مجنون... رنگ مجنونش زدند

چفیه های سرخ یعنی خون خشک.... یک نشان از چاه و اشک و بوی مشک

سرخ یعنی خاک دشت کربلا............ سرخ پیوندی حنایی با بلا

چفیه های کوثری شد خیس نور ..... رنگ دریا، رنگ دریای بلور

گفت ای چفیه سپیدت می کنم...... چون سپیده دم شهیدت می کنم

گفت: رنگت شد نشان استخوان.......همنشین حنجر مولاییان

رنگ نور و رنگ نور ونور باش............. روشن شبهای تار هور باش

لاله را در چفیه پرپر خواستند ......... چفیه را در خون شناور خواستند

آسمان از درد غیرت چاک شد.........چفیه از بالا سفیر خاک شد...

استخوان در زخم حنجر هر که داشت. چفیه را برداشت، بر زخمش گذاشت

مرهم زخم تن روح است این........... بادبان کشتی نوح است این

محرم حلقوم های زمزمه................ ناله های یا علی، یا فاطمه

چفیه شبگردی است در یک شهر خواب.. خفته ای بر دست مجنون، روی آب

چفیه یعنی از زمین بگریخته........... خویش را از آسمان آویخته

چفیه یعنی محض یاد علقمه.......... در عطش بخشیدن یک قمقمه

چفیه یعنی ابجد عشق علی........کودکی در مکتب مشق علی

چفیه یعنی ترس..ترس از ترس عشق. چفیه یعنی چار حرف از درس عشق

حرف اول...اول چزابه ها.............. ابتدای چاه و چشم و لابه ها

حرف چمران در سماع و هلهله..... زیر بارانهای داغ چلچله

حرف دوم قصه فهمیده ها............ یادگار فاو و فکه دیده‌ها

حرف سوم سومین حرف ولی ......ابتدا و انتهای یاعلی

حرف سوم، سومین حرف شهید... سومین حرف بسیجی و سپید

حرف آخر... آخر آه است... آه ...... انتهای نعره و چاه است چاه

حرف آخر... اول هور است و هو ... انتهای فکه را کن جستجو

چفیه را در خاک فکه جسته‌ام ..... چفیه ها را تکه تکه جسته ام

چفیه ها مظلومهای عالمند......... آخرین هابیلهای آدمند

چفیه از روز ازل مظلوم بود........... از غدیر از پیشتر معلوم بود

چفیه را ابلیس، چنگش می‌کشید. دست قابیلان، به سنگش میکشید

چفیه را در نینوا آتش زدند........... دوش میثم بوده و دارش زدند

چفیه تا بوده ست، تنها بوده است. رانده از دنیای "تن"ها بوده است

چفیه را از آسمانها رانده اند........ چفیه را در آسمانها خوانده اند

کرخه ها جاری است در خطهای او. بستر خونست این شطهای او

روزگاری چفیه ها بر دوش بود....... سفره و سجاده و تن پوش بود

اشکهای نیمه ی شب، ژاله بود.... چفیه ها گلبرگ خیس لاله بود

چفیه ی چمران مگر از یاد رفت؟. پرچم کاوه مگر با باد رفت؟

من به آوینی تظلم کرده ام........ همتی !...آیینه را گم کرده ام

چفیه افتاده به خاک جاده ها.....دستگیری کن از این سجاده ها

آی... میگویند فصلِ مرد نیست.. چفیه ها این روزها شبگرد نیست

ای خدا ! دست من و دامان تو .. بی سرو سامان منو، سامانِ تو

ترس دارم چفیه ها دیگر شوند... در هجوم نقش، بازیگر شوند

ای زبان از آنچه گفتی شرم کن.. ای قلم، سر در خط آزرم کن

مستمع شاید نخواهد بشنود..... آنچه راباید، نخواهد بشنود

می نشینم مرز دریای بلور.........موج آید خیس گردم، خیس نور

تا که توفان از کران ها در رسد... باز فصلِ خوب مردان، سر رسد

من نشستم مثنوی ننشسته است.. شعر جوشان است وخامه خسته است

دم فرو بستم ز سرالخفیه‌ها..... چفیه‌ها... وا چفیه‌ها... وا چفیه‌

ماجرای سلام،چفیه من ،2....

عرض کنم، بعد سالها با چفیه زمان جنگ داشتم حرف می زدم،چفیه جان

خیلی سنگین شدی،آخه سنگینیت رو دیگه رو دوشم احساس نمی

کنم.یادته.با کمک تو چشم راست آقا عبدا... رو که متلاشی شده بود

بستم.بعدش بهش گفتم راستس ،راستی.عینهو علی با با تو سند باد

شدی.اونم خندید و گفت چفیه ات خونی شد.جاش چفیه منو بردار،یهو

سیداکبرپرید توسنگر دستش رو کتفش بو.تا دستش رو برداشت خون بود

که بیرون می پاشید.چفیه آقا عبدا...رو بستم.گفتش مگه تو آموزش یاد

ندادن یه وجب بالای زخم رو ببندید.پس گردن سید رو محک ببند تا خون

ریزیش بند بیاد.آقا عبدالله داشت شوخی می کرد.اما خبر نداشت یه

ساعت بعد آمبولانسی که اینارو می بره عقب.هدف خمپاره قرار

میگیره.وقتی به آمبولانس رسیم.با بدن تکه ،تکه شده آقا عیدالله وسید

روبرو شدم.رو به آقا عبدا....گفتم یه وجب بالای زخمت کجا بدنته ؟من کجا

رو ببندم؟هی ی ی......چفیه جان یادت چه ماهی های خوشمزه باهات تو

سد دز صید می کردم.چفیه جان یادته؟مصطفی رو چطوری زهره ترک

کردم.توخط مقدم کنار آتیش سنگین دشمن.به ابوالفضل گفتم خوابیدزمین

بعدش تورو انداختم رو سر وصورتش وشروکردم داد زدن وگریه

کردن.مصطفی از بالا خاکریز اومد پائین ودستش رو گذاشت رو شونه هام

وهمینطور که داشت گریه می کرد دستش رو گذاشت رو سینه ابولفل

وشروع به خوندن فاتح کرد.گرم فاتحه بود منم زجه می زدم که یهو

ابوالفضل دو دستی دست مصطفی رو گرفت.مصطفی که خیلی ترسیده

بو دادی زد وبلند شد دفرار.منوابوالفضل هم طبق معمول زیر آتیش سنگین

عراقیا زدیم زیر خنده.مصطفی بهمون نزدیک شدگفت.ای بمیرید.خاک تو

سرتون این چه شوخیه.چفیه جان چی بگم از با توبودن که دلم خیلی

گرفته.و تنگ اون روزا شده یادته یه بارانداختمت رو سر امیر گفتم الان روح

بابات رو احزار میکنم.اونم.ساده ،ساده باور......ادامه دارد
+ نوشته شـــده در چهارشنبه دوازدهم اسفند ۱۳۹۴ساعــت21:13 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر بدهید

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر



  فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی خاطرات دوران دفاع مقدس

نوروز درجبهه،2

شهید مهدی زین الدین:

هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد ابا عبد الله علیه السلام

یاد میکنند.

یادش بخیرنوروز سال هزارو سیصدو شصت.......یه ساعتی از شروع سال جدید

می گذشت.جاتون خالی یه دل سیر چلو کباب خوردیم ،حالا واحد تدارکات تو

خط مقدم او ن چلوکباب داغ رو چطوری رسونده بود بماند.بچه ها کنار سفره

یکی ،یکی ولو می شدن بعد ناهار سنگین چشمامون هم سنگین شده بود

وخر وپف بچه ها بلندشد...با چشای خواب آلود می دیدم حاج صولت هم داره

سفره رو جمع می کنه هم داره پتو رو بچه ها می ندازه تا بقول خودش

"نچان"سرما نخورن.....ادامه دارد

برچسب‌ها: اسدالله ایل بیگی, شهدای غواص, نوروز درجبهه, کربلایچهار, والفجرهشت
+ نوشته شـــده در دوشنبه دهم اسفند ۱۳۹۴ساعــت21:27 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر ب

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۰ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

            فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی خاطرات دوران دفاع مقدس
  
یادم نمیره چند وقت پیش بصورت اورژانسی توسط بنیاد شهید تو یه بیمارستان وخصوصی فوق تخصصی

پ.ن.....تهران بستریم کردن،روز دوم بستری یه آقایی روآوردن. از سر و وضعش وهمراهاش معلوم بودآدم

حسابیه،اتاق 316 چیزی کم نداشت حالا چطور من ازاونجا سر در آوردم الله....اعلم..بعد آشنایی با هم

،هم صحبت شدیم.سرگذشت عجیب وعبرت آموز خودش رو تو این دنیای غریب برام تعریف کرد راستش

باورش برام سخت بود.سرگذشت خیانت فرزندان جهت تصاحب اموالش...دو روز بعد از اولین شوک که با

بی هوشی کامل که تو اتاق عمل انجام شد.کمی اطرافیانم رو بجا آوردم...حاجعلی که داشت

سیگارش رو روشن می کرد بهم گفت :آ قربون شکل ماهت برم به هوش اومدی ؟بیا یه کمپوت آناناس

برات باز کنم بخور تا کمی جون بگیری.همینطور که به زور قاشق آناناس رو می کرد تو دهنم.دیدم

اشکش از گوشه چشمش سرازیره.گفتم چیزی شده حاجعلی؟که یهو بغضش ترکید....گفتش بچه

هام.گفتم بچه هات چی؟ با گریه ادامه داد ....با هم دستی وکیلم ،منو آوردن اینجابسترییم کردن تا

بتونن گواهی مهجوری برام بگیرن .دارن برام پرونده سازی میکنن تا اموالم رو تو زنده بودنم تصاحب

کنن.اون راست می گفت:همینکه از این موضوع حرف می زد دو تا پرستار که تو دوربینهای مدار بسته

متوجه شدن اومدن سریع یه آمپول بهش زدن.تا بنده خدا خوابش بردجایی که همه ممنوع الملاقات

بودیم وکلیش دائم تو دفتر پرستاری حاضر بود..یه بار که نیمه های شب باهم صحبت می کردیم

وخاموشی بود صحبت از یه ثروت کلان می کرد.صحبت از تعداد زیادی آپارتمان تو

تهران.با اسناد ومدارک همینطور گریه می کرد گفتش من این همه سرمایه رو واسه گورم که نمی خوام

بخدا همش برا بچه هامه.ولی افسوس افسوس از اونجایی که بچه هاش بد خوابی رو براش دیده

بودن.خلاصه به برکت وجود حاجعلی کمی وکسری تو بیمارستان نداشتیم حاجعلی اتاق316بیمارستان

رو برام کرده بودهتل.بچه های سپاه وبنیاد شهید که می اومدن ملاقاتم وارد اتاق316میشدن برمی

گشتن فکر می کردن اشتباهی اومدن .خلاصه برابار دوم بیهوشیم تو اتاق عمل خیلی طول کشیده بود

پرستارا می گفتن حاجعلی.....ادامه دارد.جانباز ایل بیگی
+ نوشته شـــده در سه شنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۴ساعــت8:9 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | 3 نظر

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۸ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یلدای ما بوی مهدی می‌دهد». این عبارتی است که از شب یلدای سال 1366

به بعد رزمندگان «گردان ولی‌عصر(عج)»شهرستان ساوه همه ساله به بهانه فرا

رسیدن سالگر د شهادت فرمانده رشید این گردان به یکدیگر یادآوری می‌کنند.

در سال‌های اخیر نیز همه ساله در «شب یلدا» از طریق تلفن‌های همراه خود

این عبارت را دریافت می‌کنند تا در طولانی‌ترین شب سال عطر و بوی شهادت

خانه‌هایشان را معطر کند و با یاد شهدا و فرمانده شجاع این گردان،شب را

سپری کنند.شهیدمهدی ناصری سال 1341 در شهرستان ساوه متولد

شد.پس از اخذ مدرک دیپلم به خیل جهادگران سازندگی پیوست و با شروع

جنگ،در کسوت سبزپوشان توحید(سپاه) درآمد و در جبهه‌های نور علیه

ظلمت،روشنی‌ها را در نوردیددر عملیات‌های مختلف،از جمله

«رمضان»،«بیت‌المقدس»،«والفجرمقدماتی»،«والفجرهای 1، 2 ، 3 ، 4 ، 8 »،

خیبر» و «بدر» و «کربلاهای 4 و 5 » حضور یافت و با پذیرش مسئولیت‌های

خطیری همچون فرماندهی گردان ولی‌عصر(عج)،قائم‌مقامی فرماندهی سپاه

ساوه و ... کاردانی و پشتکار خویش را در خدمت و دفاع از آرمان‌های مقدس و

معنوی اثبات کرد و سرانجام در شب یلدای سال 1366 به درجه رفیع شهادت

نائل آمد.با آقا مهدی ،سال شصت و سه تو ارتفاعات کردستان.نقطه صفر

مرزی آشنا شده ضمن اینکه هم استانی هم بودیم.یادش بخیر شانزده سال

بیشتر نداشتم،دی ماه سال شصت و سه بعد بارش چند روزه برف سنگین تو

محاصره برف افتادیم حدود بیست روزی بود آذوقه نداشتیم.تا اینکه آقا مهدی با

تویوتا سپاه ساوه برامون آذوقه ولباس گرم آورد.سال بعد تو عملیات والفجر هشت،تو گردان ولی عصر بعنوان تک تیر انداز در رکابش بودم.برای شادی روح شهید یلدایی ما صلوات.جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

                                فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی خاطرات دوران دفاع مقدس

گلوله تفنگ هاشم تدارکاتی ازروسرم رد شد. کلاه کاموایی که رو سرم بو د رو سوراخ کرد.ساعت شیش صبح کارم شروع شد.مجبور

بودم .ارتفاعات .کلوسه،سه رو تا پایین که حدود سه کیلومتر بودجاده های برفی رو چک کنم تا خدای ناکرده مین گذاری نکرده

باشن.ساعت ده صبح رسیدم به دهکده.با شلیک چنتا گلوله،سلامتی خودم وجاده پاکسازی شده رو به اطلاع مقرمون رسوندم.ماشین

تویوتا لندکروز تدارکات ازبالا ارتفاعات حرکت کرد تا بیاد پایین یه چهل دقیقه ایی طول کشید.تا بمن رسید.هاشم تدارکاتی بهم گفت بپر بالا

باید عقب تویوتا پیش من بشینی.فرامرز(راننده تویوتا)گفت هاشم بسه بنده خدا خسته اس گفتم نهنه همون عقب خوبه.از اونجا تا

سردشت حدود سی کیلومتری فاصله بود پشت ماشین داشتم یخ میزدم.ماشین هم بدلیل برف ویخ جاده دائم سر می خورد.اونقدر که

نزدیک بود از دره بریم پایین.به یه تنگه که رسیدیم.تفنگهامون رو از ضامن درآوردیم،هر آن احتمال داشت تو کمین دشمن بیافتیم.حواسمون

شیش دنگ به دور و بر بود.که چرخ عقب ماشین افتاد تو یه چاله بزرگ.دست هاشم هم که رو ماشه اسلحه بود شلیک کرد .چشمتون

روز بد نبینه.یه لحظه دیدم گوشام کیپ شد،کلاه کاموایی که رد سرم بود از سرم کنده شد افتاد پایین.هاشم که زبونش بند اومده

بود.و فقط داد می زد وای ی ی ی ی دددددددم،یعنی وای بابام.بعد چند دقیقه تازه فهمیدم چی شده.راننده زد رو ترمز.تو اون اوضاع

واحوال پریدم پایین رفتم سراغ کلاه.با تعجب دیدمگلوله نوک کلاه رو برده بود.حول کرده بودم.رو به هاشم داد زدم ببین،ببین کلاه رو چیکار

کردی ،حواست کجاست؟اون لحظه اصلا فکر این رو نمیکردم که نزدیک بود .گلوله مغزم رو متلاشی کنه.همه جمع شدن دورم.هاشم 

،بغلم کرد گفت:ای قربونت برم چیزیت نشده؟و تند.تند سرم رو بوس می کرد.اون وقت بودکه تازه فهمیدم چه خطری از کنار گوشم

گذشته.اونشب به مناسبت به خیر گذشتن ماجرای من وهاشم.هاشم تدارکاتچی سنگ تموم گذاشت،برا هر نفر یه کنسروماهی،یه

کمپوت گیلاس،یه ماست پاکتی و یه جفت جوراب زمستونی داد.اونشب توارتفاعات کردستان تو سنگر خیلی بهمون خوش گذشت.بچه ها

هم با خوندن زیارت عاشورا ونماز شکر بابت سلامتی من.حسابی جبران کردن.خدایا شکرت..جانباز ایل بیگی

برچسب‌ها: اسدالله ایل بیگی, کربلای چهار, والفجرهشت, شهدای غواص, طلاییه
+

نوشته شـــده در پنجشنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۴ساعــت13:21 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر بدهید

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

                                             ( فاخلع نعلیک،انک بالواد المقدس طوی)

  مجبور بودم،آخه چنتا باراولی داشتیم که اومده بودن جبهه.اونم خط مقدم.یه جورایی می خواستم ترسشون از خط     

  مقدم  بریزه،یهو دیدم یه نفر از اون دور دستش بالا پایین میبره.و داره بسرعت بهم نزدیک میشه،وقتی فهمیدم حاجیه   

 پریدم پایین خاکریز،ورفتم تو سنگر یه بادگیر سبز پوشیدم وبا حالت خواب آلوده اومدم بیرون مثلا تازه بیدار شدم.تا بهم

 رسید گفت خودتی،رفتی تغییر دکور دادی تانشناسمت،اقلا کلاه سرمه ای رو از سرت برمیداشتی،ارواح ع......  

 خودتی.پسرخوب چندبار بگم تک تیراندازاشون یه خال هندی رو پیشونیت میذارن.گفتم حاجی بخدا منظور نداشتم،یه چنتا

 تازه کار بهم اضافه شدن خواستم یه کم ترسشون بریزه،حاجی گفت خب الان ترسشون ریخته؟گفتم آره

حاجیجون.گفتش  ببینیم وتعریف کنیم یه سه چا ر تا شون رو بردارآماده شید دم غروب بیا سنگرفرماندهی کارت دارم.گفتم

حاجی خیره؟گفتش واسه تو کله....آره خیره نیم ساعت زودتر رفتم سنگر فرماندهی آتیش دشمن کم شده بود.حاجی

بیسیم دستش بود وداشت صحبت می کرد وبا دست بهم گفت بشین.وقتی......ادامه دارد



برچسب‌ها: اسدالله ایل بیگی, کربلای چهار, والفجرهشت, شهدای غواص, طلاییه
+ نوشته شـــده در جمعه بیست و نهم آبان ۱۳۹۴ساعــت18:48 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر بدهید

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۹:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی خاطرات دوران دفاع مقدس
قضاوت با شما


نظرات،خوانندگان مطلب،خداحافظ چفیه من.و ماورایی ها،حال قضاوت با

شما



جمعه ۸ آبان۱۳۹۴ ساعت: 10:45 توسط:شقایق

اون زمان انقدر مردم ما

بدبخت و بیچاره بودند که به طمع یه مقدار پول یا شست و شوی مغزی که

می شدند می رفتند جبهه چرا خودتون و فرشته های اسمونی می دونید

من کاری ندارم اما امثال شما و بچه هاتون حق ما رو خوردن هرجا رفتم

واسه کار اولویت باخانواده شما بود برای کنکور بچه های شما سهمیه دارن

برای کار بچه های شما مگه چکار کردید نه درس خوندید نه چیزی به جای

خدمت سربازیتون چند ماه رفتین جبهه فک کردین بچه بازیه با این داستان

سرایی ها می خواهید خودتون و معصوم جلوه بدید متاسفم بخاطر

کسانی که حرفاتون و باور میکنن امام زمان با سید حرف میزد امام حسی

ن 34464پتو روت انداخت خنده داره جمعش کن بابا وب سایت ایمیل

ماورائی ها...رمز و راز مردان آبی(غواصان گمنام)مرغابی های امام زمان


جمعه ۸ آبان۱۳۹۴ ساعت: 10:51 توسط:دختر پارسی
همیشه از خودم میپرسم چرا حقوق شماها باید انقدر زیاد باشه امیدوارم حقمون و از شماها بگیرن
وب سایت ایمیل
سلام،چفیه من


چهارشنبه ۲۱ مرداد۱۳۹۴ ساعت: 12:7 توسط:حمید

سلام حاجی التماس دعا،حاجی جان اگر قرار باشه همه ی خوبهای عالم

تو یه زمان خاص شهید بشن که دنیا پر میشه از آدمای بدی مثل

من،اونوقت کسی نمی مونه که وسیله ی خدا بشه برای زنده نگه داشتن

دین اسلام پس همه چیز در حکمت خدا خلاصه میشه.حضرت علی(ع) با

اون همه عظمتی که داشتند و لایق ترین افراد برای شهادت بودند تو

اونهمه جنگی که حضور داشتند شهید نشدند امّا بعد از سالها انتظار تو

محراب نماز شهید شدند.شهادت بالاترین درجه ای است که انسان می

تونه بهش دست پیدا کنه امّا زنده نگه داشتن اسلام هم کمتر از شهادت

نیست.خدا انشاءالله توفیق شهادت به همه ی ما عنایت بفرمایند.و من الله

التوفیق
چهارشنبه ۱۵ مهر۱۳۹۴ ساعت: 17:24 توسط:بنده خدا
چشم حاجی

حاجی برا ما جوانا خیلی دعاکنید

همانطور که گفتین لغزشگاههای فراوونی برای ما وجود داره

گاهی تمام گناه ها عمدی نیستن

وقتی برمیگردیو ی بار دیگه به رفتارت نگاه میکنی می بینی ک ناخواسته رفتاری ازت سر زده که گناهه

پاسخ:
خداوند همه ما را رحمت کند.
وب سایت ایمیل
دعا به وقت گرفتاری
سه شنبه ۷ مهر۱۳۹۴ ساعت: 14:52 توسط:فتانه
سلام درود بر شما
شما خیلی زحمت کشیدید واسه آسایش ما
واقعا ازتون ممنونم و دستتونو میبوسم

پاسخ:
سلام،ازاظهار لطفتون سپاسگذارم.
وب سایت ایمیل
ماورائی ها...رمز و راز مردان آبی(غواصان گمنام)مرغابی های امام زمان
چهارشنبه ۷ مرداد۱۳۹۴ ساعت: 9:32 توسط:محب
خدا شما را برای ما و امت اسلامی حفظ کند
وب سایت ایمیل
آ،سید جلیل(میری ورکی) سر جدت من وهم تفحص کن....


پنجشنبه ۲۵ تیر۱۳۹۴ ساعت: 2:59 توسط:روح اله
شهدای غواص در قیامت با ابوالفضل العباش محشور خواهند شد. کاش ما هم ریزه خور سفره شهدا باشیم
وب سایت ایمیل
رمضان در جبهه....الجیش الخمینی


پنجشنبه ۲۵ تیر۱۳۹۴ ساعت: 2:57 توسط:روح اله
سلام خدا بر شهدا. کاش زمان جنگ سنم اونقدری بود که الان در قافله شهدا باشم
وب سایت ایمیل
جای شهید ......خالی


سه شنبه ۱۶ تیر۱۳۹۴ ساعت: 0:37 توسط:مریم
سلام آقای ایل بیگی. شما ها نور این سرزمین هستید. شماها شرف و آبروی این مملکت هستید. نفس این خاک با نفس شماها برگشته...مگه میشه فراموش کرد مگه میشه قدر شماهارا ندانست . ما شرمنده شماییم . ببخش بخاطر همه کوتاهی هایی که در حق شما شده.ببخش که قدر نشناسیم.نادیده بگیر نادانی جمع کوچکی از مردم سرزمینت را....ببخش بی معرفتی ها را...ببخش....کاش میشد به طرزی که شایسته اش هستید قدردانتان بودیم....افسوس دستان ما کوچک است و بضاعتمان اندک و قدر و مقام شما بلند....دستان کوچک ما توان جبران لطف های بزرگ شما را ندارد.....مارا ببخشید...

پاسخ:
با سلام واحترام،من دست تک تک مردم سرزمینم را می بوسم، دراین شبهای قدر دعا کنید من جامونده از غافله همرزمان شهید غواص بهشون ملحق بشم،خداوند آخر و عاقبت همه ما را ختم به خیر کند.انشاءا...
وب سایت ایمیل
پسرم،من بی عرضه نیستم.......
ساعت: 11:49 توسط:اویسی
سلام.خدمت سرور خودم عرض کنم ما بچه های قم ارادت خاصی به آقا جواد دل آذر داریم،به همین خاطر مخلص شما عزیز جانباز هم هستیم،خاطرتونو خوندم خیلی،خیلی زیبا بود .درود برشما
وب سایت ایمیل
به من نگو حاجی ،منو آقا جواد صدا کن
+ نوشته شـــده در جمعه هشتم آبان ۱۳۹۴ساعــت11:9 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر بدهید

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

                               ( فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی)

    سلام،چفیه من

چند روز قبل وقتی چشمم به چفیه زمان جنگم افتاد ،گویی دلتنگی هام تازه شد بعدیه گریه سیر با او ن حرف زدم.سلام

چفیه من،حالت چطوره ؟دیگه حالی از من نمیپرسی رفیق چندین ساله من،انگاری همدیگرو فراموش کردیم.وقتی تو

گرمای پنجاه درجه اهواز سر وصورتم می سوخت کی بدردم میخورد؟جنابعالی.وقتی ترکش گلوی حاج دایی رو درید کی

کمک کرد جلو خون ریزیش رو بگیرم؟ جنابعالی،چفیه جان وقتی سید اکبر با ترکش رو کتفش پرید تو سنگر تو باهام بودی تا

جلو خونریزیش روبگیرم ولی دیگه دیر شده بود وسید اکبر آسمونی شد.چفیه جان مجید رو که دیگه باید یادت باشه.آقا

مجید رو میگم،ترکش نیمی از سرمبارکش رو برد،و تو یار تنهای من باعث شدی همسنگرام جنازش رو نبینن.برا اینکه سر

وصورت آقا مجید رو پوشوندی،ازت گله دارم ،گله که نه چفیه جون انگاری قراره فقط تو جبهه یا منطقه جنگی به مابیای،تو

پشت جبهه....ادامه دارد

    
   

     

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یادش بخیر نزدیکای محرم سال شصت وبود همگی تو خط مقدم داشتیم به پیشواز محرم می رفتیم هر پارچه مشگی بود بهم می

دوختیم وتوسنگرمونو رو سیاه پوش می کردیم،اما قحطی سربند یا حسین(ع)و یا (ابوالفضل) وچفیه مشکی بود.مونده بودم سربند وچفیه

رو چه جوری گیر بیارم،تا اینکه صدای تویوتا لند کروز حاج دایی (تدارکات گردان )اومد نزدیک سنگر که شد یه جعبه کمپوت ویه جعبه کنسرو

ماهی انداخت تو سنگر وداد زد اهواز،اهواز نبود.یهو فکری به ذهنم رسید رفتم پیش فرماندمون تا ازش اجازه بگیرم برم تا اهواز و برگردم

حالا حاجی هم داشت با بیسیم با فرمانده لشکر صحبت میکرد،مگه تموم می شد.با هزار التماسحاج دایی رو راضی کردم تا واسته،منم

باهاش برم اهواز به هر ترتیبی بود یه مرخصی شهری از فرمانده گرفتم .پریدم تو ماشین حاج دایی گازش رو گرفت دا ئم خمپاره شصت

بود که دور وبرمون می خورد.خلاصه از معرکه در رفتیم تا رسیدیم اهواز حاج دایی گفت فقط دو ساعت وقت داری کارت که تموم شد بیا

فلکه چارشیر.گفتم ساعت چنده جواب داد شستم رو بنده مگه ساعت نداری.ساعتم رونگاه کردم نزدیکای نه نیم صبح بود سریع سوار یه

ماشین ارتشی شدم وتا نزدیکای بازار رفتم،اول کاری که کردم سی تومن پول خورد گرفتم وبه داداشم که تو یکی از ادارات ساوه بود زنگ

زدم وکلی صحبت کردیم،بعدشم رفتم بازار و یه چراغ قوه و چارتاباطری قلمی و یه لامپ یدک گرفتم.یه چارتا سربند یا حسین ویا ابوالفضل

هم گرفتم رفتم سراغ چفیه مشکی.گرون بود چونه زدم تا تونستم تمام پولم رو بدم ویه چفیهمشکی گرفتم.عوضش پولام تموم شد و

وقت هم کم بود مجبور شدم مسیر بازاراهواز رو تا فلکه چارشیر بدو م.وقتی رسیدم حاج دایی یه ده دقیقه جلوتر اومده بود سرقرار خلاصه

حرکت کردیم .حاجی گفت پسر یه لیوان آب از کلمن بریز که عطش گرفتم آب رو که خورد سرش رو به بالا کرد وگفت سلام برحسین

حالاچی خرید گردی اصلا دوست نداشتم خریدهامو نشونش بدم همش می تر سیدم اون چفیه مشکی روصاحب بشه که همین هم

شد اون چند ،اون چفیه مشکیه چند من مدتهاست که دنبالشم .یهو ناخود آگاه گفتم نه حاج دایی نه تورو خدا کلی دنبالش گشتم واسه

محرم خریدم.یه خنده ایی کرد گفت آخرش که مال منه .تو دلم گفتم به همین خیال باش .کم کم خوابم برد تا اینکه نزدیکای خط مقدم

ازصدای خمپاره شصت ها یی که دور وبرمون میخورد وحاجی مجبور بود تو اون جاده پر از چاله چوله سرعت بره ازخواب بیدار شدم.حاجی

دایی داشت نوحه. ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد رو می خوند نوحش خیلی سوز داشت بی هوا اشکام سرازیر شد نمی دونم چرا یاد

خانوادم افتادم.یه دو کیلومتری تا خط مقدم داشتیم.که یهو در دو متری حاجی یه خمپاره خورد زمین و گرد وخاک زیادی بلند شد ماشین

هم بی اختیار رفت تا یه جا واستاد.مونده بودم چی کار کنم وقتی چشام به حاج دایی افتاد .دیدم کتف و سمت چپ گردنش پر خون شده

وافتاده رو فرمون ماشین داد زدم یا قمر بنی هاشم وگفتم حاجججججججی. پریدم پایین بیهوش بود قبلا آموزش امداد ودیده بودم با سر ن

یزه پیرهنش رو پاره کردم،یا حسین یه زخم عمیق رو کتف و گردنش بو د پریدم چفیه مشکی رو اوردم وبستم به دور کتف وگردن حاجی

که آمبولانس رسید و برانکارد آوردن حاجی روسوار آمبولاننس کنن.منم فقط داد میزدم وگریه می کردم.که حاجی بزور چشاش

رو بازکرد بهم گفت هی استخون دیدی گفتم چفیه ات آخرش مال منه و زبونش رو بهم درآورد ودوباره از هوش رفت.برادرای امدادگر می

گفتن خدا بهش رحم کرده زنده می مونه .حاجی دوباره چشاش رو باز کرد گفتم خیلی نامردی تو محرم کی واسه بچ ها نوحه

بخونه،چفیه مشکی منو هم داری می بری.به شوخی گفت بیا بازش کن نخواستم.بچه ننه.حول کرده بودم بهش گفتم خوشا به سعادتت شوخی کردم حلالت باشه.یاد باد آنروزگاران یاد باد.برادرا وخواهر ای ارزشی من تو این شبهای عزیز که به هیت های مذهبی رفتین تموم مسلمان ومنه جا مونده از غافله شهدارو دعاکنید.آ یادم رفت بگم وقتی رسیدم به سنگرمون تو خط مقدم دیگه هوا تاریک شده

بود وفرماندمون پای تانکر آب وضو می گرفت صدام کرد بهم گفت برو سنگر تدارکاتویه چفیه مشکی وسربند یا ابوالفضل بگیر،حاجی رو بغل

کردم گفتم نوکرتم حاجی.رفتم سمت سنگر تدارکات در حالی که چهره حاج دایی تو نظرم بود.        پایان....

                                                            ملتمس دعای خیرتان هستم.اسدالله ایل بیگی

منبع : ناگفته های عملیات والفجر8وکربلای4

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

قارعه یکصد و یکمین سوره قرآن کریم که مکی است و 11 آیه دارد.


محتوای سوره

این سوره بطور کلی از معاد و مقدمات آن سخن می‌گوید، و انسان‌ها را به دو گروه تقسیم می‌کند:

گروهی که اعمالشان در میزان عدل الهی سنگین است: پاداششان زندگانی سراسر رضایتبخش در جوار رحمت حق

گروهی که اعمالشان سبک و کم وزن است و سرنوشتشان آتش داغ و سوزان جهنم.

بعضی گفته‏اند: بدین مناسبت قیامت را قارعه نامیده که دلها را با فزع شدیدش و دشمنان خدا را با عذابش می‏کوبد .



فضیلت سوره

از آنجا که وصف قیامت در این سوره آمده است رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمودند: مرا پیر کرده است.1

امام باقر علیه السلام در فضیلت این سوره فرمودند: هر کس سوره قارعه را قرائت کند و آن را استمرار بخشد خداوند عزیز و جلیل او را از فتنه دجال و ایمان آوردن به او در امان می دارد و نیز از گرفتار شدن در آتش جهنم نگاه می دارد.2

از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم نقل شده است: هر کس که این سوره را قرائت نماید در روز قیامت ترازوی حسنات او سنگین می شود. 3

امام باقر علیه السلام در فضیلت این سوره فرمودند: هر کس سوره قارعه را قرائت کند و آن را استمرار بخشد خداوند عزیز و جلیل او را از فتنه دجال و ایمان آوردن به او در امان می دارد و نیز از گرفتارشدن در آتش جهنم نگاه می دارد
آثار و برکات سوره
قرآن کریم

1) گشایش در کار

در این باره از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم روایت کرده اند: هر کس سوره قارعه را بنویسد و همراه نیازمندی قرار دهد خداوند در کار او آسانی و گشایش قرار می دهد.4

همچنین از امام صادق علیه السلام نقل شده است: هر گاه این سوره را نوشته و همراه کسی که بازارش کساد و بی رونق است باشد خداوند به کارش رونق می بخشد.5

2) برآورده شدن حاجات

به جهت برآورده شدن هر حاجتی 180 بار این سوره را بخواند مفید است و اگر معیشت بر او تنگ باشد بنویسد و با خود همراه داشته باشد روزی او وسیع می گردد. همچنین این سوره را نوشته و با خود همراه داشته باشد حاجتش برآورده خواهد شد.

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

فضیلت و خواص سوره اعلی
هشتاد و هفتمین سوره قرآن کریم است که مکی و 19 آیه دارد.

رسول خدا صلی الله علیه و اله وسلم می فرماید: کسی که سوره اعلی را قرائت نماید خداوند به تعداد همه حروفی که بر پیامبران الهی ابراهیم ، موسی و محمد نازل کرده است به ازای هر حروف ده حسنه به او می بخشد.
هشتاد و هفتمین سوره قرآن کریم است که مکی و 19 آیه دارد.
این سوره در حقیقت از دو بخش تشکیل یافته:
بخشی که در آن روی سخن به شخص پیامبر است و دستوراتی را در زمینه تسبیح پروردگار، و ادای رسالت، به او می‌دهد، و اوصاف هفتگانه‌ای از خداوند بزرگ دراین رابطه می‌شمرد.
و بخش دیگری که از مؤمنان خاشع، و کافران شقی، سخن به میان می‌آورد، و عوامل سعادت و شقاوت این دو گروه را بطور فشرده در این بخش بیان می‌کند.
و در پایان سوره اعلام می‌دارد که این مطالب تنها در قرآن مجید نیامده‌است، بلکه حقایقی است که در کتب و صحف پیشین، صحف ابراهیم و موسی، نیز بر آن تاکید شده‌است .

فضیلت و خواص سوره اعلی :
از امام صادق علیه السلام روایت شده است: هر کس سوره اعلی را در نمازهای واجب یا مستحب خود قرائت نماید در روز قیامت به او گفته می شود از هر دری از درهای بهشت که دوست داری وارد بهشت شو . 1
رسول خدا صلی الله علیه و اله وسلم می فرماید: کسی که سوره اعلی را قرائت نماید خداوند به تعداد همه حروفی که بر پیامبران الهی ابراهیم ، موسی و محمد نازل کرده است به ازای هر حروف ده حسنه به او می بخشد.2
امیرالمؤمنین علی علیه السلام در حدیثی فرموده است: پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله وسلم سوره «اعلی» را دوست می داشت و اولین کسی که گفت: سبحان ربی الاعلی و بحمده، میکائیل بود.3
از امام صادق علیه السلام روایت شده است: هر کس سوره اعلی را در نمازهای واجب یا مستحب خود قرائت نماید در روز قیامت به او گفته می شود از هر دری از درهای بهشت که دوست داری وارد بهشت شو
ابوحمیصه از امیرالمؤمنین نقل می کند: بیست شب پشت سر هم در نماز به علی علیه السلام اقتدا کردم و بعد از حمد سوره ای جز اعلی نخوان و روزی فرمود: اگر مردم بدانند که چه چیزهایی (از منافع و فواید) در سوره اعلی هست حتما روزی بیست بار آن را قرائت می کردند. هر کس ان را قرائت کند مانند این است که کتاب های آسمانی موسی و ابراهیم را قرائت کرده است. 4
ابن عباس از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم نقل کرده است: بعد از قرائت سوره اعلی بگویید: «سبحان ربی الاعلی».5

آثار و برکات سوره
1) درمان درد گوش، درد گردن و دررفتگی استخوان
از رسول خدا صلی الله علیه وآله و سلم نقل شده است که اگر کسی سوره اعلی بر درد گوش خوانده شود دردش برطرف می شود و اگر برای کسی که بیماری بواسیر دارد بخوانند خوب می شود .6
و هم چنین در روایتی دیگر از ایشان آمده که این عمل برای درد گردن نیز مفید است.

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

لباس غواصی رو که تحویل گرفتم،احساس کردم مجوز شهادت رو بهم دادن،حس

غریبی داشتم،بوی خدا رو استنشاق کردم.به نوبت می رفتیم تو چادر وبا لباس

غواصی بیرون می اومدیم.اول شهید اکبر رحیمی در اومدبیرون از خنده روده بر

شدیم قد وقواره کوتاه ولی تپل،سید مرتضی خیلی طولش داد گفتم سید چیه

رفتی اتاق پرو؟بعد کلی کلنجار اومد بیرون اونجا بود که از خنده غش کردم .آخه

لباس غواصی رو پشت رو تنش کرده بود.آخر سر رفتم تو چادر همینجوری که لاغر

بودم .با لباس غواصی که اومدم بیرون کسی نخندید گفتم خدا روشکر که یهو همه

ترکیدن شهیداکبر رحیمی یهو گفت نگاش کنید راستی،راستی که اسم مارمولک

برازندشه شایدباورتون نشه .نیمه شب که از چادر بیرون می اومدم ،از دور انگاری از

تو چادریهنور به سمت آسمون متصل می شد،آخه اکثر بچه ها ی چادرمون بعدا تو

عملیات کربلای چهار شهیدشدن،چیزایی رو از این بچه ها دیدم که باورش برا خیلی

ها سخته حرکاتشون به زمینی ها نمی خورد.پر بود از رمز راز بیشتر ماورایی

بود.پرده اول،بعد یه روز سخت آموزش غواصی با شهید،،،،،،،از بچه های باصفای

قم تو چادرنشسته بودیم اون داشت قران می خوند. من هم یه کتاب ادعیه خلاصه

مشغول بودیم، یه جاهایی که می رسید اشک از گوشه چشماش سرازیر می

شد.خیلی طول کشید تا جوابم رو داد،اون داشت از چیزایی حرف می زدکه داشتم

شوکه می شدم.اون،،،اون .داشت از امام عصر حرف می زد ونحوه ملاقاتش تو

مسجدجمکران وحرفهایی که بینشون رد بدل شد،افسوسم از اونجایی که بیشتر از

این اجازه ندارم بگم و بهش قول دادم تا مثه یه راز پیشم بمونه ،،،،،پرده دوم یه

شب تازه داشت خوابم می برد . اونروز بدلیل مریضی نتونسته بودم با بچه ها

تمرین غواصی کنم.توسنگر امداد خوابونده بودن تا اگه دوباره کلیه هام درد گرفت

امدادگر سریع مسکن بزنه.تازه داشت پلکام سنگین میشد.ساعت دو،سه صبح

بودآقا سید(امدادگر)حدود سی سال سن داشت نمی دونم داشت قران می خوند یا

دعاحسابی پلکام سنگین شدیه لحظه خوابم برددوباره بیدار شدم.به زور چشامو باز

کردم دیدم آقا سید داره با یه نفر حرف می زنه،زیر چشمی دقت کردم غیر

من وخودش کس دیگه ای نبود.ولی اون داشت بصورت واقعی باکسی خیلی

محترمانه حرف می زد.صحبتشون به صورت پرسش پاسخ بودهر چند یه بار آقا

سید اشکاشو پاک می کرد.و دوباره ادامه می داد.داشت دوباره درد کلیه ام شروع

می شد گفتم ،سید جان بیایه مسکن بزن فقط یادمه این دفعه دیگه مسکن نزد

اومدودستش رو گذاشت رو پهلوم وزیر لب آیه ای از قران خوند که متوجه نشدم چی

خوند ولی هم دردم ساکت شدهم خوابم بردصبح روز بعد هرچی فکر کردم حرفها

شون یادم نیومد.می شد حدس بزنی با کی ارتباط برقرار کرده وقتی خوب به چهره

آقا سید نگاه می کردم می دیدم خیلی نورانی وماورائی شده بود..پرده سوم آخرین مراحل

آموزش غواصی رو تو نخلستان رو داشتیم سپری.......ادامه دارد

التماس دعا ....... اسدالله ایل بیگی



برچسب‌ها: اسدالله ایل بیگی, کربلای چهار, والفجرهشت, شهدای غواص, طلاییه
+ نوشته شـــده در یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۴ساعــت13:53 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | 2 نظر

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چند وقتی بود حال وهوای خوبی نداشتم،با دیدن تشیع شهدای گمنام تو تلوزیون حالم

منقلب می شد.تصمیم گرفته بودم یه نامه محضر مقام معظم رهبری بنویسم واز

ایشون درخواست کنم دستور انتقال دو شهید گمنام ترجیحا از شهدای غواص رو به

شهرمون هدیه کنن.هنوز این فکر از ذهنم نگذشته بود،خبر رسید مقدمات

وشناسایی محل دفن این دو شهید والا مقام صورت گرفته وبزودی چشممون با

حضورشون نورانی میشه،ولی هرچی به روز میزبانی از آسمانی ها نزدیک میشد

دلهره عجیبی به وجودم افتاد.تا جاییکه تصمیم گرفتم تو تشیع جنازه وخاکسپاری

شون شرکت نکنم،آخه با رفتن به این مراسمات سیستم عصبیم به مشکل می

خوردهمون شب که به سختی خوابم برد در عالم رویاء مادر شهیدی که از آشناهامون

بود خواب دیدم ،که خدا رحمتش کنه. صحنه اون هیچوقت از ذهنم خارج نمیشه.دیدم مراسم یاد بودی

برای دو شهید گمنام گرفتن چنتا شمع روشن کردن و یه تعداد از استخونهای شهدا رو

روی یه پارچه سفید گذاشتن ردیف اول یه چنتا صندلی هم گذاشتن.وجا برای جلو

رفتن من نبود،که مادر شهیدان،م، که یکی از فرزندان شون شهید گمنامه،منو به اسم

صدا زد نزدیکش که شدم ردیف اول یه صندلی برام خالی کرد وازم خواست

بشینم،بعدش یکی از استخونهای شهید گمنام رو بهم داد وگفت بزار رو سینه ات

وسوره والعصر رو بخون تا آروم بشی،همین کارو کردم ویه حس عجیبی بهم دست

داد .با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم،وبعد نماز برا رفتن تشیع شهدای گمنام

ثانیه شماری می کردم...شهید گمنام سلام .....التماس دعا

برچسب‌ها: ناگفته های جنگ, اسدالله ایل بیگی, کربلایچهار, والفجرهشت, معراجی ها
+ نوشته شـــده در دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۴ساعــت18:52 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر بدهید

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

وبلاگ،ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دوران دفاع مقدس
آ،سید جلیل(میری ورکی) سر جدت من وهم تفحص کن....آ،سید جلیل بلاخره تفحص شدی،حالا وقتشه دست منه جامونده ازغافله

شهدا روهم بگیری و خودت تفحصم کنی آخه من خیلی وقته گم شدم،خیلی وقت،از شب عملیات کربلای چهار،از اون وقتی که یکی

،یکی،،،،همرزمای غواصم پر کشیدن ومن سوی دنیای بیکران رانده  شدم،سر جدت به دوستام بگو آزمون سختی رو دارم پس

می دم واین آخراش دیگه دارم کم می ارم،اگه ناراحت نمی شن بگو کم آورده،کمکم کنن،اونشبی که برا اولین بار عکستو با دستای     

بسته دیدم فهمیدم با دست بسته هم میشه پرواز کرد ، وقتی مراسم تشیع باشکوه شما را دیدم تازه فهمیدم چقدر خرد و بی مقدارم و

لایق ترحم از طرف شما و بقیه دوستای شهید غواصم،آسید جلیل اینجا من گمنام تر ازشما م که به زعم بعضی ها گمنام بودی،    اینجاکسی من و امثال منو نمی شناسه ،آ ،سید جلیل خلاصش کنم ،دنبال شهرت جاه و مقام نیستم ولی برا تفحص ما برا این دنیا دیگه   دیرشده ،خیلی ،خیلی دیرشده،به دوستای شهیدم،سید مرتضی،اکبر رحیمی،غلامعلی،جاسم کافی و...... سلامم رو برسون     وبهشون بگو فلانی میگه بس نیست این همه بدنبال تون دویدن و نرسیدن؟ پس دعاش کنین تا به آرزوش برسه                                یعنی،شهادت.......هرچند دیر شده ولی شما اگه از خدا بخواهید،هنوز در باغ شهادت باز،باز هست.پس منه جامونده رو هم تفحص کنید .                                       

                                    پایان  التماس دعا  ،جانباز اسدالله ایل بیگی                                                                                                                     
برچسب‌ها: شهدای غواص, سید جلیل میری ورکی, کربلای چهار, اسدالله ایل بیگی

+ نوشته شـــده در شنبه بیستم تیر ۱۳۹۴ساعــت18:23 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ر رویائ صادقه من و مامو ر امنیتی عراق..........

نمی دونم، جای طرح این مطلب هست ،یاخیر، برداشت مراجعین ومخاطبین وخوانندگان چگونه

خواهد بود یه درگیری باخودم داشتم .باهزاران سوال بی جواب.آیا صلاح هست یا خیر،به هر حال

تصمیم به درج این مطلب گرفتم، نحوه برداشت وپذیرش آن برا ی خوانندگان محترم ونظراتشان از

هر طیف برای حقیر قابل احترام است.ذکر مجدد این مطلب ضروری استکه این اتفاق پیش آمده

برای حقیر واقعی است.یادش بخیر آبان یا آذرماه سال هفتادو هشت بعد یه خواب،یا رویایی که

دیدم .به اتفاق خواهرم که همسر شهید والا مقام سید محمود میر هاشمی بودعازم سفر

معنوی وزیارت عتبات عالیات شدیم ،متاسفانه رژیم بعث عراق وسر آمدشون .صدام،جنایتکار تاریخ

هنوز سر قدرت بود.داخل خاک عراق بشدت توسط استخبارات (مامورین امنیتی عراق)محافظت

می شدیم،واجازه کوچکترین ارتباطی با شیعیان عراق روبه ما نمی دادن.بعدحضور درنجف اشرف

واقامه نماز به امامت مراجع بزرگوار عراق و دیدار خصوصی باشهید ایت ا...حکیم،به سمت کربلای

معلی حرکت کردیم،برای حقیر که چند سالی،به عشق زیارت کربلا عازم جبهه می شدم

احساس می کردم زمان متوقفشده .آرزوی زیارت سید الشهدا و رسوندن پیام همرزمان شهید و

خانوادشون به ابا عبدا...الحسین یه شور و شوق عجیبی تو وجودم پدید آورده بود.تا منو بی تاب

رسیدن کربلا کنه،خلاصه تو مسیر بعدزیارت یکی از اماکن متبرکه .من زودتراومدم سوار اتوبوس

شدم.تنها یه مامور امنیتی تو اتوبوس بود.اومد طرف من بهم گفت عربی بلدی صحبت کنی گفتم

،لا.یه نگاه به دور برش انداخت واز جیب بغلش یه عکس درآورد.تا اومدم عکس رو نگاه کنم

گفت،لا.لا فهمیدم منظورش اینه فعلاعکس رو پنهان کن،بعد گفت ،مصور الخمینی موجود.دست

وپا شکسته فهمیدم،عکس امام رو می خواد.از جلد مفاتیح جدا کردم دادم بهش.عکس امام رو

بوسید گذاشت رو پیشونیش.بعد تا کرد گذاشت تو جیبش،بعدعکس شهید رو بهنشون

دادم.گرفت بوسید و مالید به چشماش یه جوری بهم حالی کرد شهدای ایران ،واقعی،واقعی والله

العظیم.واللهالعظیم.بعد بازوهاشو بعلامت زندان زد بهم و گفت.رژیم العراق خفقان،خفقان،خائن به

مقدسات الحسین وگریه کرد.کم،کم زائرا اومدن واتوبوس به سمت کربلارا افتاد.ومن قلبم داشت

از سینه ام بیرون میزد.حالا کی می رسیم.یه لحظه به ذهنم رسیدیواشکی به عکسی که

عراقیه بهم داده بود نگاه  کنم.عکس صحن وپیکر پر از تیر ونیزه اما م حسین (ع) رو دیدم آها یادم


اومد ،یادم اومد من این صحنه رو که عراقیه عکس امام خمینی رو گرفت وعکس سیدالشهدارو

بمن داد با تمام جزییات قبلادیدم.کم،کم یادم اود چندشب قبل از اومدن به عراق نزدیک اذان صبح

تو عالم رویا دیدم،موهای تنم سیخ شد.تا اینکهرسیدیم کربلا........آی کربلاوارد هتل شدیم مامور

کاروان گفت بعد غسل زیارت سریع بیاین پایین تا بریم زیارت.تو اتاق داشتم آماده می شدم برم

پایین.که چشمتون روز بد نبینه یه دل دردی منو گرفت که ناچار افتادم رو تخت ،هر چی خواهرم

گفت بلند شو راه بری خوب میشی چقدر دنبال این لحظه بودی.هر کاری کردم نتونستم باهاشون

برم.اونا رفتن و من اشک ریختم،همینطور که دراز کشیده بودم.شروع کردم با امام صحبت کردن

وگفتم گله ایی ندارم حتما لایق نیستمکه منو تا چند قدمی خودت آوردی ولی توفیق زیارت رو

نصیبم نمی کنی.تو دلم گفتم منو بگو که عکس شهدارو آوردم تا به ضریح امام متبرک کنم، خودم

هم نتونستم برم.تاهمینطور که درد می کشیدم و فقط صدا می زدم یاحسین،یا حسین یه

لحظه چشمام رفت رو هم.اینجا شو گوش کنید.احساس کردم پتویی که پایین تخت تا کرده بود

یهویی یه نفر انداختروم،به طوری که از سنگینی پتو بیدار شدم.متوجه شدم کسی تو اتاق

نیست در هم از داخل قفل بود.منم خوب شده بودم رفتم پا بوس امام وکلی درد دل کردم بهش

گفتم آی قربون امامی برم منو تا اینجا آورد ولی دست خالیوشرمندهبرنگردوند..................

السلام علی الحسین و....... اسدالله ایل بیگی


برچسب‌ها: شهدای غواص, اسدالله ایل بیگی, کربلای چهار, زیارت امام حسین

+ نوشته شـــده در سه شنبه شانزدهم تیر ۱۳۹۴ساعــت20:8 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر بدهید

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یادداشتی از غواص جانباز اسدالله ایل بیگی،وچگونگی عضویت در تنها گردان خط شکن

(کوثر)لشکر پیروزمند 17 علی ابن ابی الطالب (استان مرکزی ) و طی نمودن یکدوره سه ماهه عملیات

چریکی و غواصی در سد دز و آمادگی برای عملیات کربلای چهار...



پس تا آنروز منتظر باشید،

برچسب‌ها: ناگفته های جنگ, اسدالله ایل بیگی, کربلایچهار, والفجرهشت, معراجی ها

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

 اونشب رسول از یه نور میگفت..........

باورم نمی شد ،یعنی این همون رسول خودمو نه که داره از این حرفا می زنه،باورم

نمیشه دارم خواب می بینم ؟ با اینکه با رسول بچه محل بودیم.خیلیا قبولش

نداشتن.آخه به قول امروزی ها اهل همه نوع خلاف بود.با اینکه سنش شو نزده

سال بیشترنبود. ولی پر دل جرات بود ، ای یکی دو سالی ازم بزرگتر بود بعد ظهرا

ی ماه رمضون می رفتیم مغازه باباش،آخه باباش یه بغالی کوچیکی داشت.تابستونا

رسول مغازه وای میستاد، یونس پسر خاله ش،مجید،حمید که دو قلو بودن.هیچوقت

یادم نمیره جمع که می شدیم نفری یه کیک و نوشابه میگرفتن دستشون اونقدر با

ولع می خوردن منو هم از را بدر می کردن با اینکه تا اون موقع روزه بودم،روزه ام رو

میشکستم،به سن تکلیف نرسیده بودم اما روزه می گرفتم،البته اگه رسول وبقیه

اراذل می ذاشتن،گاهی وقتا هم که پول نداشتم تحت هیچ شرایطی روزه ام رو

نمی شکستم،هر چند خیلی دلم کیک نوشابه می خواست.یکی دوسالی گذشت

من جذب بسیج محل شدم. ولی رسول تخته گاز به بیراهه میرفت،از رفتن جلوی

مدرسه دخترانه مو قع زنگ تعطیلی تاخوردن،،،،،،،،،و از خود بی خود شدن.با اینکه

گواهینامه ام نداشت ولی دائم با اون نیسان آبی پدرش تو کوچه ها پرسه می

زد.خلاصه سرتون رو درد نیارم.یه دم غروبی دیدمش و کلی نصیحتش کردم .گفتم

رسول جان تو ازم بزرگتری تو باید منو نصیحت کنی.این کوفتیا چیه می خوری،مگه

خودت.........نداری؟دنبال ........مردم می افتی،رسول فقط سرش پایین بود از دیوار

صدا در اومد ولی رسول هیچی نمی گفت.داغ کردم گفتم آخه لا مصب یه چی

بگو.رسول انگار نه انگار فقط سکوت..داشت میرفت سوار نیسان آبیه بشه گفتم کجا

کجا کارت دارم،بهم گفت میرم شهر صنعتی بار بزنم شب بابام بره قم خالی

کنه،گفتم

رسول جان فردا مادر دوماد شهیدمون ولیمه میده از مکه اومده بیای منو وخواهرم

ودوتا بچه هاشو ببری به یکی از روستاهای اطراف آخه اونموقع تو محل ما ماشین

وتاکس وآژانس خبری نبود.گفتش چشم وبعد قول و قرار رفت تا به بارش برسه

خلاصه فردا بعد ظهر رفتم جلو مغازش ،دیدم حمید،مجید،اصغر دارن کیک نوشابه می

خورن با خودم گفتم امروز دیگه روزه ام رو نمی شکنم،تا منو دیدن زدن زیر خنده

.گفتم خنده داره؟مجید گفت آقا رسول ما عابد و زاهد شده .گفتم یعنی چی؟آقا روز

ه اس.هرچی جلوش ادا واطوار در می آریم روزه شو نمی شکنه.گفتم رسول راست

میگن؟رسول که پشت دخل مغازه دستش زیر چو نش بود گفت،چیه به ما نمی آد یه

روز آدم باشیم؟رفتم جلو وسرشو بوسیدم و گفتم آی قربونت برم،قربونت برم.قبول

باشه،بیخود میکنن رو به بچه ها گفتم خاک برسرتون روزه که نمگیرید.لا اقل با روزه

دار کاری نداشته باشین.خداحافظی کردم .رسول صدام کرد برگشتم انگاری یه چی

میخواست بهم بگه.من،من کرد بعد گفت هیچی حاضرشید نیم ساعت دیگه می آم

دنبالتون تا به افطار و لیمه ماد شهید برسین.اونشب صورت رسول عین ماه شده

بود،بعد افطار دراومد بیرون دیدم با ماشینش ور میره وکاپوت نیسان رو زده بالا گفتم

رسول چشه؟گفت ماشین هیچی ولی خودم یه چمه .بعد

گفت می خوام یه چی بهت بگم قول بده بعنوان یه راز تا زنده ام پیشت بمونه،گفتم

باز کدوم بد بخت رو دیدی وعاشقش شدی.گفت نقل این حرفا نیست.دیشب بار

نیسان رو که زدم داشتم بر می گشتم و همش به نصیحت های تو فکر می کردم وبا

خدا درد دل می کردم که چرا من این طوری شدم،تو همین حال تو آسمون یه نور پر

رنگی نمایان شد .اون نور به طرف من می اومد.مجبو شدم نیسان رو متوقف

کنم،اون نور اومد ،اومد تا رسید به من واز راه دهانم وارد شد.بیهوش شدم.بهوش که

اومدم ساعت ها از این ماجرا می گذشت راه افتادم یهو یادم اومد توعالم بیهوشی

چه چیزایی که ندیدم.گفتم خوب چی دیدی؟چی دیدی؟بقیه اش ،بقیه اش بهم

گفت شرمنده ازگفتنش معذورم.همینقدر بدون من دارم میرم جبهه.گفتم جبهه؟تو که

می گفتی منو جبهه.اگه یه روزی خدای نکرده برم جبهه بابام دق می کنه،گفت

حالا،،،،،اون دیگه بماند فقط بگو واسه اعزام چیکار باید بکنم .گفتم به چشم .یه

چندروزبعد محل اعزام بهش گفتم فکراتو کردی،پشیمون نیستی؟لا اقل بگو اونشب

تو بیهوشی چی دیدی؟گفت نوچ گفتم چرا؟گفت چون هیشکی باور نمی کنه .موقع

خداحافظی بهم گفت دیدار ما به قیامت فقط امانتدار خوبی باش وتا زنده ام جریانو به

کسی نگو والان بعد سالها از شهادتشو به دلیل تقارن با ماه مبارک رمضان برا اولین

بار روایت کردم،خدایا من آخرسر

نفهمیدم رسول اونشب چی دیده بود که این همه متحول شد.ولی به روح پاکشون

قسمت میدم دست منه جامونده از غافله شهدا رو هم بگیر.بس نیست این همه

دویدن ونرسیدن.......شادی روحشون صلوات.....والسلام جانباز اسدالله ایل بیگی

برچسب‌ها: دهه شصتی ها, ناگفته های جنگ, اسدالله ایل بیگی, کربلای4, والفجر
+ نوشته شـــده در شنبه ششم تیر ۱۳۹۴ساعــت19:51 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر بدهید

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۰:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یادش بخیر،تو سنگر مشغول نوشتن وصیتنامه بودم.داشتیم خودمون رو برای عملیات کربلای4آماده می کردیم.باخودم می گفتم اگه خدا بخواد این دفعه دیگه اسمم جزو شهداست.سید مرتضی یه نگاه بهم انداخت گفت خیلی مطمئنی؟همینطور داشتم اشکامو پاک می کردم،گفتم نه...پیش خودم گفتم بزار یه کم شکسته نفسی کنم.تو دلم گفتم اون که از هر نظر استحقاقش رو دار منم.با ا خودم می گفتم از خدایش از نظر معنوی هم ازش بالاترم.گفتم سید مرتضی نظرت چیه ؟بیا یه قولی بهم بدیم .سید گفت هستم گفتم هر کی شهید شد اون یکی رو شفاعت کنه.گفت باشه،ولی بیا قرارمون رو بنویسیم وامضا ءکنیم.بعد امضاء گفتم توبهشت می بینمت اونم گفت انشاءا....اما همون شب اون آسمانی شد.من هم زمینی...ما مدعیان صف اول بودیم...اما شهدارا از آخر مجلس چیدند.
جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شب عملیات والفجر هشت ، ساعت یازده،ونیم شب از محلی بنام دهکده ،حرکتمون سمت اروند رود شروع شد از نخلستانها که عبورکردیم.رسیدیم کنار اروند،از همه طرف صدای تیربار،وتوپهای ضد هوایی که عراقیا بی هدف شلیک می کردن ،می اومد.هوا خیلی سرد بود با تجهیزات نظامی سوار قایقا شدیم بریم اونور اروند (شهر فاو)،که خط مقدم عراقیا شکسته بود .ومجبور به عقب نشینی شده بودن. چهار،یا پنج متری ساحل.که پر از گل،لای بود قایقمون واستاد.بایستی می رفتیم،روی تخته الوار تابرسیم به ساحل .عرض تخته حدود سی سانت بود وسطحش حسابی لغزنده،و حدود دو ، سه متری ارتفاع داشت رفتم رو تخته ا لوار لیز خوردم واز اون بالا با سر افتادم تو گل،لای اولش سردم بود وسرم خیلی درد می کردونمی تونستم تکون بخورم.یهو احساس کردم دیگه سردم نیست و یواش یواش دارم سبک میشم داشتم می رفتم بالا.،بالاتر.ولی صدای بچه هارو می شنیدم.یکی شون می گفت یازهرا،یاحسین .تورو خدا بچه ها کمک کنین الان خفه می شه..همگی سمت (پایین)باتلاق رونگاه میکردن ومنو صدا می زدن .از اون بالا میدیدم یکی آویزون شده بود تا از کوله پشتیم بگیره بکشه بالا تا سرمو از تو گل،لای بیرون بیاره .نمی دونم چرا دلم نمی خواست درم بیارن.منم هی داشتم بالاتر می رفتم،واونا هنوز تلاش می کردن درم بیارن.خیلی هارو میدیدم دارن بالا میآن و از من رد میشن.چهرشون نورانی بود .صداشونو می شنیدم با هم حرف میزدن ولی حرفاشونو متوجه نمی شدم . تو آسمون فریادهای یا زهرا ،یا زهرا پیچیده بود....نمی دونم چی شد یهو دیدم دارم برمی گردم پایین، منو از توگل،لای کشیدن بیرون وکنار ساحل خوابوندن .وقتی از دهانم گل و لایهارو در آوردن یواش،یواش رفتم توجسمم.سردم شد داشتم می لرزیدم.باورتون نمیشه حال عجیبی پیدا کرده بودم.یکی از بچه ها یه پتو پیچید دورم وکوله پشتیمو درآورد ،تمام بدنم درد داشت،تا اینکه پیک گردان اومد پیشمون وبه فرمانده گروهانمون گفت حاجی سلام رسوند ،گفتش اگه حالش خوب نیست برش گردونید ...گفتم نه،نه خوبم اگه یه کم را ه برم عرق می کنم وخوب میشم.راه افتادیم سمت شهر فاو........تورا ه فکر می کردم خدایااونا کی بودن تو آسمون دیدمشون،یادم اومد شهدایی بودن که لیاقت همراهی شون نصبب من نشد.همون معراجیها ...می دونم باورش سخته اما چیزایی رو مشاهده کردم .که از بیانشون عاجزم ....فقط می تونم بگم برا شادی روحشون یه صلوات و یه فاتحه بفرستین .وازخدا بخواین مرگ مارو هم شهادت در راه خودش قراربده.....امین............................جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اسمش عباس بود،به قول خودش اعزامی از محله قاسمباد (قاسم آباد )ساوه

.عباس بمب روحیه بود اگه دنیایی از دلتنگی بسراغت می اومد،فقط کافی بود بری

تو سنگر عباس و پنج دقیقه پیشش میشستی.انگاری هیچ غم وغصه ای تو دلت

نبود،لا کردار نمی دونم چه آهنربایی داشت.محال بود نزدیکش بشی و جذبت

نکنه،اونقدر قشنگ ادای آدمارو رو در می آوردمثل خودشون.عباس برادر خانم حاج

محمود اصفهانی(فرمانده سپاه ساوه)بود.کافی بود با عباس با هم باشیم یه گردان

رو به هم می ریختیم..اولین ماجرایی رو که می خوام تعریف کنم ماجرای

سیگاره.....یادش بخیر باهم قرار گذاشتیم هر چی ته سیگار بود از کنا رگوشه های

سنگر جمع کردیم،وبا دقت توتون هاشونو یه جا جمع کردیم،با یه کاغذ لوله سیگار

درست کردیم و یه فیلتر سیگار هم چسبوندیم ته لوله سیگار اونوقت ته سیگارو تا

نصفه بیشتر پر از باروت وسر سیگار رو یه کم توتون ریختیم ورفتیم سراغ

قهرمان،قهرمان علی الرغم سن کمش متاسفانه سیگار می کشید.بش گفتم چته

قهرمان انگاری دلتنگ خونتون شدی ؟گفتش نه بابا سرم درد می کنه جواد(راننده

تدارکاتمون بود)از دیروز رفته تو شهر هنوز نیومده گفته بودم بهم دو بسته سیگار

(اشنو ) بخره عباس تا اینو شنید اومد جلو وگفتش"ها دادا سیگار می خوای ؟

قهرمان گفت "مگه داری ؟عباس گفت ها بله افتیده بود (افتاده بود) رو زمین بل

گوشه لبت او روشناش (روشنش)کن قهرمان تاسیگارو دید سریع از تو دست عباس

قاپید، و از حولش هر چی کبریت می زد روشن نمیشد تا اینکه با آخرین چوب

کبریت

روشن شد،نشست جلو در سنگر همینطور که سیگارگوشه لبش بود شروع کرد

به واکس زدن پوتینهاش داشت آواز ترکی هم می خوند.که کم

کم منو عباس ازش دور شدیم ،ومنتظر یه اتفاق ....همینکه سیگارو داشت می برد

طرف

لبش یهو باروت تو سیگار گر گرفت قهرمان سیگارو پرت کرد،و وحشت زده داد

زد.وای

ددم یاندی.بو نمنه دی(وای بابام سوخت.این دیگه چی بود)تا چند روز جرات نزدیک

شدن به قهرمانو

نداشتیم....این خاطره تو بیمارستان مدرس ساوه وبالای تخت عباس یادم افتاده بود

و ناخودآگاه زدم زیر گریه..آخه عباس حال وروز خوبی نداره تو شلمچه بدنش پر

ترکش شده بود...وحالاباید دایم دیالیزبشه دیگه نتونستم جلوی گریم رو بگیرم

آخه،جراحات جنگی کلیه های عباس رو از کار انداخته،عباس بمب روحیه ،دستمو

گرفت وبا صدای نحیفش گفت"حاجی جریان تصادف بابام رو با موتو ر برات تعریف کردم.

بعلامت نه سرمو با لا بردم و اشکامو پاک کردم .اونم شروع کرد....حاجی بابام چند وقت

پیش با سرعت زیاد با

موتورمیرفته وسرعتش هم خیلی زیاد بوده.حواسش پرت می شه و وانتی رو که

جلوش بوده رو نمی بینه و با همون سرعت می زنه به پشت وانت.راننده نگه میداره

می بینه یه موتور داغون افتاده رو زمین واز رانندش خبری نیست..بعد کلی گشتن

می بینن بابام افتاده پشت وانت.خلاصه با همون وانت می برن بیمارستان و جفت

دست وپاهاشو گچ می گیرن،اینارو میگفت وغش غش می خندید منم به خنده

انداخت،اینو تعریف کرد تا منو از اون حال خارج کنه...دلم نمی خواست تنهاش بذارم

ولی پرستارا اومدن وگفتن وقت ملاقات تمومه..منم پیشونی عین ماهشو بوسیدم

وازش خداحافظی کردم،چند روز قبل تماس گرفته بود وگفتش "حاجی مژده از

بیمارستان امام خمینی تهران تماس گرفتن وگفتن یه کلیه با گروه خونی من پیدا

شده دعام کنین.خیلی خوشحال شدم،از شما خواننده عزیز هم تقاضا می کنم برا

سلامتی عباس دعا کنید.......این بود اولین ماجرای من وعباس منتظر بقیه

ماجراهای من وعباس از خاطرات جبهه وجنگ باشید...خدا نگهدار

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

                                                   یادش

                              بخیر،ماه رمضون سال شصت و...توسنگرساعت ده،یازده صبح عجیب تشنم

                              شده

                              بود.شب قبل تو سنگر کمین بودم.....سنگر کمین (3)یه دویست،سیصد متر از خط

                              مقدم جلوتر بود و نزدیک ترین سنگر به عراقیا

                             چشمتو رو هم نباید میذاشتی...باید تحرکات دشمن رو زیر نظر می

                             گرفتی.وهر حرکت دشمن رو به عقبه گزارش می کردی.اونشب جاسم، وابو سمیر

                             نقطه مقابلم تو کمین عراقیا بودن حالا از کجا اسمشونو یاد گرفته بودم.الان میگم

                             به دو

                            دلیل.یکی اینکه فاصله من با عراقیا به کمتر از دویست متر می رسید،وهمدیگه رو

                            بلند بلند صدا می کردن ،یکی دیگه اینکه یه شب دیدم صدای عراقیا دیگه نمی آد

                            فقط صدای رادیو شون به گوشم می رسید که اونم دائم ترانه های عربی پخش می

                            کرد.خدا از سر تقصیراتم بگذره .آروم از سنگر کمین خارج شدم،یه چنتا نارنجک،یه

                            اسلحه کلاش،یه کارد سنگری تمام ملزومات من بو د بی هوا وبی کله سینه خیز

                            حرکت کردم سمت سنگر عراقیا .دایم آیه وجعلنا من بین ایدیهم........رو زیر لب

                            زمزمه می کردم،به هفت ،هشت متری سنگرشون که رسیدم .همه جا ساکت بود

                            دیگه صدای قلبم رو

                            میشنیدم.یهو یه صدای پرنده اومد چیزی شبیه صدای عقاب یا قرقی،صداش خیلی

                            بلند

                            بود.خوابیدم رو خاکهای شوره زار پوست صورتم داشت می سوخت.یه بیست دقیقه

                            ایی که گذشت دیدم از عراقیا خبری نیست و بیرون در نیومدن و سینه خیز دوباره به

                            حرکتم ادامه دادم.نزدیک،نزدیکتر.دیگه او نقدر نزدیکشون شده بودم که هم صدای

                            رادیوشونو می شنیدم،هم صدای خر و پفشونو......یه چند دقیقه مکث کردم ویواش

                            اسلحمو از ضامن خارج کردم دستم داشت می لرزید.دیگه راه بازگشت نداشتم آخه

                           جلو در سنگرشون رسیده بودم،سرمو آروم بلند کردم.دیدم دونفر با شلوار راحتی

                           سفید و زیر پوش رکابی تو خواب عمیق رفته بودن،یه چراغ شبیه فانوس های

                           قدیمی روشن بود یواشکی اسلحه یکی شونو

                           برداشتم انگاری خواب می دیدم،یواش سینه خیز از تو سنگرشون در اومدم

                           بیرون،دیگه جرات پیدا کرده بودم،یهو فکری به ذهنم رسیدیه کتاب جیبی ادعیه

                          (منتخب مفاتیح الجنان)داشتم

                        آروم برداشتم وخودکار مو در آوردم و رو صفحه اولش نوشتم این است سرباز خمینی

                        بعد بعربی

                        نوشتم الجیش الخمینی وگذاشتم جلو در سنگرشون،یادم رفت بگم وارد سنگرشون

                        که شدم یه بوی خیلی بدی می اومد ..چنتا شیشه مشروبات الکی رو

                        دیدم .دیگه داشت دیر م می شد ،فقط کافی بود صدای بیسیمشون در بیاد وبیدار

                        بشن، یا اینکه منوری روشن می شد ،الان که فکرش رو هم نمی تونم بکنم .سینه خیز                                    

                        حرکتمو سمت کمین خودمون

                        شروع کردم

                        به سنگر کمین خودمون که رسیدم .ساعت رو نگاه کردم از رفت وبرگشت من حدود

                       سه ساعت ونیم

                       می گذشت تا گوشی بی سیم رو گذاشتم تو گوشم صدای فرماندمونو می

                       شنیدم که دائم می گفت ....باران،باران...آسمان....تا گفتم جونم حاجی آسمانم یهو

                       نا خودآگاه داد زد الهی شکر،،،،،هیچ معلومه کجایی آسمان مارو که نصفه جون

                       کردی...حول کرده بودم ،گفتم حاجی نوکرتم توضیح می دم...که یهو تیراندازی یکی

                       از عراقیا شروع شد.تازه فهمیده بودن چی شده که من کارم تموم شده بود و

                        برگشته بودم تو سنگر کمین خودمون .ابو سمیر داد میزد جاسم ،جاسم،الجیش الا

                         یرانی،الجیش

                        الخمینی،،،،وشروع به تیراندازی بی هدف کرد...دیگه هوا داشت روشن می شد

                        که من با اسلحه خودم و اسلحه یکی از عراقیا داشتم سینه خیز برمی گشتم

                        سمت

                        خط مقدم خودمون.آ،یادم رفت بگم اون شب سحری جاتون خالی تو سنگر

                        کمین(3)نخود چی کشمش

                        سیری خوردم.به همین خاطر در طول روز حسابی تشنم شده بود.رسیدم خط مقدم

                        تا اومدم اینور خاکریز دیگه آرنجهام وسر زانوهام قدرت نداشت وهمشون زخم

                        شده بودن هر طور بود خودمو رسوندم توسنگر وآروم ،آروم رفتم سر جام وپوتینامو

                        هم در نیاوردم ویواش پتو رو کشیدم رو سرم تا حاجی بیدارنشه و سوال پیچم

                        نکنه،که

                        صدای حاجی رو شنیدم که از زیر پتو بهم گفت فکر کردی نفهمیدم چه غلطی کردی

                        حالا بخواب بلند شدی کارت دارم...ساعت یازده بود بیدار شدم یواشی دیدم

                        هیشکی

                        تو سنگر نیست صدای موتور حاجی رو شنیدم که جلو در سنگر نگه داشت.باور کنین

                        صدای قدمای پاشو میشنیدم .دروغ نگم تو اون لحظه از حاجی بیشتر از عراقیا

                         می ترسیدم ...که داشت نزدیک سنگر می شد سریع خودمو زدم به

                        خواب...تا داخل شد گفت این کیه اینجا خوابیده ؟اومد نزدیک وگفت ،مارمولک

                        تویی؟دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم.بلند شدم پریدم تو بغل حاجی گفتم غلط

                        کردم،غلط کردم.بهم گفت بشین خودتو لوس نکن .حالا مثل بچه آدم از ثانیه اولش

                      

                        تعریف کن.منم نشستم تمام وکمال ما وقع رو تعریف کردم خیلی تشنم شده بود ،دهنم

                        خشک ،خشک شده بود دیگه زبونم تو دهنم نمی چرخید.اشک تو چشاش جمع

                        شد

                       وگفت مرد نا حسابی اگه می گرفتنت .اگه..اگه...حالا خودت به جهنم..بعد چند

                       دقیقه

                       پیشونیمو بوسید واز اینکه یه منتخب مفاتیح الجنان رو روش نوشته بودم این است

                       سربازان خمینی خوشش اومد و گفت شو خی کردم ولی بهم گفت باید تنبیه

                      بشی.تنبیه این بود که تا یه هفته نذاشت برم سنگر کمین (3)بهم می گفت می

                      ترسم

                     بفرستمت کمین این دفعه بری جاسم و ابو سمیرو ننه مرد ه رو برم برام بیاری،یا انبار

                     مهماتشونو

                     خالی

                     کنی،بعد گفت شما سربازان خمینی هستین .شما سرمایه های یک ملت هستید

                     چشم یه ملت وامام به شماست

                     بایست

                     مراقب خودتون باشین وخطر نکنید ودستور رو فقط از مافوقتون بگیرید واجرا کنید.بهم

                    گفت بلند شو برو سنگر بهداری زخم های دستو پاتو پانسمان کنن بعدش حاضر شو

                    واسه نماز ظهر...البته بعد چند روز فهمیدم تنبیهش بخا طر زخم های دست وپام بود

                    که شب قبل سینه خیز رفته بودم،اون می خواست با این کارش باعث بشه یه مقدار

                    از زخمهام بهبود پیدا کنه. و اما شما برادرا وخواهرا یی که نا خواسته دشمن رو تا

                    پشت بام

                    خونتون راه

                    دادین سربازای خمینی تا دل دشمن نفوذ می کردن و وارد حریمشون و تو دل

                   سنگرشون می رفتتیم وبا افتخار می گفتیم این است سربازای خمینی،الجیش

                   الخمینی،چتون شده ،ما از این همه موانع عبور کردیم ،و هیچ وقت غیرتمون اجازه

                   نمی داد

                   دشمن رو تو یه وجب از خاک مملکتمون ببینیم ،ولی هیهات،هیهات شماها

                  خواسته ونا خواسته دشمن رو تا پشت بومای

                  خونتون راه دادین..تعجب نکنین منظورم از دشمن دیش های ماواره ایست که با

                  ماموریت بزرگی اومدن وشما ها به آسونی بهشون می گین بفرمائید داخل .تر ا بخدا

                   یه کم

                  به خودتون بیاین ومراقب دور برتون باشین.....و فرزندان شما داخل

                 خانه(سنگر)دشمن می رفتن،بی آنکه کسی متوجه حضورشون بشه و می نوشتن

                 این است سربازان خمینی

                 ،الجیش الخمینی.... خدا وکیلی با شنیدن این جمله احساس غرور نمی

                  کنید وبه ایرانی بودنتون ،وبه این بچه های مملکتتون افتخار نمی کنید.پس با یه عزم

                 ملی وخو دجوش یه یا علی بگید واون دیش های ما هوار هارو از پشت بوم خونه

                 هاتون پرت کنید پایین.....با خون ،چنگ و دندان دشمن ز خانه را ندیم،،،،اما با

                  ماهواره تا خانه تان کشاندین

                  راستی یادم رفت بگم اونروز تا

                 افطار از تشنگی هلاک شدم چون اونشب تو سنگر کمین آب نبود وسحری فقط

                  نخود چی

                  کشمش خورده بودم، ضمننا ،نه من ونه بچه های دیگه که می رفتن کمین ، ونه

                  بچه های اطلاعات ,عملیات دیگه هیچ وقت صدای جاسم وابو سمیر بد بخت رو

                  نشنیدن .معلوم نشد رژیم بعث عراق چه بلایی سرشون آورد..................خدا

                 نگهدارتون. راستی بفرمائید نخود چی کشمش ....روزه ها تون مقبول درگاه احدیت

                                     التماس دعا..تاگفته های جنگ،خاطرات جانباز
                                                          

                                                          اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

جای شهید همت خالی که خانمش تعریف می کنه.همیشه به

شوخی بهش

می گفتم.اگه بدون ما بری گوشاتو میبرم....اما،اما وقتی جنازه رو آوردن

دیدم که اصلا سری در کار نیست.......جای شهید چمران خالی،که یه

روسری به همسر لبنانی اش غاده جابر هدیه داد وگفت بچه های یتیم

خانه

دوست دارن شما رو با حجاب ببینن.........جای شهید باکری خالی،که

خانم فاطمه امیرانی همسرش می گفت.به چشم من خوشگلترین پاسدار

روی زمینی.یادش سبز که از خدا خواسته بود اگه شهید شد جنازه ایی

نداشته باشه تا یه وجب ازخاک مملکتشو اشغال نکنه تا اینکه تو یه

عملیات

جنازش افتاد تو دجله ودیگه کسی آقا مهدی رو ندید.............جای شهید

زین الدین خالی که میگفت، در زمان

غیبت امام زمان به کسی می گویند منتظر که منتظر شهادت

باشه.خانمش میگفت،هنوزم که هنوز است صدای کمیل خواندش را

میشنوم.آیا باورتان میشود..؟جای شهید عبادیان خالی وسبز ،،

خانمش در مرثیه ای غم انگیز خطاب به همسر شهیدش نوشت،بس

نیست این همه سال دنبال تو دویدن ونرسیدن....؟تا وقتی تو بودی از این

شهر به آن شهر رفتن، وقتی هم رفتی آوارگی و بی کسی..پس کی

نوبت من میشود......؟ جای شهید دقایقی سبز که تو وصیت نامه اش

خطاب به

همسرش نوشت اگه .بهشت نصیبم شد منتظرت میمانم..خانمش میگفت بچه ها را

بزرگ کردم ونگذاشتم آب تو ی دلشون تکون بخوره...زندگی است دیگه..وحالا منتظر

نوبتم نشسته ام تا او اینقدر پشت درهای باز بهشت انتظارم رو نکشه.البته بدم

نیست بذار یه کمی هم او ن مزه انتظار رو بچشه..........جای شهید محمد

اصغری خواه سبز ،سبز که همرزماش بهش میگفتن محمد.دلمون بهت

میسوزه ..با آن قد و قواره رشیدت ،آخه تو هیچ جعبه ای جا نمیشی...همه تابوتها از

قدت کوتا هترند....خانمش میگفت ،پیکر محمد رو نیاوردن.همرزمش میگفت فکر نکن

من بی غیرت بودم که خودم برگردم ومحمد رو نیارم..آخه مرتب میزدن ونمی ذاشتن

تکون بخوریم..همون بالای کوه گذاشتیمش..جای شهید دایی محمد بیطرفان

با اون

شعارهای مرگ بر امریکا تو ایستگاه اندیمشک خالی....... جای شهید سید

مرتضی رضوی

سبز که ازش دستخط گرفتم وبه هم قول دادیم هرکی شهید شد اون یکی رو

شفاعت کنه ،وقتی لباسای غواصی رو پوشیدیم و آماذه شدیم برا عملیات کربلای

چهار دست انداخت گردنم و آروم بهم گفت ما که امشب می ریم خدا بداد شما

برسه تو این دنیای فانی.جای شهید حسن

آبشناسان خالی، که همسرش در تشیع جنازه به پسراش افشین و امین

میگفت.کف پای بابا رو ماچ کنین..پاهای با با خسته اس...پسر ها هم هی کف بابا

شونو میبو سیدن.همسرش میگفت.لباسهای خونی حسن رو گذاشته بودن تو یه

نایلون،روز سوم که خانه خلوت تر شد رفتم سراغ کیسه،باز کردم ولباساشو در

آوردم،خون اگه بمونه بوی مردار میگیره،اما ،اما بوی عطر پیچید توی خونه،همون

عطری که حسن همیشه به خودش میزد.گاهی فکر میکنم ایکاش از اون لباسا

عکس می گرفتم،،،اما چه فایده تو عکس که بوی عطر معلوم نمیشد،،یاد شهید

حسن(سهراب)منادی سردار گردان ضد زره ذولفقار سبز که تو یکی از

اعزامها به

شوخی بهم می گفت مارمولک اگه شهید بشی بابات چطوری گریه می کنه و

اداشو در می آورد،یاد فرمانده شهیدمون بخیر وجاش خالی بعد اینکه یه شب به

سنگر کمین عراقیا نفوذ کردم و تو یه کتاب دعا که همرا م بود براشون نوشتم این

است سرباز

خمینی ،وقتی چند روز بعد که ازش خواستم دوباره منو بفرسته کمین برگشت بهم

گفت نه اصلا حرفش رو نزن ایندفعه میری ابو سمیر وجاسم ننه مرده (عراقیهای

کمین روبرو مون )روبرام گروگان میاری،،ودست آخرجای شهید علمدار خالی و سبز


که میگفت برای بهترین دوستاتون دعا و طلب

شهادت

کنین،،،،،،،،،،،،،و اینکه اگه یه روزی من حقیر رو بعنوان یه دوست پذیرفتین برام دعا
و

طلب شهادت کنین ،که نصیب من جا مونده از غافله شهدا

هم بشه که اگه شهید نشیم بلاخره میمیریم...قران کریم میفرماید،آگاه باشید

مرگ

شما را دریابد ولو در قلعه های محکم واستوار باشید.والسلام

التماس دعا،،،،،،،،،،اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ناگفته های عملیات والفجر8وکربلای4

خاطرات دوران دفاع مقدس "اشک ها و لبخند ها"
خداحافظ دنیا،،،،،
15 سال بعد از عملیات «والفجر مقدماتی»، از دل خاک فکه،
پیکر مطهر شهیدی را یافتند که اعداد و حروف نقش بسته
بر پلاکش زنگ زده بود، ولی در جیب لباس خاکی اش برگه ای بود
کوچک که نوشته هایش را با کمی دقت می شد خواند:
«بسمه تعالی. جنگ بالا گرفته است. مجالی برای هیچ وصیتی نیست...
تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم می نویسم:

«به تو خیانت می کنند، تو مکن.
تو را تکذیب می کنند، آرام باش.
تو را می ستایند، فریب مخور.
تو را نکوهش می کنند، شکوه مکن.
مردم شهر از تو بد می گویند، اندوهگین مشو.
همه مردم تو را نیک می خوانند، مسرور مباش…
آنگاه از ما خواهی بود»…

دیگر، نایی در بدن ندارم؛
خداحافظ دنیا....................................................................................................گل اشکم شبی وا می شد ای کاش.....همه دردم مدوا می شد ای کاش..به هر کس قسمتی دادی خدایا....شهادت قسمت ما می شد ای کاش......

اسدا...ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون،،،،،،،دروغ چرا؟ جوو نا ونوجوونای

قدیم یوا شکی یه کارایی می کردن می پرسین مثلا چیکار؟ میگم بهتون

اونا یواشکی ساکشو ن رو می بستن، وبدون اینکه پدر ومادر شون بفهمند.

با

خودشون می بردن بیرون و به بهونه مدرسه،جیم می زدن و سر از منتهی

آرزوشون(جبهه)در می آوردن...................................................

آ .راستی یواشکی کارای دیگه هم می کردن.قبل اعزام یه جعل امضا پدر،و

دست بردن تو شناسنامه،،،، یکیش خود من تاریخ تولد 1346 رو کرده بودم 1344

غافل از اینکه حروفیش رو دست نزده بودم.تازه اگه از هفت خوان رستم که

رد می شدی جثه وهیکلت رو می خواستی چی کار کنی ؟و مسئولین از

پای مینی بوس برت می گردوندن چن دفه همین بلا سرم اومد واشکامو در

آوردن.یادمه دفعه آخر

چار پنج تاپیرهن وشلوار رو هم پوشیدم تا هیکلم درشت به نظر بیاد.که

حقه ام گرفت.بعضی ها یواشکی دار وندار شون رو می دادن فقرا یا به

جبهه کمک می کردن..

شبا یواشکی از چادر یا کانکس یا سنگر می زذن بیرون و تو قبر واقعی که

کنده بودن تا صبح با معبود خودشون راز نیاز می کردن...

ساعت دوازده شب که می شد ...پوتین های جلوی در سنگر و یواشکی

جمع می کردن وواکس می زدن وتمیزشون می کردن.بی اون که بدونی

کار کیه

چفیه ولباسای بچه هارو می شستن وآویزون می کردن تا صبح خشک

بشه،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،

بله یواشکیهاشون هم عالمی داشت....ای ی ی ی ی



واما،،،،، شهدا.،،،،،،،،



.

.

ای بهترین یواشکی های دنیا،شما که صداتونو خدا شنید،شما که صداتون

به خدا می رسه...بهش بگید خلوت های ما رو نگاه نکنه...آخه رومون

نمیشه جلو شهدا سرمون رو بالا کنیم."آخه دیگه یواشکی هامون خیلی

خیلی عوض شده" میشه ،یواشکی گنا ههای زمان حالمونو به یواشکی

های اون موقع مون ببخشه،آخه اون وقتا ما بخشنده تر بودیم و گذشت

زیادی داشتیم،حتی از ارزشمندترین چیزمون(جونمون وجوونیمون)به هم

آسونی می گذشتیم.اما،اما حالا چی .والله ،بی انصافیه اگه دست ما رو

نگیرید .شما رو به راز ونیاز های تو سنگر و اشکهایی که با هم

ریختیم ما جامونده هارو به حال خود مون رها نکنید .آقا سید(شهید سید

مرتضی رضوی) قرارمون شب عملیات کربلای 4 پس از پوشیدن لباسای

غواصی و دست خطی که بهم دادیم و نوشتیم اگه هر کدوم شهید شدیم

اون یکی رو شفاعت کنه که یادت نرفته؟ شما هم دعا کنید .تا ما هم

رستگار شویم و به غافله شهدا برسیم. یعنی میشه؟



الهی آمین.جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

عملیات کربلای چهار آزمون ورود به بهشت بود که من رد شدم .کم نگذاشتم ولی لایق نبودم حکایاتی رو براتون تعریف خواهم کرد.از پرواز تک تک غواصای شهیدکه بیشتر شرمنده شون بشیم.به شرطی که دعا کنین منم به همرزمای شهید غواصم ملحق بشم....بزودی وبه مناسبت حضور دل انگیز عطر175 غواص

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۷ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

قابل توجه مراجعین ،با احترام به نظرات وپیشنهادهای خوانندگان

عزیز بزودی مطالب ارزشمندی تحت

         عنوان "کرامات شهدای گرانقدر جنگ تحمیلی"درج ونگارش خواهد

شد. منتظر پیشنهادات وزین شما هستم ،پس تا آنروز خدا نگهدار...

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
    
 
وقتی، اون خانوم به
 
اصطلاح امروزی  عکس منو با لباس غواصی دید. گفت حاجی
 

عکس خودته؟چقد رساپورت بهت می اومده .مگه اون موقع ها ساپورت
 


هم بهتون می دادن؟.و شروع کرد خندیدن، مسخره کردن،بعدشم دو سه
 
تا جوون که دور وبرش

بودن هم به خنده افتادن. اون موقع متوجه منظورش نشدم تا اینکه
 
بعدها

فهمیدم ساپورت یعنی چی...
 
بله خواهرم،اگه منظورتون از لباس غواصیم که آبرو،و مایه مباهات وافتخار
 
دو عالم من هست و خواهدبود بله.اما خواهرم لباسای
 
غواصی ما ،یا به اصلاح شما (ساپورتهای)من وامثال منو به چند شرط به
 
ما  دادن،اولا قبلا در جند عملیات شرکت کرده باشی، فرزند شهید وبرادر
 
شهید نباشی،تک فرزند نباشی،نان آور
 
خانواده نباشی،شاید بپرسید چرا، به خاطر اینکه فرمانده هامون حجت رو
 
به ما تموم کردن یعنی اینکه راه بازگشتی نیست و زنده بر نمی
 
گردی،چون قرار بود با بقیه رزمنده ها بعنوان خط شکن بزنیم به دل
 
دشمن هرچند تعدادی برادر و فرزند شهید خو دشونو بین ما جا کردن
 
وصداشو در نیاوردن تا مبادا فرمانده هامون برشون گردونن،خواهرم لباس
 
غواصی که به تن می کردیم بیشتر موقع ها تو شب بود اونم تو آموزش
 
برودت هوای خوزستان رو از ساکنین خوزستانی سوال کنید درآذر ماه سال
 
شصت وپنج وقتی ساعت یک بامداد می پوشیدیم وبه آب وباتلاق می
 
زدیم احساس می کردی الانه که منجمد بشی  ،خواهرم ما لباس غواصی
 
رو وبه قول شما (ساپورت)شب عملیات والفجر8 وکربلای 4 پوشیدیم اما
 
نه تو خیابونای ولیعصر تهران حوالی صبح ویا عصر وبرای نمایش خودمون
 
 
گاهی وقتا قریب هفده،هجده ساعت تو آموزش لباسا تو تنمون بود،شب
 
عملیات هم حال هوای خاص خودشو داشت که از بیانش عاجزم ..... 
 
شلمچه بود و ما ..... وبا اون لباسا تا شروع عملیات مشغول مناجات با
 
معبود خودمون
 
بودیم با همددیگه خداحافظی می کردیم وطلب حلالیت وشفاعت در
 
صورت شهادت،خواهرم ما با اون لباسای غواصی به قول
 
شما(ساپورت)شب عملیات تو دل شب به آب زدیم حتی حاضر نشدیم
 
کمترین عضو بدنمونو نا محرم (عراقی ها )ببینن هر چند نا جوانمردانه با
 
ضد هوایی که مخصوص هواپیما بود مارو هدف قرار دادن واز بالا سرمون با
 
توپ های انفجاری فرانسوی سرمه ایی ومشکی پوشای از خود گذشته
 
غواصو به خاک وخون کشیدن، شب سختی بود از هر طرف صدای
 
تیر بود وتفنگ وصدای یا زهرای
 
رزمنده ای که در لحظات آخر زندگیش ائمه و حضرت زهرا را صدا می
 
کرد.خواهرم عملیات کربلای4 لو رفته بود و بسیاری از دوستان
 
وهمسنگرام شهید شدن و من هم به افتخار جانبازی نائل شدم.هر چند
 
به فاصله کمتر از بیست روز برادران رزمنده   درعملیات کربلای 5 انتقام من
 
وسایر دوستان شهیدم رو از عراقی ها گرفتن و حرف آخر اینکه خواهرم
 
دردی که از نحوه پوشش تعدادی از خانمها  تو قلبمون احسا س می کنیم
 
خیلی بیشتر وغیر قابل تحمل تر از دیدن صحنه شهادت دوستامونه ودست
 
 
آخر اینکه
 
خواهرم تورو به فریاد یا زهرای همسنگرم که از پهلو ترکش خورده بود و تو
 
لحظات آخرشهادتش تنها سفارشش حفظ حجاب نوامیس خودش و
 
مملکتش بود قسمتون می دم اگه تا حالا کوتاهی تو نوع پوشش و حجاب
 
داشتید منبعد در نوع وحفظ حجاب مواظبت و مراقبت نمائید.
 
 ...و این بود قصه ساپورت
 
پوشان بی ادعاامیدوارم با این
 
دل نوشته تونسته باشم گوشه ایی از زندگی در
 
جبهه سرمه ای و مشکی پوشان غواص و به قول اون خانوم
 
محترم(ساپورت)پوشان رو روایت کرده باشم
 
خدایا به عزمت وبزرگی
 
خودت و به آیه وجعلنا من بین ایدیهم خواندن رزمندگان و همقطارانم
 
قسمت می دهم ما وجوانان ساده دل ما که قلبشون مثل آئینه صاف وذلال
 
هست را به حا ل خود وا مگذار .آمین یا رب العالمین........ خدا نگهدار
 
یاعلی مدد

 

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
     عکــــــس هـــــــای راهیــــان نور ((اروند رود  و  شلمچه ))در تاریخ  " 15/اسفند  الی 18/اسفند "

                          

                                 ...لطفا برای دیدن عکسها به ادامه مطالب بروید...

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۷ اسفند ۹۲ ، ۰۶:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
عکــــــس هـــــــای راهیــــان نور ((طلائیه ))در تاریخ  " 15/اسفند  الی 18/اسفند "

                             ...راستی،این طلائیه عجب طلائیه    

                               ...لطفا برای دیدن عکسها به ادامه مطالب بروید...

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۶ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
عکــــــس هـــــــای راهیــــان نور ((هویزه ))در تاریخ  " 15/اسفند  الی 18/اسفند "

                         یاد شهید سید کاظم علم الهدی گرامی باد... 

                               ...لطفا برای دیدن عکسها به ادامه مطالب بروید...

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۶ اسفند ۹۲ ، ۰۶:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دوستان عزیز ...
به علت نداشتن قالب مناسب برای بلاگ درباره جبهه و جنگ...
فعلا از گذاشتن مطلب در اینجا معذورم...
لطفا به این آدرس تشریف بیارینhttp://isar1365.blogfa.com/
جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۵ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


مرغ دل در لحظه تحویل سال...رو به سوی جبهه ها بگشود بال،،،بلبل دل ،تا دهان را

باز کرد...وصف عید جبهه ها آغاز کرد،،،خوان عید جبهه،نامش سنگر است...سنگری با

هفت سین احمر است،،،نام سرداران با عشق سهیل،،،یاد آن مردان گردان کمیل،،،ما

کجا وصف عید جبهه ها...ما کجا و پرتو آئینه ها..................................

نزدیک عید دلم هوای اون روزایی رو کرد که تو جبهه بودم به همین خاطر خواستم حال

وهوای اون موقع هارو براتون روایت کنم ....یه روز مونده بود سال نو،  حاجی صولت

اول صبح دوباره سر صدا راه انداخته بود،بچه ها پاشید.یالا دیگه ظهر شد.بهش گفتم

حاجی تورو خدا تازه چشام گرم شده خوابم می آد مگه حرف حالیش بود پتوهارو از رو

بچه ها به زور برمی داشت اونم که مقاومت می کرد،آقا عبداله رو صدا می کرد،بچه

ها تا صدای آقا عبداله رو میشنیدن اگه خوابم بودن مثل فنر از جا می پریدن

بالا،چرا؟به خاطر اینکه آقا عبداله قد بلند وهیکل تنومندی داشت وهر کی خواب بود با

همون پتو بغلش میکردو می برد می نداخت رو تیغ ها ی کنار سنگر .بلاخره بچه ها

همه بیدار شدن  وقتی اومدیم بیرون سنگر دیدیم حاجی چند تا پتو رو علف ها که تازه

سبز شده بودن انداخته وسفر ه صبحونه پهنه چه صبح با صفائی بود هیچ وقت یادم

نمی ره،خلاصه سر سفره حاجی صولت گفت بچه ها زود باشین ظهر شد ،آفتاب 

اومد وسط آسمون وما هنوز کارمونو شروع نکردیم،جا تون خالی صبحونه رو که خوردیم

حاجی گفت بچه ها هر چی وسایل تو سنگره بیارین بیرون .از پتو،اسلحه،وسایل

شخصی هیچی تو سنگر نمونه ..به من و قاسم گفت باید سنگرو حسابی آب وجارو

کنید،سیدوچگینی،آقا عبداله،ناصر،الهیاری و خودش هم رفتن سراغ پتوها که بوی نم

برداشته بودن،بعد تکوندن حسابی انداختنشون  تو آفتاب تا بوی نمشون بره.خدا

خیرش بده حاجی صولت عینهو یه پدر سنگرمونو مدیریت می کرد.تا غروب کار

نظافتمون طول کشید.بعد انتقال وسایل به سنگر دیگه هیشکی نا نداشت نمازو که

خوندیم شام نخورده خوابمون برد.هر چی حاجی صدا کرد بچه ها شام هیشکی بیدار

نشد.عوضش نماز صبح همه سیر از خواب بیدار شدیم .تازه گرسنه هم شده بودیم

بعد نماز ودعا حاجی که می دونست چقدر گرسنمونه رو به من گفت جوون بلند شو

سفره رو بیار تا بندازیم،در کنار حاجی صبحونه خوردن چه لذتی داشت،صبح که هنوز

هفت هشت ساعت داشتیم تا آغاز سال نو حاجی یه پتوی نو که از تدارکات گرفته بود

پهنش کرد وسین های مرتبت با جبهه رو چون تو واحد (تخریب بودیم)  با دقت می

چید ،سر سفره...سکه،سیم خاردار،سر نیزه،سیب،مین سوسکی،مین سبدی و

سی چهار(یه نوع خرج غیر حساس)  ...هنوز چند تا دیگه سیب که اضافه اومده بود

اون کنار دیدم،ناصریه چشمک به من زد . و رو به حاجی گفت .حاجی ببخشید،بهتر نیست جای اون سر

نیزه رو با سکه عوضش کن تا حاجی دو لا شد منم دو تا سیب برداشتم،یهو صدای

حاجی در اومد آی،آی دارین چیکار می کنین.ناخنک،ناخنک گفتیم حاجی ببخشید خندید

و گفتش. نوش جونتون ،نوش جونتون پسرم شوخی کردم.یادم نمی ره اونروز لشکر

سنگ تموم گذاشته بود جا تون خالی ناهار چلوکباب بود با نوشابه.حالا چطور تا خط

مقدم که هنوز داغ هم بود آورده بودن خدا می دونه ،چقدرم چسبید

قاسم وسید گل های  دور سنگر وتپه های اطراف و کنده بودن آوردن ودیوار داخل سنگر و پر گل کردن،نزدیک سال نو همگی دور سفر نشستیم ومشغول دعا وزیارت

عاشورا شدیم،رادیو هر چند یه بار اعلام می کرد تا سال هزارو سیصدو

شصتو...باقیمانده..بلاخره اعلام کرد .آغاز سال یکهزارو سیصدو شصت و....به رسم

ادب همه اول با حاجی وبعدشم با بقیه دیده بوسی کردیم،حاجی غافل گیرمون کرد

اسکناسهایی رو که امام متبرک کرده وحاجی بخشی آورده بود هدیه کرد راستی یادم

رفت بگم چگینی یه تنگ ماهی تهیه کرده بود وقتی ماهی پیدا نکردیم داخل تنگ دو

تا بچه قور باغه انداختیم وباعث خنده همه و فرماندمون شدیم.ودعا کردیم برای

سلامتی امام و .......بعدشم  غم از دست دادن رفیقامون ودوری وفراقشون اشکمونو

جاری کرد. تمام بچه ها سر اسلحشون پرچم سرخ و یا سربند سرخ زده بودن

و ........من موندمو داغ فراقشون که هر وقت موقع عید میشه بیادشون می افتمو واز

دوریشون دلم آتیش میگیره، ای نفرین برجدایی،خدایا  جا مونده های از قافله شهدارو به

قافله برسون.آمین......اینم بگم خدمتتون،کتاب حضرت حافظ کنارم بود وقتی ورق زدم این متن اومد با

دقت بخونید....ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست...منزل آن مه عاشق کش عیار

کجاست....شب تار است و ره وادی ایمن در پیش،،،آتش طور کجا موعد دیدار

کجاست..خدا نگهدار

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ نظر
                عکــــــس هـــــــای راهیــــان نور (( فکه ))در تاریخ  " 15/اسفند  الی 18/اسفند "

                          

                             ...لطفا برای دیدن عکسها به ادامه مطالب بروید...

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۹ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر


افسوس.افسوس از اینکه چقدر زود دیر میشه.این چند روزی که تو منطقه عملیاتی

جنوب بودم چقدر زود گذشت.  افسوس که بازم نتونستم  تو روایتام چیزی که بیست

وهشت سال تو دلم مونده و سنگینی میکنه رو واسه زائرای مشهد شهیدان بگم

وحق مطلب و ادا کنم، هر چند که به شهدا گفتم وتعریف کردم.آخرسر هم بهشون

گفتم شهدا شرمنده تونم ، افسوس،افسوس از اینکه معادن طلا ها مونو داریم از

خودمون دورشون می کنیم تعجب نکنید.منظورم از معادن طلا جوو نای مملکتمون

هستن، که توفیق اینو داشتم که با چند تاشون  تو اتوبوس همسفربشم،با هر

حرکتی بز رگتر ها وپا به سن گذاشته هامون ازشون ایراد می گرفتن ودائما سر شون

داد می زدن ویا زیر لب از عملکردشون ایراد میگرفتن وغر غر می کردن، هر چی به بزر

گترها غیر مستقیم می گفتم شما دارید با این اعمال از ارز شها ی دفاع مقدس

دورشون می کنید.والله ما هم که جو و ن بودیم تو هر اعزام ،تو اتوبوس،یا قطار

شیطنتمون از اینا بیشتر بود .خاصیت نوجوون وجوون همینه ،مگه به خرجشون می

رفت و اصرار در اصرار که مرغ یه پا داره،تازه از مسئولین کاروان وخود من هم ایراد می

گرفتن که چرا اینارو میارید تو  منطقه.می گفتن این جا جای اینا نیست،گفتم والله،بخدا

ما و امثال ما هم تو همینجا آدم شدیم.فقط کافیه یه کم بهشون فرصت بدیم

وباورشون کنیم.خاصیت اینجا انسان سازیست،به قول اون بابا اگه غیر این ب

ود،بایستی خداوند یه سری فرشته رو از آسمون می نداخت پایین تا بیان اینجا و

تکلیف جنگ رو یه سره کنن .البته از حق نگذریم ،میانسالانی هم بودن که با من هم

عقیده شدن ومی گفتن بهشون فرصت و مسئولیت بدیم ،اینطوری حواسشون به

خودشون جمع تر می شه تو هر فرصت می رفتم تو جمع جوونا تا یه جوری از دلشون

در بیارم،بهشون گفتم بچه ها قدر اینجا رو بدونین اگه برگردین یه چیزی رو اینجا جا

میذارین، اونم دلتونه. شما با پای خودتون نیومدین والله شهدا دعوتتون

کردن.افسوس،افسوس از اینکه این همه عکس شهدارو می بینیم ولی برعکسشون

عمل می کنیم.افسوس و هزار افسوس که نمی تونم بیشتر از این مطالبمو باز شون

کنم.آخه نا گفته ها تو دلم خیلی،خیلی زیاده و سنگینی میکنه،آخرین حرفامو به

شهدا زدم و خاصتم تا دست منو هم بگیرن.و اینکه کمی و کوچیکی منو به بز رگی

خودشون ببخشند.شما هم دعا م کنید....بخدا دوست داشتم فریاذ بزنم ،داد بزنم و

بگم ......آی شهدا بخدا شرمنده ام،اونم چه شرمنده ایی.دست آخر اینکه،درد هجری

کشیده ام که مپرس،سوز هجری چشیده ام که ......

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۹ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر
سرگذ شتی رو که می خوام تعریف کنم،بر میگرده به سال شصت و چهار وقتی با

ب
چه ها تصمیم گرفتیم بریم حموم عمومی قرارگاه ،اصلا تصورش نمی کردم چه اتفاقی

در انتظارمه .نمی دونم چی شدتا من حاضر بشم   بچه ها راه افتادن ومن با ده دقیقه

تاخیر پشت سرشون را افتادم،خلاصه رسیدم حموم مشغول در آوردن لباسام شدم

یهو دیدم  گوشه حموم یکی داره خودشو با حوله خشک میکنه عجیب شبیهه

 ،حمید بود .حمید همشهریمون بود ازخوشحالی بال در آوردم یه

لحظه حس شیطنت اومد سراغم،یواش ،یواش رفتم پشت سرش .دولا شده بو وبا

حوله داشت پاهاشو خشک می کرد.به نزدیکش که رسیدم با کف دستم محکم زدم 

پشت کمرش که هنوز خیس بود.شالاپی صدا داد تا برگشت می خواستم بگم

چطوری حمید تا صورتشو دیدم خشکم زد زبونم بند اومد آخه حمید نبود. حول کردم ن

میدونستم چیکار باید بکنم.هنوز لنگ و دورش پیچیده بود. با دستاش سرمو گرفت آورد

جلو سرمو بوسید چشماشو بست وگفت عجب دست سنگینی داری با لهجه شیرین

قمی ادامه داد بچه قمی؟منم که خیالم یه کم راحت شده بود.ویه ته لهجه ایی ازبچه

های با صفای قم. لهجه قمی یاد گرفته بودم،دست وپا شکسته به زبون  قمی بهش

گفتم،شما بچه قمید.بچه کجا قم؟فکر کنم بچه چار مندونید(چهار مردان) بعدشم ادامه

دادم آش قو نوید نمخورید.تا اینارو شنیدزد زیر خنده وبه دوستش گفت لا کردار ا ،ما

(یعنی ازما) قمی رو قشنگتر حرف می زنه.دوستش گفت حاجی بریم دیر شد.بهش

گفت توبرو من دوباره بر می گردم حموم جریمه دوستمون این که منو مشت ومال

بده.رفتیم تو حموم بعد دوش گفتم حاجی کجا می شینید .اصلا نمی دونستم کیه

،چی کارس فقط دیدم هر کی داره میره بیرون،از حاجی رخصت می گیره.تا اینکه بهم

گفت پسر م شوخی کردم،واز من خواست رو یه سکو بشینم.و با لیف وصابون شروع

کرد به شستن سر وصورتم ،بعدشم با شامپو سرمو شست،همه ،حتی دوستام

جمع شده بودن دور مون وبا تعجب  مارو نگاه می کردن،آخر سر هم دو سه گالن آب

داغ ریخت روسرم وگفتش تموم شد.رفتم دوش گرفتم داشتم لباس می پوشیدم،بازم

دیدمش حاجی دستت درد نکنه.بهم گفت اسمم جواد ،جواد دل آذر شما آقا جواد

صدام کنید.تازه فهمیدم با چه شخصیتی هم صحبت بودم خیلی خجالت کشیدم.گفتم

حاجی بخدا شرمنده ام دست انداختم دور گردنش وشروع کردم گریه کردن.لباشو گاز

گرفت گفتش،بسه،بسه خجالت بکش صورتش آورد جلو در گوشم گفت.شما جوونید

ومعصوم دعا کن نمازمو خدا قبو ل کنه، و سر نماز به ملا قاتش برم....دیگه نتونستم

جلوی گریه ام رو بگیرم.با هام دست داد همدیگرو بوسیدیم واز هم خداحافظی

کردیم.راستی تا یادم نرفته بگم.آقا جواد دل آذر فرمانده عملیات گردان حضرت

معصومه(ع)شهر قم بود.یه چند وقت بعد تو عملیات والفجر هشت، سر نماز به

شهادت رسید.و دعاش مستجاب شد.شادی روح شهدا وشهید آقا جواد دل آذر یه

فاتحه ویه صلوات بفرستید.اینم بگم حمید  رو پیداش نکردم تا اینکه خبر شها

دتشو تو بیمارستان که بستری بودم بهم دادن.خدایا هر چند دیر شده ولی بلاخره مارو

به غافله شهدا برسو ن ....آمین


جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۱ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۵۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

سرگذ شتی رو که می خوام تعریف کنم،بر میگرده به سال شصت و چهار وقتی با بچه ها تصمیم گرفتیم بریم حموم عمومی قرارگاه ،اصلا تصورش رو هم نمی کردم چه اتفاقی در انتظارمه .نمی دونم چی شد تا من حاضر بشم   بچه ها راه افتادن ومن با ده دقیقه تاخیر پشت سرشون را افتادم،خلاصه رسیدم حموم مشغول در آوردن لباسام شدم یهو دیدم  گوشه حموم یکی داره خودشو با حوله خشک میکنه عجیب شبیهه ،حمید بود .حمید همشهریمون بود ازخوشحالی بال در آوردم یه لحظه حس شیطنت اومد سراغم،یواش ،یواش رفتم پشت سرش .دولا شده بو وبا حوله داشت پاهاشو خشک می کرد.به نزدیکش که رسیدم با کف دستم محکم زدم  پشت کمرش که هنوز خیس بود.شالاپی صدا داد .گفتش آخ خ خ تا برگشت می خواستم بگم چطوری حمید ،صورتشو که دیدم خشکم زد زبونم بند اومد آخه حمید نبود. حول کردم نمیدونستم چیکار باید بکنم.هنوز لنگ و دورش پیچیده بود. فهمید که هم ترسیدم،هم حول کردم با دستاش سرمو گرفت آورد جلو سرمو بوسید. چشماشو بست وگفت عجب دست سنگینی داری .با لهجه شیرین قمی ادامه داد بچه قمی؟منم که خیالم یه کم راحت شده بود.ویه ته لهجه ایی ازبچه های با صفای قم. لهجه قمی یاد گرفته بودم،دست وپا شکسته به زبون  قمی بهش گفتم،نه آقا ،شما چی ،شما بچه قمید.گفتش بله .پرسیدم بچه کجا قم؟ فکر کنم بچه چار مندونید(چهار مردان) بعدشم ادامه دادم آش قو نوید نمخورید.تا اینارو شنید زد زیر خنده وبه دوستش گفت لا کردار.ا،ما(یعنی ازما) قمی رو قشنگتر حرف می زنه.دوستش گفت حاجی بریم دیر شد.
چند روزگذشت،یه شب توحسینیه قرارگاه دیدمش اولش روم نمی شد برم جلو احوالپرسی کنم که یهو چشمش به من افتاد اومد جلو بهش سلام دادم و بعد احوالپرسی،  رو به بغل دستیش کرد و گفت دوستمونو می شناسی ؟رفیقش گفت نه به جا نمی آرم .حاجی گفت .پنجه طلا.دوستش به علامت اینکه هنوز منو نشناخته سرشو تکون داد.گفتش بابا پنجه طلا دیگه ،همون که تو حموم قرارگاه با کف دستش کوبید تو کمرم ومنو نا کار کرد .تازه دوستش متوجه شده بود .زدن زیر خنده حالا نخند کی بخند.بعدش گفت اسمم جواد ،جواد دل آذر شما آقا جواد صدام کنید.گفتم حاجی بخدا شرمنده ام دست انداختم دور گردنش وشروع کردم گریه کردن.لباشو گاز گرفت گفتش،بسه،بسه خجالت بکش صورتش آورد جلو در گوشم گفت.شما جوونید ومعصوم تو حسینیه واسه نماز وزیارت عاشورا میای دعا م کن نمازا مو خدا قبو ل کنه،  تا بتونم سر نماز به ملا قاتش برم...دیگه نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم.بعد دستی به سرم کشید .با هام دست داد همدیگر و بوسیدیم واز هم خداحافظی کردیم.آقا جواد دل آذر فرمانده عملیات گردان حضرت معصومه(ع)شهر قم بود.یه چند وقت بعد تو عملیات والفجر هشت، به آرزوش رسید وسر نماز به شهادت رسید.و دعاش مستجاب شد.آقا جواد یه فرمانده و یه امیر بود قطعا رزمندگان با اخلاص قم اینو تایید میکنن ،و حتما خاطره رشادتهاشو فراموش نمی کنن ...شادی روح شهدا وشهید آقا جواددل آذر یه فاتحه ویه صلوات بفرستید.اینم بگم حمید  رو پیداش نکردم تا اینکه خبر شهادتشو تو بیمارستان که بستری بودم بهم دادن.خدایا هر چند دیر شده ولی بلاخره مارو
به غافله شهدا برسو ن ....آمین


جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۰ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر


اگرما درانتقال تمام موضوعات دفاع مقدس به نسل امروز و ثبت آن برای آیندگان

کوتاهی کنیم.میراث خوارانی می آیند وشروع می کنند به بیان موضوعات دفاع مقدس که اصلا

آن را درک نکرده و نمی کنند. چرا که در آن دوران حضور نداشته اند.خطاب

به(رزمندگان هشت سال دفاع مقدس)اگر کسانی خواسته باشندموضوعات دفاع

مقدس را بدانند و بفهمند ، ولی اطلاعاتی ازآن به ثبت نرسیده باشد.گناهش بر گردن

ما وشماست....خدا را شکر می کنم،به خاطر نعمت انقلاب اسلامی،نعمت رهبری و

ولایت فقیه،نعمت پیروی از اهل بیت(ع)واست..یعنی جهاد اکبر یا به

عبارتدیگرمگرجنگتمام شده است؟آیا اصلا جنگ تمام شدنی است؟حضرت امام رحمته

علیه می فرماید:جنگ ما جنگ عقیده است،جغرافیا ومرز نمی شناسد.ما وظیفه داریم

که موضوعات جنگ و دفاع مقدس را رمز گشایی کنیم. وباید معلوم کنیم چگونه عده

ایی با دست خالی درمقابل ارتشی قوی،وچند ملیتی ومورد حمایت ابر قدر ت ها قرار

گرفتند.و معلوم کنیم حول چه محوری چرخیدند که از این معرکه پیروز و سر بلند بیرون

آمدند.باید بگویم چیزی جز توکل به خدا و ائمه (ع) نبود باید بگویم اگر ولایت فقیه ویا

به عبارتی وجود حضرت اما م خمینی (ره)نبوداین اتفاق مهم رخ نمی داد .چرا که

وقتی به تاریخ بر می گردیم می بینیم چه دولت هایی با چه امکاناتی ..هر بارقسمتی

از سرزمین خود را به دشمن واگذار میکردند.که تاریخ دویست سال اخیر ایران نمایشگر

بسیاری از این موارد است.آیا این جنگ نمی تواند نیازهای فکری،نیازهای

اجتماعی،نیازهای اقتصادی،،فرهنگی وسیاسی جامعه امروز را الگو سازی کند؟زیرا به

فرموده امام (ره)جنگ نعمت است،وما از راه جنگ انقلابمان را به جهان صادر کردیم.اما

یک شرط ویک راه دارد وآن اینکه،تمام کسانی که در دوران دفاع مقدس حضور داشته

اند بیایند وبگویند درآن زمان چگونه انتخاب کردند،چگونه از ولایت فقیه وفرمانده خود

حرف شنوی داشته اند:دوران دفاع مقدس فقط برای چند سال نبود،دفاع مقدس برای

تمام نسل های آینده وآیندگان پیام دارد.الان کشورها و جریانات آزادیخواه الگویشان

ایران است .همین رزمندگان ما الگوی آنها هستند.وظیفه ما و بر ما واجب است،که

سپرده جهادی رزمندگان در تاریخ دفاع مقدس را مفهوم سازی  وبرای نسل امروز وفردا

حفظ کنیم.باید حتی الامکان نکات افتخار آمیزدفاع مقدس را به فرزندانمان انتقال دهیم

تا هر کدامشان یک راوی برای آن دوران با شکوه وعزت باشند;به همین خاطر اینجانب

بر خود فرض دانسته تا با ورود به عرصه وبلاگ نویسی هر چند قدمی کوچک برداشته

تا جوانان عزیز ایرانی  از این گنجینه پر از معنویت،پر از رمز وراز و افتخارات وابتکارات

بهره مند گردند.ودر این میان دست یاری بسوی همرزمان وایثارگران هشت سال دفاع

مقدس وجوانان عزیز وخوانندگان محترم دراز ودرخواست همفکری ومساعدت می

نمایم .یقینا نظرات شما در موفقیت ورسالتی که بردوش خود احساس می کنم،ره

گشا خواهدبود.انشاءا...

پیام یه عکس،...یادش بخیر،عکس بالایی یکی از صحنه های بیاد موندنیه در کنار

دوستان. شهید حاج اکبر (نفر اول ایستاده درحال قنوت)شهید غلامعلی نفر آخر و

.... خواستم بگم  اولویت اول همه رزمندگان تو هر شرایطی

نماز،وخصوصا نماز اول وقت بود.

                                         

                                           ( اسدا لله ایل بیگی )

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۶ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۶ نظر
سال شصت و سه تومنطقه کردستان(سردشت)تپه های کلوسه.3که بودیم،روزها وهفته ها می گذشت .وما غیر جمع خودمان،حدود بیست رزمنده هیچکسی رو نمی دیدیم.قهرمان تنها کسی بود که بیشتر اوقات وقت خودمو باهاش می گذروندم.پسر شیطونی بود.تا ولش می کردی،می رفت سر به سر بقیه می ذاشت.ای بگی نگی  یه کم ازم حرف شنوی داشت. متاسفانه سیگار هم می کشید.یه شب وقتی پاسبخش بودم،رفتم سنگر نگهبانی بهش سر بزنم.دیدم از سوز سرما چراغ والورو روشن کرده وپتو رو انداخته رو پاها ش ولی بازم داشت می لرزید وسردش بود.آخه ما تو ارتفاعات سه هزارمتری مستقر بودیم.می خواستم برگردم صدام کرد،وگفت بیا یه پنج دقیقه هم پیش ما بشین،نترس گرفتاریم بهت سرایت نمی کنه،برگشتم.بهش گفتم قهرمان تو همه کاراتو میشه تحمل کرد.الا این کوفتی(سیگار کشیدن)اون شب یه جور دیگه شده بود برگشت گفت .راست می گی،بعدشم دستشو کرد توجیبش وپاکت سیگارو درآورد ومچالش کرد انداخت پشت سنگر.بعد چند روز بچه ها تا منو می دیدن می گفتن قهرمان چش شده،دیگه سر به سر کسی نمی ذاره،سیگار نمی کشه ،هوشمند میگفت تازه جای بچه های دیگه هم پست وای میسته.گفتم این که بد نیست ،باید از خداتونم باشه.راست میگفتن خیلی تغییر کرده بود.صبح که بچه ها از نگهبانی شب خسته توسنگر خوابشون میبرد.کار قهرمان شروع می شد.برفای دور مقر و جمع می کرد ،می ریخت تو یه قابلمه بزرگ،آبشون می کرد تا بچه ها بیدار شدن بتونن صورتشونو با آب گرم بشورن.یه بارم خبر دادن اطراف سردشت کومو له ها(نیروهای کردعراقی )کمین زدن وتعدادی از نیروهای خودی رو شهید وزخمی کردن ،قهرمان با چند نفر دیگه کمکی رفته بودن .بچه ها تعریف می کردن قهرمان به تنهایی زخمی ها رو کول می کردو از رودخونه رد شون  می کرد تا به آمبولانسهای امداد برسونه .خلاصه طوری شده بود .کم،کم ازش می ترسیدم،می گفتم نکنه می خواد براش اتفاقی بیافته،بچه ها بهش می گفتن،قهرمان داری نور بالا می زنی.می خندید می گفت خوب دیگه،تا اینکه اون شب لعنتی رسید،قهرمان با چند نفر دیگه تو سنگر مشغول منچ بازی بودن،یکی از بچه ها بانارنجک بازی می کرده ،یهو بی هوا ضامنشو  میکشه،قهرمانم با دیدن این صحنه میپره وخودشو می اندازه رو نارنجک.وقتی صدای انفجارو شنیدیم .بدو،بدو رفتیم سمت سنگر همه اومده بودن بیرون ولی از قهرمان خبری نبود،یهو دیدم قهرمانو لای پتو گذاشتن دارن بیرون میارن ،صورتش پر خون بود،دست سمت راستشم از بیخ قطع شده بود،یاد حرفاش افتادم که بهم می گفت،نمی دونم چرا همش خواب می بینم،دارم از اینجا میرم ولی یه چیزی رو جا گذاشتم .قهرمان با اینکارش یه قهرمانه واقعی شد.اگه اون کارو نمی کرد شاید،چهار یا پنج نفر از بچه ها شهید میشدن،راستی یادم رفت بگم اون الان دارای سه تا فرزند دختره ،وجانباز هفتاد درصد.چون یه چشم ویه دستشو تقدیم جنگ کرد.








جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

مراجعین محترم

بیان نظرات و دیدگاه شما موجب دلگرمی است،

در پشتیبانی آنلاین نیز ، آماده

گفتگوی صمیمانه وپاسخ گویی به سوالات
در حد توان،می باشیم

"اسدالله ایل بیگی"

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۳ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹ نظر
 اسمش اروج بود،بهش می گفتن.(اروج خوش قدم).خوش قدم بودنش هم حکایتی داشت.میگفت بدنیا اومدنش مصادف شده بود با مرگ مادرش،توچهارده سالگی وقتی کلاس ششم دبستان نظام (قدیم)مبصر می شه .یه روزمیره پای تخته داشته انشاء می خونده.آخرای انشاء میرسه جایی که می خونه حتی زلزله هم مارو تکون نمی ده که یهو زمین شروع به لرزیدن می کنه.همه دانش آموزا و آقا معلم با وحشت میدون توحیاط مدرسه...فرداش معلمشون داشته تو کلاس حاضر غایب می کرده تا به اسم اروج می رسه میگه گور بابات با اون انشاء خوندنت نمی شد اسم زلزلرو نیاری ..اروج اینارو میگفت وخودش با صدای بلند می خندید.آها،یادم رفت بگم یه روز ازش پرسیدم چرا پای راستت یه کم می لنگه خندید .اشک توچشاش جم شد گفتش با برادر،وخواهرای کوچیکم داشتیم بازی می کردیم. زن بابام  داشت نون می پخت.ما هم دور تنور می دویدیم.حرصش دراومد ازمنم که خوشش نمی اومد.با وردنه محکم زد ساق پام وپام شکست ،دو سال طول کشید تا خوب بشه.اینقدر ازش می ترسیدم تا آخرش بابام نفهمید زن بابام زده آخه به بابام گفته بود از درخت توت که توحیا ط خونمون بودافتادم.بگذریم این آقا عروج ما حد ود45سالش بود بچه اطراف ارومیه بود.آقا مهدی  فرمانده گردانمون قبل عملیات والفجر8  مسئولیت حمل مجروحارو بهش سپرده بود.تومنطقه عملیاتی فاو می دیدمش دائم مجروحارو با یکی دیگه با برانکارد می بردن عقب.وقتی کتف همسنگرم ترکش خورد هی داد میزدم حمل مجروح.حمل مجروح بنده خدا آقا اروج لنگان ،لنگان اومد و گفتش ریزه میزس خودم می برم گذاشت رو کولش تاببره پای آمبولانس دیدم پوتین پای راستش پره خونه.گفتم آقا اروج ترکش خوردی گفت نه بالام جان پام دوبار از همونجای قبلیش شکست.گفتم آقا خوش قدم تورو خدا مواظب خودت باش.یه ساعت بعد اتفاقی آقا عروجو دیدم .آوردمش پاشو آتل بستم بهم گفت بالام جان یه جو ر ببند آقا مهدی فکر نکنه  زخمی شدم بفرستم عقب.صبح روز بعدباچند نفر دیگه داشتیم می رفتیم سمت سنگرفرماندهی،اروج اومدبلنگ ،بلنگ.از ما رد شد .یهو یه صدای مهیبی اومدوهمه جارو گرد وخاک بر داشت .همه افتاده بودیم زمین،وقتی بهوش اومدم تو آمبولانس داشتن می بردنمون پشت جبهه یکم چشمامو باز کردم دیدمع آقا اروجم کنارم خوابیده کلی سرم ازش آویزون بود.بهدار توآمبولانس می گفت این بنده خدا باپای شکسته خط مقدم چیکار می کرده.بزور داشت نفس می کشید .دوباره از هوش رفتم ...چند دقیقه بعد باصدای فریاد امدادگر تو آمبولانس که بامشت می کوبید به شیشه وبه راننده می گفت.تندتر.تندتربرو بنده خدا دیگه نفس نمی کشه.فهمیدم آقا خوش قدم پر کشیده در حالی که پاش شکسته.وصورتش خون خالی شده بود.بله آقا اروج ماپرواز کرده بود البته نه با اون پای شکستش ،که با دوتا بال زیبا ...اروجم ،عروج کرد و آسمانی شد .دوباره از هوش رفتم  .توبیمارستان شهید بقایی اهواز بودم ،پرسیدم اروج،اروج من کجاس ....یه امدادگر بهم گفت جاش خوبه بردنش معراج الشهداء .......شادی روحش صلوات...از خدا می خوام مرگ منم شهادت در را ه خودش قراربده...آمین

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۸ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹ نظر


سال 65 اوایل اعزام تو محلی بودیم بنام انرژی اتمی،فکر کنم نزدیکای اهوازبود.سردارشهید حسن منادی(سهراب)برادر دامادمون بود و فرمانده گردان ضد زره ذولفقار،مادرم بهش گفته بود سهراب جان اگه پسرمو دیدی همون پشت جبهه دستشو بند کن نذار بره خط مقدم.هنوز خوب نشده .چون قبلش تو (والفجر8 مجروح شده بودم)خلاصه یه روز نزدیکای ساعت چهار داشتیم گل کوچیک بازی می کردیم.یهو یکی منو به اسمم صدا کرد.بازی قطع کردیم رفتم .  جلو دیدم شهیدسهراب(حسن)منادی،مثل همیشه خنده رو لبش بود.گفتش ها دوباره برگشتی جبهه،این دفعه می خوای بابا تو ارباب کنی(شوخی بین بچه های جبهه بود که مثلا شهید می شی بابات پول خوبی می گیره)بگذریم بعداحوا ل پرسی گفتش بازیتون کی تموم می شه ؟گفتم نیم ساعت دیگه گفت من می رم مقر فرماندهی لشکر.فردا بعد صبحگاه می بینمت.فردا صبح سر وقت سهراب با یه موتور250ccاومد گفت بپر بالابریم.گفتم کجا؟گفت اوشاخ جان(بچه جون)من تورو بعد جایی نمی برم.سفارش خانوادته،سوار شدم رفت تا رسیدجلو درمانگاه،گفتم چیزیت شده؟گفت آره بیا بریم تو دستمو گرفته بود ودنبال خودش می کشید دیگه داشت حوصلمو سر می برد.بلاخره رسیدیم جلو یه اتاق که بالاش نوشته بود( داروخانه)در زد درو که وا کردن . یه آقایی تا سهرابو دید گفت به به حاج آقاوشروع به دیده بوسی کرد.سهراب بدون مقدمه دست منو گذاشت تو دست اون آقا که،دکتر صداش می کردن.سهراب ادامه داد.دکتر همینجا نگهش می داری نیام ببینم رفته تا آخر ماموریتش باید همینجا بمونه .نمی خوام باباش ثروتمند بشه.بعدش به من نگاه کرد ویه چشمک زد وخندید.ادامه داد دکتراگه کاری با من نداری.برم یه کاری دارم،،یه ساعت دیگه می آم داروهارو می برم. باید برگردم خط.منم که دهنم وا مونده بود ،وازتعجب داشتم شاخ در می آوردم.سهراب که رفت دکتر گفتش اون کارتون خالیو رو بیار واین قرصو،شربتارو بذار توکارتن حاجی(سهراب)یه ساعت دیگه می آد ببره خط مقدم.باخودم می گفتم این چه بلایی بود سرم نازل شد.یهو یه فکری به سرم زد.دستمو گذاشتم رو سرم .وداد می زدم آی سرم.آی سرم.بنده خدا دکتره که حول کرده بود.دستمو گرفت برد جلو اتاق پزشک.،درزد خوشبختانه کسی درو باز نکرد .گفتش واستا برم از تو اتاق صدا ش کنم،دکتر رفت دنبال پزشک،منم دوتا پا داشتم  دوتادیگه قرض کردم.الفرار چه موقعی ام فرار کردم.از در درمانگاه زدم بیرون سهراب وارد درمانگاه شد،شانس آوردم منو ندیدرفتم با بچه های دیگه ادغام شدیم.ویه گردان تشکیل شد، بنا م گردان خط شکن کوثر،ورفتیم سد دز آموزش غواصی....من تو عملیاتکربلای4 مجروح شدم.سهرابم،توکربلای5با همون موتور250ccهدف شلیک هلیکوپترعراقیا قرار گرفت وشهید شد...وقتی جنازشو آوردن رفتم تو سردخونه تا نایلونو کنارزدم.چشمم به چشمای نیمه بازش افتاد.بی اختیار گریه کردمو بهش گفتم سهرابجون حلالم کن،بعدشم صورت مثل ماهشو بوسیدم......

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۵ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸ نظر
بیست و سه چهار سال بیشترنداشت.چیزه زیادی از خودش نمی گفت.گهگاه که از آموزش غواصی برمی گشتیم ،سریع لباسای غواصیو در می آورد .و یه قلم کاغذ برمی داشت می رفت یه جای خلوت وشروع می کرد به نامه نوشتن.بعضی وقتا هم یه نامه از جیبش در میآورد .تا بهش نگاه می کرد  اشکش سرازیر می شد.به هیچکی هم چیزی نمی گفت ، روزای آخر آمو زش  .یه روز،و قتی داشتیم لباسای غو ا صیمو نو می شستیم.بهم گفت نامزد داری ؟گفتم من ؟نامزد .هنوز دهنم بو شیر می ده .تو چهرم خیره شد،گفتش چرا نداری؟من دارم الانم نامش رسیده داره تدارک عروسیو می بینه،با صدای بلند گفتم....مبارکه.مبارکه،هول کرده بود جلو دهنمو با دستش گرفت.گفت...هیس نمی خوام کسی متوجه بشه،دستشو از جلو دهنم برداشتم.گفتم بابا خفه شدم ..خوب باشه قول می دم به کسی چیزی نگم.اونم چشماشو هی بالا پایین می کرد تا اشکش نیاد پایین،سرمو انداختم پایین بادستاش اشکاشو پاک کردو گفت.تونامه نوشته تا صبح بیدار می مونه تا اون قالی رو که واسه خونمون می بافه تمومش کنه،ازم خواسته تا 22بهمن برگردم.تاجشن عروسی بگیریم.بعد با یه حالتی بهم گفت به نظرت من به عروسیم می رسم؟یعنی زنده می مونیم.هر چند موقع اعزام با خدا عهد بستم این دفعه دیگه منو به آرزوم برسونه(شهادت)گفتم هر چی مصلحت خدا باشه همون میشه،تا شب عملیات کربلای4رسید.منوصدا کرد برد یه گوشه بعد خداحافظی ودیده بوسی،یه امانتی درآورد داد به من وگفت باشه برا شما،اینجا دیگه آخر خطه .گفتم غلامعلی از این حرفا نزن قراره بیایم عروسیت .داشت بالا رو نگاه می کرد دیگه جلو اشکاشو نمی گرفت .منم باگریه اون گریم گرفت.گفتش برا چی گریه می کنی ،مگه خبر نداری امشب عروسیه منه؟به آسمون نگاه کن،راست می گفت عراقیا آسمونو پر منور کرده بودن ،وهمه جا عین روز روشن شده بود.می گفتش انگار این صحنه رو قبلا تو خواب دیده .دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم،درحالی که اشک می ریختم هی میگفتم....غلامعلی.غلامعلی .خلاصه با لباسای غواصیمون زدیم تو آب و.........آخه داشتیم می رفتیم عروسیه غلامعلی،غلامعلی جان عروسیت مبارک،شهادتت مبارک،دیدار به قیامت...شادی روح شهدای مظلوم غواص صلوات..

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۲ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر

قبل عملیات والفجر8 (آقا مجید)قبلا ازش تعریف کردم(امان ازحاج اکبر و پوتینای آقامجید)که  توصیه می کنم حتما خاطره شو بخونین،دوباره خبرساز شد.  غروب 5شنبه وارد کانکس که شدم دیدم معرکه گرفته بود. بچه ها سرشون حنا ما لیده بودن ونایلون ،چفیه دور سرشون پیچیده بودن .آقا مجیدم که سر دسته شلوغ کاری بود.تا منو دید داد زد بگیریدش بره بیرون دیگه نمی تونین برش گردونید.خلاصه حاج ابولفضل وچند تای دیگه دورم کردن،وبردنم پیش آقا مجید،مجیدم که انگار دزد گرفته گفت .سه تا راه بیشتر نداری ،یا اینکه مثل بجه آدم بزار سرت حنا بمالم،یا ،دوباره یا اینکه بزاری سرتو حنا بمالم یام که برات جشن پتو  بگیریم....جشن پتو چی بود؟یه نفرو میگرفتن پتو می نداختن روسرش وبقیه عین قوم مغول می ریختن رو سرش وتا می خورد می ز دنش(البته نه اونقدر جدی)ولی میزدن...چاره نداشتم راه اول رو انتخاب کردم ...آقا مجید با آستینای بالا زده ودستای حنایی گفت بیاریدش جلو وبقیه هم هلهله را انداخته بودن وسوت می کشیدن وداد می زدن ایول.ایوله آقا مجیدو ایوله...مجیدم یه روزنامه انداخت دور شونه هام،وکارو شروع کرد.سرمو با روزنامه و نایلون وچفیه حسابی بست.وقرارشد ساعت سه صبح بریم حموم پادگان وبرا نماز صبح سرمونو شسته باشیم.بعد نماز صبح وزیارت عاشورا رفتیم صبحگاه حاج مهدی ناصری(فرمانده گردانمون)تا مارو دید تو بلند گو گفتش این کله قرمزا از کجا اومدن؟وشروع کرد به خندیدن . اگه اسیر عراقیا بشید همه جا اعلام میکنن ایران از شوروی (روسیه کنونی)کمکی آورده .بعد روبه آقا مجید کردو گفت ....همه آتیشا از گور تو بلند می شه،مجیدم که جو گیر شده بود شروع به خوندن اون شعر معروف که می گه....امشب حنا بندونه ایشالا....حاجی هم گفت یه دور پادگانو که سینه خیز رفتی،ویه هفته شهردار شدی ،ببینم دوباره عین بلبل می خونی...وادامه داد .شوخی کردم همه شما تاج سر من هستید.برای سلامتی امام وخودتون .صلوات.......راستی یادم رفت بگم آقا مجید توعملیات والفجر8 و حاج مهدی ناصری بعد عملیات کربلای 5 شهید شدن ...شادی روحشون صلوات.

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۱ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر
  سال64 تو گرمای 50درجه اهوازتو شهرک بدر  با بچه ها تو چادر مون نشسته بودیم،ابوالفضل رو به من کردوگفتش ،لباس زیرم که دیروز از تدارکات گرفته بودم غیبش زده،ناصر م اومد جلو گفت.آره.آره راست میگه حوله ی منم نیست.مراد از اون ته چادر با صدای بلندش داشت میگفت انگشتر و عطر حرمش  غیبشون زده.راستش آجیل توی ساک خودم و زیر پیرن دکمه ای منم نیست شده بود...رستم اومد جلو گفت آقا جان کار اونه ...چی بود اسمه کوفتیش ؟آها یادم اومد. علی ...علی جیم ...(علی جیم )،سه ،چار روز قبل، از  گردانهای دیگه بهمون اضافه شده بود.روز اول سید بهم گفته بود هوای علی رو داشته باشم،علی ذاتا بچه خوبیه یکم به زمان نیاز داره.راستش اوائل اومدنش. دیده بودم وقتی چادر خلوت می شه میر ه سر ساک بچه ها،یه بارم که فهمید دیدمش به روش نیاوردم.باخوشروئی بهش گفتم ،کمکی از من بر می آد ؟بنده خدا حول کرده بود.وهمش تکرار می کرد خدا ببخشه،خدا ببخشه.. تا قصه به گوش فرماندمون رسید .یه روز توصبحگاه گفتش خبر دارم تو یکی از چادرای گروهان (یک )بعضی از وسائل بچه ها گم شده .یه نفر خبر داره کار کیه تا اون یه نفر و نیاوردم  بگه کار کیه خودش بیاد جلو .علی جیم که خودشو باخته بود رنگش شد عین گچ سفید و عرق از سر وکولش می ریخت.ودستاش  می لرزید.وهی به من نگاه می کرد .دلم بهش  سوخت.تا خواست بلند شه بگه کار خودشه دستشو کشیدمو گفتم بتمرگ(بشین)بعد صبحگاه داشتیم برمی گشتیم به چادرامون بهم نزدیک شد وگفت خیلی مردی ....لو ندادی ...حالا چیکار کنم .بهش گفتم خودت فکر کن ویه تصمیم عاقلانه بگیر...چند روز بعد سر صبحونه ،مراد گفت راستی بچه ها وسائلم که گم شده بود پیدا شدن،بقیه بچه ها هم گفتن وسائل ما هم سر جاشه ،دروغ نگم آجیل وزیر پیرن منم توساک بود.علی جیم چند روزی بود غیبش می زد .سراغشو از بچه های تدارکات گرفتم ،میگفتن ،چند شب قبل  از اونا پرسیده بود شما بیل ندارید.تا بچه های تدارکات بهش بیل داده بودن.یه شب اومد پیش منو گفت اون چراغ قوه کوچیکتو می خوام باطری قلمی هم دارم ،کنجکاو شدم ولی چراغ قوه رو دادم بهش.حدود ساعت یک شب وقتی همه خواب بودن علی آهسته وبیصدا بلندشد، پوتیناشو  ور داشت و یواشکی از چادر خارج شد.منم که خواب نبودم دنبالش راه افتادم یه نیم ساعتی رو زیر نور مهتاب دنبالش رفتم یهو علی جیم غیبش زد .ترسیده بودم گفتم ،بسم ا...ولی نشسته،نشسته رفتم جلو  . دیدم صدای علی جیم از تو یه گودال داره می آد.  خوب که گوش دادم.دیدم علی در حالیکه داشت بلند،بلند گریه می کرد داد میزد الهی العفو،الهی العفو .دستامو گذاشتم رو صورتم زار زار گریه کردم .یهو سنگینی دستاشو،رو شونه هام احساس کردم ،دیدم علی اومده بالا سرم بلند شدم همدیگرو بغل کردیم .و ا ز م قول گرفت تاجریان امشب وصحبتهایی رو که می کنه به کسی نگم . واز بقیه براش حلالیت بگیرم .علی اونشب از همه جا برام گفت خصوصا از عالم بالا و (عالم غیب) و از رویاهائ صادقه ایی که دیده بود. حتی راز اون خصلت ،بدشو که دیگه واقعا توبه کرده بود،تا نزدیکای عملیات والفجر8 کار علی جیم این بود ،که ساعت یک شب بره تو قبری که به اندازه واقعی کنده بودتا صبح مناجات کنه. .تازه فهمیدم هیچ وقت نباید اینقدر زوددر باره آدما  قضاوت کنیم. تا اینکه تو منطقه فاو(کارخانه نمک)مجروح شدم .دیگه علی جیم رو ندیدم ، بعدها  شنیدم تو یکی از عملیا تها ،علی مفقودالاثر شده....  اگه یه روز برم سر مزارش بهش می گم .خیر مقدم ای گل زیبا چه خبر؟ بگو از عالم بالا چه خبر؟

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۰ دی ۹۲ ، ۱۳:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

سال 64 تو انرژی اتمی اهواز که بودیم(نزدیکای اهواز)گردانهای اعزامی رو اونجا سازمان دهی می کردن با عباس ،اکبر،ابوالفضل وحسن تو یه کانیکس بودیم یهو دیدیم بلندگوی پادگان عباسو صدا می زنه وازش می خواد بره نگهبانی چون ملا قاتی داره.عباس ترسیده بود به من گفت بیا باهم بریم توجلوتر برو یه سرو گوشی آببده اگه خبری نبود  من بیام.می ترسید باباش بیاد تا برش گردونه،خلاصه جلو افتادم تا  نگهبانی هزارتا فکر اومد تو مغزم.به نگهبانی که رسیدم،دیدم از بابای عباس خبری نیست.اشاره کردم عباس اومد جلو،نگهبانه گفت عباس شمایید.عباس رفت جلو گفت منم،نگهبانه گفت اون آقا باشما کار داره.یه آقا که پشتش به ما بود و با لباس شخصی یه چفیه دور گردنش بود،رفتیم جلو دیدیم،ولیه.هول شده بودیم گفتیم آقا ولی این جا چیکار می کنی ؟آقا ولی همسنو سالمون بود .هم محلی هم بودیم...گفت دلم گرفته بود دیروز راه افتادم بیام شمارو ببینم.البته . باعباس بیشتر رفیق بود.داشتیم روبوسی می کردیم که متوجه شدیم زیر چشم راستش یه کبودی وزخم بزرگی نمایان بود به روش نیاوردیم توی را ه عیاس گفت.خب ولی تعریف کن توکجااین جا کجا زیر چشت چی شده.ولی یه آهی کشید وگفت دیگه خونه بر نمی گردم .عباس گفت بازم بابات؟ولی که بغضش ترکیده بود زد زیر گریه و گفت پریشب با مامانم حرفش شد.من گفتم آخه سر چی.ولی گفت هیچی وقتی قاطی می کنه به زمین وزمان فحش میده،مامانم بهش گفت .آخه مرد گناه داره چرا اینقد از تو دهنت فحش در می آد،یه تسبح بگیر دستت چهارتا ذکر بگو.بلند شد مامانمو بزنه وسطشون واستادم،مشتی که پرت کرد درست خورد زیر چشمم،بعدشم یه تف گنده انداخت تو صورتم. گفتیم عیبی نداره از این بحث بیا بیرون،بردیمش تو کانکس تا صبح نخوابیدیم،کشتی می گرفتیم. خداییش همرو حریف بود .یه بار منو عباس لنگاشو گرفتیم تابزنیمش زمین هر جور بود تعادلشو حفظ کر د مارو زد زمین وکله هامون زد به هم.یه دو،سه ساعت خوابیدیم.بیدار که شدیم خیلی صحبت کردیم آقا ولی دوست نداشت مارو ترک کنه،عباس گفت تواز دست بابات راحت شدی ولی فکر مامانتو بکن اگه یه موقع بابات دوباره بخواد بزندش تو هم که نیستی،خلاصه آقا ولی رو راضی کردیم برگرده.بعد ظهر سوارتویوتا لنکروزی که داشت می رفت اهوازشد .قبل سوار شدن یواشکی در گوش من گفت،پونصد تومن گذاشتم زیر ساکت ،نصفشو بده عباس ببخشید بیشتر نداشتم.احساس دلتنگی بهم دست داد بغض راه گلومو بسته بود.اون درحالی که داشت اشک می ریخت و چفیه رو گرفته بود زیر چشم راستش تا کبودی چشمشو کسی نبینه ،مارو ترک گرد.........خداحافظ .. .آقا ولی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۸ دی ۹۲ ، ۲۰:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر