لباس غواصی رو که تحویل گرفتم،احساس کردم مجوز شهادت رو بهم دادن،حس
غریبی داشتم،بوی خدا رو استنشاق کردم.به نوبت می رفتیم تو چادر وبا لباس
غواصی بیرون می اومدیم.اول شهید اکبر رحیمی در اومدبیرون از خنده روده بر
شدیم قد وقواره کوتاه ولی تپل،سید مرتضی خیلی طولش داد گفتم سید چیه
رفتی اتاق پرو؟بعد کلی کلنجار اومد بیرون اونجا بود که از خنده غش کردم .آخه
لباس غواصی رو پشت رو تنش کرده بود.آخر سر رفتم تو چادر همینجوری که لاغر
بودم .با لباس غواصی که اومدم بیرون کسی نخندید گفتم خدا روشکر که یهو همه
ترکیدن شهیداکبر رحیمی یهو گفت نگاش کنید راستی،راستی که اسم مارمولک
برازندشه شایدباورتون نشه .نیمه شب که از چادر بیرون می اومدم ،از دور انگاری از
تو چادریهنور به سمت آسمون متصل می شد،آخه اکثر بچه ها ی چادرمون بعدا تو
عملیات کربلای چهار شهیدشدن،چیزایی رو از این بچه ها دیدم که باورش برا خیلی
ها سخته حرکاتشون به زمینی ها نمی خورد.پر بود از رمز راز بیشتر ماورایی
بود.پرده اول،بعد یه روز سخت آموزش غواصی با شهید،،،،،،،از بچه های باصفای
قم تو چادرنشسته بودیم اون داشت قران می خوند. من هم یه کتاب ادعیه خلاصه
مشغول بودیم، یه جاهایی که می رسید اشک از گوشه چشماش سرازیر می
شد.خیلی طول کشید تا جوابم رو داد،اون داشت از چیزایی حرف می زدکه داشتم
شوکه می شدم.اون،،،اون .داشت از امام عصر حرف می زد ونحوه ملاقاتش تو
مسجدجمکران وحرفهایی که بینشون رد بدل شد،افسوسم از اونجایی که بیشتر از
این اجازه ندارم بگم و بهش قول دادم تا مثه یه راز پیشم بمونه ،،،،،پرده دوم یه
شب تازه داشت خوابم می برد . اونروز بدلیل مریضی نتونسته بودم با بچه ها
تمرین غواصی کنم.توسنگر امداد خوابونده بودن تا اگه دوباره کلیه هام درد گرفت
امدادگر سریع مسکن بزنه.تازه داشت پلکام سنگین میشد.ساعت دو،سه صبح
بودآقا سید(امدادگر)حدود سی سال سن داشت نمی دونم داشت قران می خوند یا
دعاحسابی پلکام سنگین شدیه لحظه خوابم برددوباره بیدار شدم.به زور چشامو باز
کردم دیدم آقا سید داره با یه نفر حرف می زنه،زیر چشمی دقت کردم غیر
من وخودش کس دیگه ای نبود.ولی اون داشت بصورت واقعی باکسی خیلی
محترمانه حرف می زد.صحبتشون به صورت پرسش پاسخ بودهر چند یه بار آقا
سید اشکاشو پاک می کرد.و دوباره ادامه می داد.داشت دوباره درد کلیه ام شروع
می شد گفتم ،سید جان بیایه مسکن بزن فقط یادمه این دفعه دیگه مسکن نزد
اومدودستش رو گذاشت رو پهلوم وزیر لب آیه ای از قران خوند که متوجه نشدم چی
خوند ولی هم دردم ساکت شدهم خوابم بردصبح روز بعد هرچی فکر کردم حرفها
شون یادم نیومد.می شد حدس بزنی با کی ارتباط برقرار کرده وقتی خوب به چهره
آقا سید نگاه می کردم می دیدم خیلی نورانی وماورائی شده بود..پرده سوم آخرین مراحل
آموزش غواصی رو تو نخلستان رو داشتیم سپری.......ادامه دارد
التماس دعا ....... اسدالله ایل بیگی
برچسبها: اسدالله ایل بیگی, کربلای چهار, والفجرهشت, شهدای غواص, طلاییه
+ نوشته شـــده در یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۴ساعــت13:53 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | 2 نظر