چند روزگذشت،یه شب توحسینیه قرارگاه دیدمش اولش روم نمی شد برم جلو احوالپرسی کنم که یهو چشمش به من افتاد اومد جلو بهش سلام دادم و بعد احوالپرسی، رو به بغل دستیش کرد و گفت دوستمونو می شناسی ؟رفیقش گفت نه به جا نمی آرم .حاجی گفت .پنجه طلا.دوستش به علامت اینکه هنوز منو نشناخته سرشو تکون داد.گفتش بابا پنجه طلا دیگه ،همون که تو حموم قرارگاه با کف دستش کوبید تو کمرم ومنو نا کار کرد .تازه دوستش متوجه شده بود .زدن زیر خنده حالا نخند کی بخند.بعدش گفت اسمم جواد ،جواد دل آذر شما آقا جواد صدام کنید.گفتم حاجی بخدا شرمنده ام دست انداختم دور گردنش وشروع کردم گریه کردن.لباشو گاز گرفت گفتش،بسه،بسه خجالت بکش صورتش آورد جلو در گوشم گفت.شما جوونید ومعصوم تو حسینیه واسه نماز وزیارت عاشورا میای دعا م کن نمازا مو خدا قبو ل کنه، تا بتونم سر نماز به ملا قاتش برم...دیگه نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم.بعد دستی به سرم کشید .با هام دست داد همدیگر و بوسیدیم واز هم خداحافظی کردیم.آقا جواد دل آذر فرمانده عملیات گردان حضرت معصومه(ع)شهر قم بود.یه چند وقت بعد تو عملیات والفجر هشت، به آرزوش رسید وسر نماز به شهادت رسید.و دعاش مستجاب شد.آقا جواد یه فرمانده و یه امیر بود قطعا رزمندگان با اخلاص قم اینو تایید میکنن ،و حتما خاطره رشادتهاشو فراموش نمی کنن ...شادی روح شهدا وشهید آقا جواددل آذر یه فاتحه ویه صلوات بفرستید.اینم بگم حمید رو پیداش نکردم تا اینکه خبر شهادتشو تو بیمارستان که بستری بودم بهم دادن.خدایا هر چند دیر شده ولی بلاخره مارو
به غافله شهدا برسو ن ....آمین