خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است


سرگذ شتی رو که می خوام تعریف کنم،بر میگرده به سال شصت و چهار وقتی با بچه ها تصمیم گرفتیم بریم حموم عمومی قرارگاه ،اصلا تصورش رو هم نمی کردم چه اتفاقی در انتظارمه .نمی دونم چی شد تا من حاضر بشم   بچه ها راه افتادن ومن با ده دقیقه تاخیر پشت سرشون را افتادم،خلاصه رسیدم حموم مشغول در آوردن لباسام شدم یهو دیدم  گوشه حموم یکی داره خودشو با حوله خشک میکنه عجیب شبیهه ،حمید بود .حمید همشهریمون بود ازخوشحالی بال در آوردم یه لحظه حس شیطنت اومد سراغم،یواش ،یواش رفتم پشت سرش .دولا شده بو وبا حوله داشت پاهاشو خشک می کرد.به نزدیکش که رسیدم با کف دستم محکم زدم  پشت کمرش که هنوز خیس بود.شالاپی صدا داد .گفتش آخ خ خ تا برگشت می خواستم بگم چطوری حمید ،صورتشو که دیدم خشکم زد زبونم بند اومد آخه حمید نبود. حول کردم نمیدونستم چیکار باید بکنم.هنوز لنگ و دورش پیچیده بود. فهمید که هم ترسیدم،هم حول کردم با دستاش سرمو گرفت آورد جلو سرمو بوسید. چشماشو بست وگفت عجب دست سنگینی داری .با لهجه شیرین قمی ادامه داد بچه قمی؟منم که خیالم یه کم راحت شده بود.ویه ته لهجه ایی ازبچه های با صفای قم. لهجه قمی یاد گرفته بودم،دست وپا شکسته به زبون  قمی بهش گفتم،نه آقا ،شما چی ،شما بچه قمید.گفتش بله .پرسیدم بچه کجا قم؟ فکر کنم بچه چار مندونید(چهار مردان) بعدشم ادامه دادم آش قو نوید نمخورید.تا اینارو شنید زد زیر خنده وبه دوستش گفت لا کردار.ا،ما(یعنی ازما) قمی رو قشنگتر حرف می زنه.دوستش گفت حاجی بریم دیر شد.
چند روزگذشت،یه شب توحسینیه قرارگاه دیدمش اولش روم نمی شد برم جلو احوالپرسی کنم که یهو چشمش به من افتاد اومد جلو بهش سلام دادم و بعد احوالپرسی،  رو به بغل دستیش کرد و گفت دوستمونو می شناسی ؟رفیقش گفت نه به جا نمی آرم .حاجی گفت .پنجه طلا.دوستش به علامت اینکه هنوز منو نشناخته سرشو تکون داد.گفتش بابا پنجه طلا دیگه ،همون که تو حموم قرارگاه با کف دستش کوبید تو کمرم ومنو نا کار کرد .تازه دوستش متوجه شده بود .زدن زیر خنده حالا نخند کی بخند.بعدش گفت اسمم جواد ،جواد دل آذر شما آقا جواد صدام کنید.گفتم حاجی بخدا شرمنده ام دست انداختم دور گردنش وشروع کردم گریه کردن.لباشو گاز گرفت گفتش،بسه،بسه خجالت بکش صورتش آورد جلو در گوشم گفت.شما جوونید ومعصوم تو حسینیه واسه نماز وزیارت عاشورا میای دعا م کن نمازا مو خدا قبو ل کنه،  تا بتونم سر نماز به ملا قاتش برم...دیگه نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم.بعد دستی به سرم کشید .با هام دست داد همدیگر و بوسیدیم واز هم خداحافظی کردیم.آقا جواد دل آذر فرمانده عملیات گردان حضرت معصومه(ع)شهر قم بود.یه چند وقت بعد تو عملیات والفجر هشت، به آرزوش رسید وسر نماز به شهادت رسید.و دعاش مستجاب شد.آقا جواد یه فرمانده و یه امیر بود قطعا رزمندگان با اخلاص قم اینو تایید میکنن ،و حتما خاطره رشادتهاشو فراموش نمی کنن ...شادی روح شهدا وشهید آقا جواددل آذر یه فاتحه ویه صلوات بفرستید.اینم بگم حمید  رو پیداش نکردم تا اینکه خبر شهادتشو تو بیمارستان که بستری بودم بهم دادن.خدایا هر چند دیر شده ولی بلاخره مارو
به غافله شهدا برسو ن ....آمین


جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۰ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر


اگرما درانتقال تمام موضوعات دفاع مقدس به نسل امروز و ثبت آن برای آیندگان

کوتاهی کنیم.میراث خوارانی می آیند وشروع می کنند به بیان موضوعات دفاع مقدس که اصلا

آن را درک نکرده و نمی کنند. چرا که در آن دوران حضور نداشته اند.خطاب

به(رزمندگان هشت سال دفاع مقدس)اگر کسانی خواسته باشندموضوعات دفاع

مقدس را بدانند و بفهمند ، ولی اطلاعاتی ازآن به ثبت نرسیده باشد.گناهش بر گردن

ما وشماست....خدا را شکر می کنم،به خاطر نعمت انقلاب اسلامی،نعمت رهبری و

ولایت فقیه،نعمت پیروی از اهل بیت(ع)واست..یعنی جهاد اکبر یا به

عبارتدیگرمگرجنگتمام شده است؟آیا اصلا جنگ تمام شدنی است؟حضرت امام رحمته

علیه می فرماید:جنگ ما جنگ عقیده است،جغرافیا ومرز نمی شناسد.ما وظیفه داریم

که موضوعات جنگ و دفاع مقدس را رمز گشایی کنیم. وباید معلوم کنیم چگونه عده

ایی با دست خالی درمقابل ارتشی قوی،وچند ملیتی ومورد حمایت ابر قدر ت ها قرار

گرفتند.و معلوم کنیم حول چه محوری چرخیدند که از این معرکه پیروز و سر بلند بیرون

آمدند.باید بگویم چیزی جز توکل به خدا و ائمه (ع) نبود باید بگویم اگر ولایت فقیه ویا

به عبارتی وجود حضرت اما م خمینی (ره)نبوداین اتفاق مهم رخ نمی داد .چرا که

وقتی به تاریخ بر می گردیم می بینیم چه دولت هایی با چه امکاناتی ..هر بارقسمتی

از سرزمین خود را به دشمن واگذار میکردند.که تاریخ دویست سال اخیر ایران نمایشگر

بسیاری از این موارد است.آیا این جنگ نمی تواند نیازهای فکری،نیازهای

اجتماعی،نیازهای اقتصادی،،فرهنگی وسیاسی جامعه امروز را الگو سازی کند؟زیرا به

فرموده امام (ره)جنگ نعمت است،وما از راه جنگ انقلابمان را به جهان صادر کردیم.اما

یک شرط ویک راه دارد وآن اینکه،تمام کسانی که در دوران دفاع مقدس حضور داشته

اند بیایند وبگویند درآن زمان چگونه انتخاب کردند،چگونه از ولایت فقیه وفرمانده خود

حرف شنوی داشته اند:دوران دفاع مقدس فقط برای چند سال نبود،دفاع مقدس برای

تمام نسل های آینده وآیندگان پیام دارد.الان کشورها و جریانات آزادیخواه الگویشان

ایران است .همین رزمندگان ما الگوی آنها هستند.وظیفه ما و بر ما واجب است،که

سپرده جهادی رزمندگان در تاریخ دفاع مقدس را مفهوم سازی  وبرای نسل امروز وفردا

حفظ کنیم.باید حتی الامکان نکات افتخار آمیزدفاع مقدس را به فرزندانمان انتقال دهیم

تا هر کدامشان یک راوی برای آن دوران با شکوه وعزت باشند;به همین خاطر اینجانب

بر خود فرض دانسته تا با ورود به عرصه وبلاگ نویسی هر چند قدمی کوچک برداشته

تا جوانان عزیز ایرانی  از این گنجینه پر از معنویت،پر از رمز وراز و افتخارات وابتکارات

بهره مند گردند.ودر این میان دست یاری بسوی همرزمان وایثارگران هشت سال دفاع

مقدس وجوانان عزیز وخوانندگان محترم دراز ودرخواست همفکری ومساعدت می

نمایم .یقینا نظرات شما در موفقیت ورسالتی که بردوش خود احساس می کنم،ره

گشا خواهدبود.انشاءا...

پیام یه عکس،...یادش بخیر،عکس بالایی یکی از صحنه های بیاد موندنیه در کنار

دوستان. شهید حاج اکبر (نفر اول ایستاده درحال قنوت)شهید غلامعلی نفر آخر و

.... خواستم بگم  اولویت اول همه رزمندگان تو هر شرایطی

نماز،وخصوصا نماز اول وقت بود.

                                         

                                           ( اسدا لله ایل بیگی )

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۶ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۶ نظر
سال شصت و سه تومنطقه کردستان(سردشت)تپه های کلوسه.3که بودیم،روزها وهفته ها می گذشت .وما غیر جمع خودمان،حدود بیست رزمنده هیچکسی رو نمی دیدیم.قهرمان تنها کسی بود که بیشتر اوقات وقت خودمو باهاش می گذروندم.پسر شیطونی بود.تا ولش می کردی،می رفت سر به سر بقیه می ذاشت.ای بگی نگی  یه کم ازم حرف شنوی داشت. متاسفانه سیگار هم می کشید.یه شب وقتی پاسبخش بودم،رفتم سنگر نگهبانی بهش سر بزنم.دیدم از سوز سرما چراغ والورو روشن کرده وپتو رو انداخته رو پاها ش ولی بازم داشت می لرزید وسردش بود.آخه ما تو ارتفاعات سه هزارمتری مستقر بودیم.می خواستم برگردم صدام کرد،وگفت بیا یه پنج دقیقه هم پیش ما بشین،نترس گرفتاریم بهت سرایت نمی کنه،برگشتم.بهش گفتم قهرمان تو همه کاراتو میشه تحمل کرد.الا این کوفتی(سیگار کشیدن)اون شب یه جور دیگه شده بود برگشت گفت .راست می گی،بعدشم دستشو کرد توجیبش وپاکت سیگارو درآورد ومچالش کرد انداخت پشت سنگر.بعد چند روز بچه ها تا منو می دیدن می گفتن قهرمان چش شده،دیگه سر به سر کسی نمی ذاره،سیگار نمی کشه ،هوشمند میگفت تازه جای بچه های دیگه هم پست وای میسته.گفتم این که بد نیست ،باید از خداتونم باشه.راست میگفتن خیلی تغییر کرده بود.صبح که بچه ها از نگهبانی شب خسته توسنگر خوابشون میبرد.کار قهرمان شروع می شد.برفای دور مقر و جمع می کرد ،می ریخت تو یه قابلمه بزرگ،آبشون می کرد تا بچه ها بیدار شدن بتونن صورتشونو با آب گرم بشورن.یه بارم خبر دادن اطراف سردشت کومو له ها(نیروهای کردعراقی )کمین زدن وتعدادی از نیروهای خودی رو شهید وزخمی کردن ،قهرمان با چند نفر دیگه کمکی رفته بودن .بچه ها تعریف می کردن قهرمان به تنهایی زخمی ها رو کول می کردو از رودخونه رد شون  می کرد تا به آمبولانسهای امداد برسونه .خلاصه طوری شده بود .کم،کم ازش می ترسیدم،می گفتم نکنه می خواد براش اتفاقی بیافته،بچه ها بهش می گفتن،قهرمان داری نور بالا می زنی.می خندید می گفت خوب دیگه،تا اینکه اون شب لعنتی رسید،قهرمان با چند نفر دیگه تو سنگر مشغول منچ بازی بودن،یکی از بچه ها بانارنجک بازی می کرده ،یهو بی هوا ضامنشو  میکشه،قهرمانم با دیدن این صحنه میپره وخودشو می اندازه رو نارنجک.وقتی صدای انفجارو شنیدیم .بدو،بدو رفتیم سمت سنگر همه اومده بودن بیرون ولی از قهرمان خبری نبود،یهو دیدم قهرمانو لای پتو گذاشتن دارن بیرون میارن ،صورتش پر خون بود،دست سمت راستشم از بیخ قطع شده بود،یاد حرفاش افتادم که بهم می گفت،نمی دونم چرا همش خواب می بینم،دارم از اینجا میرم ولی یه چیزی رو جا گذاشتم .قهرمان با اینکارش یه قهرمانه واقعی شد.اگه اون کارو نمی کرد شاید،چهار یا پنج نفر از بچه ها شهید میشدن،راستی یادم رفت بگم اون الان دارای سه تا فرزند دختره ،وجانباز هفتاد درصد.چون یه چشم ویه دستشو تقدیم جنگ کرد.








جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

مراجعین محترم

بیان نظرات و دیدگاه شما موجب دلگرمی است،

در پشتیبانی آنلاین نیز ، آماده

گفتگوی صمیمانه وپاسخ گویی به سوالات
در حد توان،می باشیم

"اسدالله ایل بیگی"

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۳ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹ نظر
 اسمش اروج بود،بهش می گفتن.(اروج خوش قدم).خوش قدم بودنش هم حکایتی داشت.میگفت بدنیا اومدنش مصادف شده بود با مرگ مادرش،توچهارده سالگی وقتی کلاس ششم دبستان نظام (قدیم)مبصر می شه .یه روزمیره پای تخته داشته انشاء می خونده.آخرای انشاء میرسه جایی که می خونه حتی زلزله هم مارو تکون نمی ده که یهو زمین شروع به لرزیدن می کنه.همه دانش آموزا و آقا معلم با وحشت میدون توحیاط مدرسه...فرداش معلمشون داشته تو کلاس حاضر غایب می کرده تا به اسم اروج می رسه میگه گور بابات با اون انشاء خوندنت نمی شد اسم زلزلرو نیاری ..اروج اینارو میگفت وخودش با صدای بلند می خندید.آها،یادم رفت بگم یه روز ازش پرسیدم چرا پای راستت یه کم می لنگه خندید .اشک توچشاش جم شد گفتش با برادر،وخواهرای کوچیکم داشتیم بازی می کردیم. زن بابام  داشت نون می پخت.ما هم دور تنور می دویدیم.حرصش دراومد ازمنم که خوشش نمی اومد.با وردنه محکم زد ساق پام وپام شکست ،دو سال طول کشید تا خوب بشه.اینقدر ازش می ترسیدم تا آخرش بابام نفهمید زن بابام زده آخه به بابام گفته بود از درخت توت که توحیا ط خونمون بودافتادم.بگذریم این آقا عروج ما حد ود45سالش بود بچه اطراف ارومیه بود.آقا مهدی  فرمانده گردانمون قبل عملیات والفجر8  مسئولیت حمل مجروحارو بهش سپرده بود.تومنطقه عملیاتی فاو می دیدمش دائم مجروحارو با یکی دیگه با برانکارد می بردن عقب.وقتی کتف همسنگرم ترکش خورد هی داد میزدم حمل مجروح.حمل مجروح بنده خدا آقا اروج لنگان ،لنگان اومد و گفتش ریزه میزس خودم می برم گذاشت رو کولش تاببره پای آمبولانس دیدم پوتین پای راستش پره خونه.گفتم آقا اروج ترکش خوردی گفت نه بالام جان پام دوبار از همونجای قبلیش شکست.گفتم آقا خوش قدم تورو خدا مواظب خودت باش.یه ساعت بعد اتفاقی آقا عروجو دیدم .آوردمش پاشو آتل بستم بهم گفت بالام جان یه جو ر ببند آقا مهدی فکر نکنه  زخمی شدم بفرستم عقب.صبح روز بعدباچند نفر دیگه داشتیم می رفتیم سمت سنگرفرماندهی،اروج اومدبلنگ ،بلنگ.از ما رد شد .یهو یه صدای مهیبی اومدوهمه جارو گرد وخاک بر داشت .همه افتاده بودیم زمین،وقتی بهوش اومدم تو آمبولانس داشتن می بردنمون پشت جبهه یکم چشمامو باز کردم دیدمع آقا اروجم کنارم خوابیده کلی سرم ازش آویزون بود.بهدار توآمبولانس می گفت این بنده خدا باپای شکسته خط مقدم چیکار می کرده.بزور داشت نفس می کشید .دوباره از هوش رفتم ...چند دقیقه بعد باصدای فریاد امدادگر تو آمبولانس که بامشت می کوبید به شیشه وبه راننده می گفت.تندتر.تندتربرو بنده خدا دیگه نفس نمی کشه.فهمیدم آقا خوش قدم پر کشیده در حالی که پاش شکسته.وصورتش خون خالی شده بود.بله آقا اروج ماپرواز کرده بود البته نه با اون پای شکستش ،که با دوتا بال زیبا ...اروجم ،عروج کرد و آسمانی شد .دوباره از هوش رفتم  .توبیمارستان شهید بقایی اهواز بودم ،پرسیدم اروج،اروج من کجاس ....یه امدادگر بهم گفت جاش خوبه بردنش معراج الشهداء .......شادی روحش صلوات...از خدا می خوام مرگ منم شهادت در را ه خودش قراربده...آمین

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۸ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹ نظر


سال 65 اوایل اعزام تو محلی بودیم بنام انرژی اتمی،فکر کنم نزدیکای اهوازبود.سردارشهید حسن منادی(سهراب)برادر دامادمون بود و فرمانده گردان ضد زره ذولفقار،مادرم بهش گفته بود سهراب جان اگه پسرمو دیدی همون پشت جبهه دستشو بند کن نذار بره خط مقدم.هنوز خوب نشده .چون قبلش تو (والفجر8 مجروح شده بودم)خلاصه یه روز نزدیکای ساعت چهار داشتیم گل کوچیک بازی می کردیم.یهو یکی منو به اسمم صدا کرد.بازی قطع کردیم رفتم .  جلو دیدم شهیدسهراب(حسن)منادی،مثل همیشه خنده رو لبش بود.گفتش ها دوباره برگشتی جبهه،این دفعه می خوای بابا تو ارباب کنی(شوخی بین بچه های جبهه بود که مثلا شهید می شی بابات پول خوبی می گیره)بگذریم بعداحوا ل پرسی گفتش بازیتون کی تموم می شه ؟گفتم نیم ساعت دیگه گفت من می رم مقر فرماندهی لشکر.فردا بعد صبحگاه می بینمت.فردا صبح سر وقت سهراب با یه موتور250ccاومد گفت بپر بالابریم.گفتم کجا؟گفت اوشاخ جان(بچه جون)من تورو بعد جایی نمی برم.سفارش خانوادته،سوار شدم رفت تا رسیدجلو درمانگاه،گفتم چیزیت شده؟گفت آره بیا بریم تو دستمو گرفته بود ودنبال خودش می کشید دیگه داشت حوصلمو سر می برد.بلاخره رسیدیم جلو یه اتاق که بالاش نوشته بود( داروخانه)در زد درو که وا کردن . یه آقایی تا سهرابو دید گفت به به حاج آقاوشروع به دیده بوسی کرد.سهراب بدون مقدمه دست منو گذاشت تو دست اون آقا که،دکتر صداش می کردن.سهراب ادامه داد.دکتر همینجا نگهش می داری نیام ببینم رفته تا آخر ماموریتش باید همینجا بمونه .نمی خوام باباش ثروتمند بشه.بعدش به من نگاه کرد ویه چشمک زد وخندید.ادامه داد دکتراگه کاری با من نداری.برم یه کاری دارم،،یه ساعت دیگه می آم داروهارو می برم. باید برگردم خط.منم که دهنم وا مونده بود ،وازتعجب داشتم شاخ در می آوردم.سهراب که رفت دکتر گفتش اون کارتون خالیو رو بیار واین قرصو،شربتارو بذار توکارتن حاجی(سهراب)یه ساعت دیگه می آد ببره خط مقدم.باخودم می گفتم این چه بلایی بود سرم نازل شد.یهو یه فکری به سرم زد.دستمو گذاشتم رو سرم .وداد می زدم آی سرم.آی سرم.بنده خدا دکتره که حول کرده بود.دستمو گرفت برد جلو اتاق پزشک.،درزد خوشبختانه کسی درو باز نکرد .گفتش واستا برم از تو اتاق صدا ش کنم،دکتر رفت دنبال پزشک،منم دوتا پا داشتم  دوتادیگه قرض کردم.الفرار چه موقعی ام فرار کردم.از در درمانگاه زدم بیرون سهراب وارد درمانگاه شد،شانس آوردم منو ندیدرفتم با بچه های دیگه ادغام شدیم.ویه گردان تشکیل شد، بنا م گردان خط شکن کوثر،ورفتیم سد دز آموزش غواصی....من تو عملیاتکربلای4 مجروح شدم.سهرابم،توکربلای5با همون موتور250ccهدف شلیک هلیکوپترعراقیا قرار گرفت وشهید شد...وقتی جنازشو آوردن رفتم تو سردخونه تا نایلونو کنارزدم.چشمم به چشمای نیمه بازش افتاد.بی اختیار گریه کردمو بهش گفتم سهرابجون حلالم کن،بعدشم صورت مثل ماهشو بوسیدم......

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۵ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸ نظر
بیست و سه چهار سال بیشترنداشت.چیزه زیادی از خودش نمی گفت.گهگاه که از آموزش غواصی برمی گشتیم ،سریع لباسای غواصیو در می آورد .و یه قلم کاغذ برمی داشت می رفت یه جای خلوت وشروع می کرد به نامه نوشتن.بعضی وقتا هم یه نامه از جیبش در میآورد .تا بهش نگاه می کرد  اشکش سرازیر می شد.به هیچکی هم چیزی نمی گفت ، روزای آخر آمو زش  .یه روز،و قتی داشتیم لباسای غو ا صیمو نو می شستیم.بهم گفت نامزد داری ؟گفتم من ؟نامزد .هنوز دهنم بو شیر می ده .تو چهرم خیره شد،گفتش چرا نداری؟من دارم الانم نامش رسیده داره تدارک عروسیو می بینه،با صدای بلند گفتم....مبارکه.مبارکه،هول کرده بود جلو دهنمو با دستش گرفت.گفت...هیس نمی خوام کسی متوجه بشه،دستشو از جلو دهنم برداشتم.گفتم بابا خفه شدم ..خوب باشه قول می دم به کسی چیزی نگم.اونم چشماشو هی بالا پایین می کرد تا اشکش نیاد پایین،سرمو انداختم پایین بادستاش اشکاشو پاک کردو گفت.تونامه نوشته تا صبح بیدار می مونه تا اون قالی رو که واسه خونمون می بافه تمومش کنه،ازم خواسته تا 22بهمن برگردم.تاجشن عروسی بگیریم.بعد با یه حالتی بهم گفت به نظرت من به عروسیم می رسم؟یعنی زنده می مونیم.هر چند موقع اعزام با خدا عهد بستم این دفعه دیگه منو به آرزوم برسونه(شهادت)گفتم هر چی مصلحت خدا باشه همون میشه،تا شب عملیات کربلای4رسید.منوصدا کرد برد یه گوشه بعد خداحافظی ودیده بوسی،یه امانتی درآورد داد به من وگفت باشه برا شما،اینجا دیگه آخر خطه .گفتم غلامعلی از این حرفا نزن قراره بیایم عروسیت .داشت بالا رو نگاه می کرد دیگه جلو اشکاشو نمی گرفت .منم باگریه اون گریم گرفت.گفتش برا چی گریه می کنی ،مگه خبر نداری امشب عروسیه منه؟به آسمون نگاه کن،راست می گفت عراقیا آسمونو پر منور کرده بودن ،وهمه جا عین روز روشن شده بود.می گفتش انگار این صحنه رو قبلا تو خواب دیده .دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم،درحالی که اشک می ریختم هی میگفتم....غلامعلی.غلامعلی .خلاصه با لباسای غواصیمون زدیم تو آب و.........آخه داشتیم می رفتیم عروسیه غلامعلی،غلامعلی جان عروسیت مبارک،شهادتت مبارک،دیدار به قیامت...شادی روح شهدای مظلوم غواص صلوات..

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۲ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر

قبل عملیات والفجر8 (آقا مجید)قبلا ازش تعریف کردم(امان ازحاج اکبر و پوتینای آقامجید)که  توصیه می کنم حتما خاطره شو بخونین،دوباره خبرساز شد.  غروب 5شنبه وارد کانکس که شدم دیدم معرکه گرفته بود. بچه ها سرشون حنا ما لیده بودن ونایلون ،چفیه دور سرشون پیچیده بودن .آقا مجیدم که سر دسته شلوغ کاری بود.تا منو دید داد زد بگیریدش بره بیرون دیگه نمی تونین برش گردونید.خلاصه حاج ابولفضل وچند تای دیگه دورم کردن،وبردنم پیش آقا مجید،مجیدم که انگار دزد گرفته گفت .سه تا راه بیشتر نداری ،یا اینکه مثل بجه آدم بزار سرت حنا بمالم،یا ،دوباره یا اینکه بزاری سرتو حنا بمالم یام که برات جشن پتو  بگیریم....جشن پتو چی بود؟یه نفرو میگرفتن پتو می نداختن روسرش وبقیه عین قوم مغول می ریختن رو سرش وتا می خورد می ز دنش(البته نه اونقدر جدی)ولی میزدن...چاره نداشتم راه اول رو انتخاب کردم ...آقا مجید با آستینای بالا زده ودستای حنایی گفت بیاریدش جلو وبقیه هم هلهله را انداخته بودن وسوت می کشیدن وداد می زدن ایول.ایوله آقا مجیدو ایوله...مجیدم یه روزنامه انداخت دور شونه هام،وکارو شروع کرد.سرمو با روزنامه و نایلون وچفیه حسابی بست.وقرارشد ساعت سه صبح بریم حموم پادگان وبرا نماز صبح سرمونو شسته باشیم.بعد نماز صبح وزیارت عاشورا رفتیم صبحگاه حاج مهدی ناصری(فرمانده گردانمون)تا مارو دید تو بلند گو گفتش این کله قرمزا از کجا اومدن؟وشروع کرد به خندیدن . اگه اسیر عراقیا بشید همه جا اعلام میکنن ایران از شوروی (روسیه کنونی)کمکی آورده .بعد روبه آقا مجید کردو گفت ....همه آتیشا از گور تو بلند می شه،مجیدم که جو گیر شده بود شروع به خوندن اون شعر معروف که می گه....امشب حنا بندونه ایشالا....حاجی هم گفت یه دور پادگانو که سینه خیز رفتی،ویه هفته شهردار شدی ،ببینم دوباره عین بلبل می خونی...وادامه داد .شوخی کردم همه شما تاج سر من هستید.برای سلامتی امام وخودتون .صلوات.......راستی یادم رفت بگم آقا مجید توعملیات والفجر8 و حاج مهدی ناصری بعد عملیات کربلای 5 شهید شدن ...شادی روحشون صلوات.

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۱ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر