خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «والفجر8» ثبت شده است

     ممد نفتی......
    هی،ی،ی،ی.یادش بخیر آذر ماه سال شصت وسه نقطه صفر سردشت(آذربایجان غربی)تو ارتفاعات              کلوسه.3چطوربا ممد نفتی سنگرمون روآتیش زدیم.یادم می آد اونروز مرخصی شهری رفته بودم سردشت یه              

پیش مسئول اسلحه خونه وبهش گفتم بخدا حمل اسلحه ژ3 با اون هیکل کوچیکم

خیلی برام سخته.بعد کلی التماس،یه اسلحه کلاش تاشو صفرکیلومتر بهم دادن،که

اکبند لای انبوهی از گریس قرار داشت.رسیدم تو موقعیت خودمون ساعت رو یازده

نیم بود. ممد نفتی مسئول نفت ما بود.و تو سنگرش پر بود از بیست لیتری های

نفت.هر روزنزدیک غروب چراغهای والور وفانوس ها رو می دادیم پرنفت می کرد.ممد

تا اسلحه نو منو دید گفت ایول داداش اینو چطوری گیر آوردی؟...خلاصه وقتی دید

نمیتونم گریس های اسلحه رو تمیز کنم فکری به کله پوکش اومد اونرو . وسائل مون

رو که هفت نفر بودیم از سنگر بیرون آورده بودیم تا سنگر رو تمیز کنیم .گفت برو

چراغ تو سنگرو روشن کن تا یه قابلمه نفت بیارم بذارم نفت داغ بشه برزیم رو

اسلحه ات تا تمیز بشه.تاقابلمه نفت وگذاشت رو شعله چراغ ناگهان یه صدای

انفجاری اومد .ممد داد زد وای ددم وا ی نه اولدی.دویدیم بیرون به دلیل بارش

سنگین برف یکی از مین های کنار سیم خاردارپیرامون ما منفجرشده بود.داشتیم

برمیگشتیم برا ادامه کار جلو درسنگر رسیدیم گه چشمتون روز بد نبینه بدلیل جوش

اومدن نفت.تا پتو در سنگر رو کنار زدیم آتیش بودکه از در سنگر بیرون میزد.خلاصه

کاری ندارم که ابروهامون وموهای سرو صورت حسابی کز خورد وپرت شدیم بیرون

بعد یه ساعت آتیش خاموش شده بود با هفت هشت تا فانوس رفتیم تو سنگر موتور

برق سنگر فرماندهی هم آوردندودو تا لامپ صد هم روشن کردن، حاجی اینانلو تا

رفت تو سنگر داد زد خدایا شکرت یه خیری بوده سنگر آتیش کرفته تا رفتم تو

سنگرمون دیدم چهار پنج تا مار دو متری سوختن وجزغاله شدن .من وممد نفتی

درسته که اونشب با اینکارمون بعنوان جریمه دوتاشیفت اونم با ابرو و پلک سوخته

پست دادیم. اما خدائیش جون همسنگرامون رونجات دادیم که چه بسا همون شب

هممون رو نیش می زدن.تا ده پونزده روزهم سوژه بچه ها بودیم.اولش بادیدن مابا

اون ابرو وپلک سوخته سعی می کردخودشون رو کنترل کنن ولی آخرش می زدن زیر

خنده.و بهمون لغب مار کش داده بودن.خدایا شکرت.....شاد باشین.التماس دعا

خاطرات جانباز اسدالله ایل بیگی



نوشته شده توسط : جانباز اسدالله ایل بیگی - تاریخ : پنجشنبه دهم تیر ۱۳۹۵ ساعت 20:29
نظر شما

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

                               ( فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی)

    سلام،چفیه من

چند روز قبل وقتی چشمم به چفیه زمان جنگم افتاد ،گویی دلتنگی هام تازه شد بعدیه گریه سیر با او ن حرف زدم.سلام

چفیه من،حالت چطوره ؟دیگه حالی از من نمیپرسی رفیق چندین ساله من،انگاری همدیگرو فراموش کردیم.وقتی تو

گرمای پنجاه درجه اهواز سر وصورتم می سوخت کی بدردم میخورد؟جنابعالی.وقتی ترکش گلوی حاج دایی رو درید کی

کمک کرد جلو خون ریزیش رو بگیرم؟ جنابعالی،چفیه جان وقتی سید اکبر با ترکش رو کتفش پرید تو سنگر تو باهام بودی تا

جلو خونریزیش روبگیرم ولی دیگه دیر شده بود وسید اکبر آسمونی شد.چفیه جان مجید رو که دیگه باید یادت باشه.آقا

مجید رو میگم،ترکش نیمی از سرمبارکش رو برد،و تو یار تنهای من باعث شدی همسنگرام جنازش رو نبینن.برا اینکه سر

وصورت آقا مجید رو پوشوندی،ازت گله دارم ،گله که نه چفیه جون انگاری قراره فقط تو جبهه یا منطقه جنگی به مابیای،تو

پشت جبهه....ادامه دارد

    
   

     

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یادش بخیر نزدیکای محرم سال شصت وبود همگی تو خط مقدم داشتیم به پیشواز محرم می رفتیم هر پارچه مشگی بود بهم می

دوختیم وتوسنگرمونو رو سیاه پوش می کردیم،اما قحطی سربند یا حسین(ع)و یا (ابوالفضل) وچفیه مشکی بود.مونده بودم سربند وچفیه

رو چه جوری گیر بیارم،تا اینکه صدای تویوتا لند کروز حاج دایی (تدارکات گردان )اومد نزدیک سنگر که شد یه جعبه کمپوت ویه جعبه کنسرو

ماهی انداخت تو سنگر وداد زد اهواز،اهواز نبود.یهو فکری به ذهنم رسید رفتم پیش فرماندمون تا ازش اجازه بگیرم برم تا اهواز و برگردم

حالا حاجی هم داشت با بیسیم با فرمانده لشکر صحبت میکرد،مگه تموم می شد.با هزار التماسحاج دایی رو راضی کردم تا واسته،منم

باهاش برم اهواز به هر ترتیبی بود یه مرخصی شهری از فرمانده گرفتم .پریدم تو ماشین حاج دایی گازش رو گرفت دا ئم خمپاره شصت

بود که دور وبرمون می خورد.خلاصه از معرکه در رفتیم تا رسیدیم اهواز حاج دایی گفت فقط دو ساعت وقت داری کارت که تموم شد بیا

فلکه چارشیر.گفتم ساعت چنده جواب داد شستم رو بنده مگه ساعت نداری.ساعتم رونگاه کردم نزدیکای نه نیم صبح بود سریع سوار یه

ماشین ارتشی شدم وتا نزدیکای بازار رفتم،اول کاری که کردم سی تومن پول خورد گرفتم وبه داداشم که تو یکی از ادارات ساوه بود زنگ

زدم وکلی صحبت کردیم،بعدشم رفتم بازار و یه چراغ قوه و چارتاباطری قلمی و یه لامپ یدک گرفتم.یه چارتا سربند یا حسین ویا ابوالفضل

هم گرفتم رفتم سراغ چفیه مشکی.گرون بود چونه زدم تا تونستم تمام پولم رو بدم ویه چفیهمشکی گرفتم.عوضش پولام تموم شد و

وقت هم کم بود مجبور شدم مسیر بازاراهواز رو تا فلکه چارشیر بدو م.وقتی رسیدم حاج دایی یه ده دقیقه جلوتر اومده بود سرقرار خلاصه

حرکت کردیم .حاجی گفت پسر یه لیوان آب از کلمن بریز که عطش گرفتم آب رو که خورد سرش رو به بالا کرد وگفت سلام برحسین

حالاچی خرید گردی اصلا دوست نداشتم خریدهامو نشونش بدم همش می تر سیدم اون چفیه مشکی روصاحب بشه که همین هم

شد اون چند ،اون چفیه مشکیه چند من مدتهاست که دنبالشم .یهو ناخود آگاه گفتم نه حاج دایی نه تورو خدا کلی دنبالش گشتم واسه

محرم خریدم.یه خنده ایی کرد گفت آخرش که مال منه .تو دلم گفتم به همین خیال باش .کم کم خوابم برد تا اینکه نزدیکای خط مقدم

ازصدای خمپاره شصت ها یی که دور وبرمون میخورد وحاجی مجبور بود تو اون جاده پر از چاله چوله سرعت بره ازخواب بیدار شدم.حاجی

دایی داشت نوحه. ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد رو می خوند نوحش خیلی سوز داشت بی هوا اشکام سرازیر شد نمی دونم چرا یاد

خانوادم افتادم.یه دو کیلومتری تا خط مقدم داشتیم.که یهو در دو متری حاجی یه خمپاره خورد زمین و گرد وخاک زیادی بلند شد ماشین

هم بی اختیار رفت تا یه جا واستاد.مونده بودم چی کار کنم وقتی چشام به حاج دایی افتاد .دیدم کتف و سمت چپ گردنش پر خون شده

وافتاده رو فرمون ماشین داد زدم یا قمر بنی هاشم وگفتم حاجججججججی. پریدم پایین بیهوش بود قبلا آموزش امداد ودیده بودم با سر ن

یزه پیرهنش رو پاره کردم،یا حسین یه زخم عمیق رو کتف و گردنش بو د پریدم چفیه مشکی رو اوردم وبستم به دور کتف وگردن حاجی

که آمبولانس رسید و برانکارد آوردن حاجی روسوار آمبولاننس کنن.منم فقط داد میزدم وگریه می کردم.که حاجی بزور چشاش

رو بازکرد بهم گفت هی استخون دیدی گفتم چفیه ات آخرش مال منه و زبونش رو بهم درآورد ودوباره از هوش رفت.برادرای امدادگر می

گفتن خدا بهش رحم کرده زنده می مونه .حاجی دوباره چشاش رو باز کرد گفتم خیلی نامردی تو محرم کی واسه بچ ها نوحه

بخونه،چفیه مشکی منو هم داری می بری.به شوخی گفت بیا بازش کن نخواستم.بچه ننه.حول کرده بودم بهش گفتم خوشا به سعادتت شوخی کردم حلالت باشه.یاد باد آنروزگاران یاد باد.برادرا وخواهر ای ارزشی من تو این شبهای عزیز که به هیت های مذهبی رفتین تموم مسلمان ومنه جا مونده از غافله شهدارو دعاکنید.آ یادم رفت بگم وقتی رسیدم به سنگرمون تو خط مقدم دیگه هوا تاریک شده

بود وفرماندمون پای تانکر آب وضو می گرفت صدام کرد بهم گفت برو سنگر تدارکاتویه چفیه مشکی وسربند یا ابوالفضل بگیر،حاجی رو بغل

کردم گفتم نوکرتم حاجی.رفتم سمت سنگر تدارکات در حالی که چهره حاج دایی تو نظرم بود.        پایان....

                                                            ملتمس دعای خیرتان هستم.اسدالله ایل بیگی

منبع : ناگفته های عملیات والفجر8وکربلای4

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

قارعه یکصد و یکمین سوره قرآن کریم که مکی است و 11 آیه دارد.


محتوای سوره

این سوره بطور کلی از معاد و مقدمات آن سخن می‌گوید، و انسان‌ها را به دو گروه تقسیم می‌کند:

گروهی که اعمالشان در میزان عدل الهی سنگین است: پاداششان زندگانی سراسر رضایتبخش در جوار رحمت حق

گروهی که اعمالشان سبک و کم وزن است و سرنوشتشان آتش داغ و سوزان جهنم.

بعضی گفته‏اند: بدین مناسبت قیامت را قارعه نامیده که دلها را با فزع شدیدش و دشمنان خدا را با عذابش می‏کوبد .



فضیلت سوره

از آنجا که وصف قیامت در این سوره آمده است رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمودند: مرا پیر کرده است.1

امام باقر علیه السلام در فضیلت این سوره فرمودند: هر کس سوره قارعه را قرائت کند و آن را استمرار بخشد خداوند عزیز و جلیل او را از فتنه دجال و ایمان آوردن به او در امان می دارد و نیز از گرفتار شدن در آتش جهنم نگاه می دارد.2

از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم نقل شده است: هر کس که این سوره را قرائت نماید در روز قیامت ترازوی حسنات او سنگین می شود. 3

امام باقر علیه السلام در فضیلت این سوره فرمودند: هر کس سوره قارعه را قرائت کند و آن را استمرار بخشد خداوند عزیز و جلیل او را از فتنه دجال و ایمان آوردن به او در امان می دارد و نیز از گرفتارشدن در آتش جهنم نگاه می دارد
آثار و برکات سوره
قرآن کریم

1) گشایش در کار

در این باره از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم روایت کرده اند: هر کس سوره قارعه را بنویسد و همراه نیازمندی قرار دهد خداوند در کار او آسانی و گشایش قرار می دهد.4

همچنین از امام صادق علیه السلام نقل شده است: هر گاه این سوره را نوشته و همراه کسی که بازارش کساد و بی رونق است باشد خداوند به کارش رونق می بخشد.5

2) برآورده شدن حاجات

به جهت برآورده شدن هر حاجتی 180 بار این سوره را بخواند مفید است و اگر معیشت بر او تنگ باشد بنویسد و با خود همراه داشته باشد روزی او وسیع می گردد. همچنین این سوره را نوشته و با خود همراه داشته باشد حاجتش برآورده خواهد شد.

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۶:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

فضیلت و خواص سوره اعلی
هشتاد و هفتمین سوره قرآن کریم است که مکی و 19 آیه دارد.

رسول خدا صلی الله علیه و اله وسلم می فرماید: کسی که سوره اعلی را قرائت نماید خداوند به تعداد همه حروفی که بر پیامبران الهی ابراهیم ، موسی و محمد نازل کرده است به ازای هر حروف ده حسنه به او می بخشد.
هشتاد و هفتمین سوره قرآن کریم است که مکی و 19 آیه دارد.
این سوره در حقیقت از دو بخش تشکیل یافته:
بخشی که در آن روی سخن به شخص پیامبر است و دستوراتی را در زمینه تسبیح پروردگار، و ادای رسالت، به او می‌دهد، و اوصاف هفتگانه‌ای از خداوند بزرگ دراین رابطه می‌شمرد.
و بخش دیگری که از مؤمنان خاشع، و کافران شقی، سخن به میان می‌آورد، و عوامل سعادت و شقاوت این دو گروه را بطور فشرده در این بخش بیان می‌کند.
و در پایان سوره اعلام می‌دارد که این مطالب تنها در قرآن مجید نیامده‌است، بلکه حقایقی است که در کتب و صحف پیشین، صحف ابراهیم و موسی، نیز بر آن تاکید شده‌است .

فضیلت و خواص سوره اعلی :
از امام صادق علیه السلام روایت شده است: هر کس سوره اعلی را در نمازهای واجب یا مستحب خود قرائت نماید در روز قیامت به او گفته می شود از هر دری از درهای بهشت که دوست داری وارد بهشت شو . 1
رسول خدا صلی الله علیه و اله وسلم می فرماید: کسی که سوره اعلی را قرائت نماید خداوند به تعداد همه حروفی که بر پیامبران الهی ابراهیم ، موسی و محمد نازل کرده است به ازای هر حروف ده حسنه به او می بخشد.2
امیرالمؤمنین علی علیه السلام در حدیثی فرموده است: پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله وسلم سوره «اعلی» را دوست می داشت و اولین کسی که گفت: سبحان ربی الاعلی و بحمده، میکائیل بود.3
از امام صادق علیه السلام روایت شده است: هر کس سوره اعلی را در نمازهای واجب یا مستحب خود قرائت نماید در روز قیامت به او گفته می شود از هر دری از درهای بهشت که دوست داری وارد بهشت شو
ابوحمیصه از امیرالمؤمنین نقل می کند: بیست شب پشت سر هم در نماز به علی علیه السلام اقتدا کردم و بعد از حمد سوره ای جز اعلی نخوان و روزی فرمود: اگر مردم بدانند که چه چیزهایی (از منافع و فواید) در سوره اعلی هست حتما روزی بیست بار آن را قرائت می کردند. هر کس ان را قرائت کند مانند این است که کتاب های آسمانی موسی و ابراهیم را قرائت کرده است. 4
ابن عباس از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم نقل کرده است: بعد از قرائت سوره اعلی بگویید: «سبحان ربی الاعلی».5

آثار و برکات سوره
1) درمان درد گوش، درد گردن و دررفتگی استخوان
از رسول خدا صلی الله علیه وآله و سلم نقل شده است که اگر کسی سوره اعلی بر درد گوش خوانده شود دردش برطرف می شود و اگر برای کسی که بیماری بواسیر دارد بخوانند خوب می شود .6
و هم چنین در روایتی دیگر از ایشان آمده که این عمل برای درد گردن نیز مفید است.

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

لباس غواصی رو که تحویل گرفتم،احساس کردم مجوز شهادت رو بهم دادن،حس

غریبی داشتم،بوی خدا رو استنشاق کردم.به نوبت می رفتیم تو چادر وبا لباس

غواصی بیرون می اومدیم.اول شهید اکبر رحیمی در اومدبیرون از خنده روده بر

شدیم قد وقواره کوتاه ولی تپل،سید مرتضی خیلی طولش داد گفتم سید چیه

رفتی اتاق پرو؟بعد کلی کلنجار اومد بیرون اونجا بود که از خنده غش کردم .آخه

لباس غواصی رو پشت رو تنش کرده بود.آخر سر رفتم تو چادر همینجوری که لاغر

بودم .با لباس غواصی که اومدم بیرون کسی نخندید گفتم خدا روشکر که یهو همه

ترکیدن شهیداکبر رحیمی یهو گفت نگاش کنید راستی،راستی که اسم مارمولک

برازندشه شایدباورتون نشه .نیمه شب که از چادر بیرون می اومدم ،از دور انگاری از

تو چادریهنور به سمت آسمون متصل می شد،آخه اکثر بچه ها ی چادرمون بعدا تو

عملیات کربلای چهار شهیدشدن،چیزایی رو از این بچه ها دیدم که باورش برا خیلی

ها سخته حرکاتشون به زمینی ها نمی خورد.پر بود از رمز راز بیشتر ماورایی

بود.پرده اول،بعد یه روز سخت آموزش غواصی با شهید،،،،،،،از بچه های باصفای

قم تو چادرنشسته بودیم اون داشت قران می خوند. من هم یه کتاب ادعیه خلاصه

مشغول بودیم، یه جاهایی که می رسید اشک از گوشه چشماش سرازیر می

شد.خیلی طول کشید تا جوابم رو داد،اون داشت از چیزایی حرف می زدکه داشتم

شوکه می شدم.اون،،،اون .داشت از امام عصر حرف می زد ونحوه ملاقاتش تو

مسجدجمکران وحرفهایی که بینشون رد بدل شد،افسوسم از اونجایی که بیشتر از

این اجازه ندارم بگم و بهش قول دادم تا مثه یه راز پیشم بمونه ،،،،،پرده دوم یه

شب تازه داشت خوابم می برد . اونروز بدلیل مریضی نتونسته بودم با بچه ها

تمرین غواصی کنم.توسنگر امداد خوابونده بودن تا اگه دوباره کلیه هام درد گرفت

امدادگر سریع مسکن بزنه.تازه داشت پلکام سنگین میشد.ساعت دو،سه صبح

بودآقا سید(امدادگر)حدود سی سال سن داشت نمی دونم داشت قران می خوند یا

دعاحسابی پلکام سنگین شدیه لحظه خوابم برددوباره بیدار شدم.به زور چشامو باز

کردم دیدم آقا سید داره با یه نفر حرف می زنه،زیر چشمی دقت کردم غیر

من وخودش کس دیگه ای نبود.ولی اون داشت بصورت واقعی باکسی خیلی

محترمانه حرف می زد.صحبتشون به صورت پرسش پاسخ بودهر چند یه بار آقا

سید اشکاشو پاک می کرد.و دوباره ادامه می داد.داشت دوباره درد کلیه ام شروع

می شد گفتم ،سید جان بیایه مسکن بزن فقط یادمه این دفعه دیگه مسکن نزد

اومدودستش رو گذاشت رو پهلوم وزیر لب آیه ای از قران خوند که متوجه نشدم چی

خوند ولی هم دردم ساکت شدهم خوابم بردصبح روز بعد هرچی فکر کردم حرفها

شون یادم نیومد.می شد حدس بزنی با کی ارتباط برقرار کرده وقتی خوب به چهره

آقا سید نگاه می کردم می دیدم خیلی نورانی وماورائی شده بود..پرده سوم آخرین مراحل

آموزش غواصی رو تو نخلستان رو داشتیم سپری.......ادامه دارد

التماس دعا ....... اسدالله ایل بیگی



برچسب‌ها: اسدالله ایل بیگی, کربلای چهار, والفجرهشت, شهدای غواص, طلاییه
+ نوشته شـــده در یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۴ساعــت13:53 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | 2 نظر

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یادش بخیر،تو سنگر مشغول نوشتن وصیتنامه بودم.داشتیم خودمون رو برای عملیات کربلای4آماده می کردیم.باخودم می گفتم اگه خدا بخواد این دفعه دیگه اسمم جزو شهداست.سید مرتضی یه نگاه بهم انداخت گفت خیلی مطمئنی؟همینطور داشتم اشکامو پاک می کردم،گفتم نه...پیش خودم گفتم بزار یه کم شکسته نفسی کنم.تو دلم گفتم اون که از هر نظر استحقاقش رو دار منم.با ا خودم می گفتم از خدایش از نظر معنوی هم ازش بالاترم.گفتم سید مرتضی نظرت چیه ؟بیا یه قولی بهم بدیم .سید گفت هستم گفتم هر کی شهید شد اون یکی رو شفاعت کنه.گفت باشه،ولی بیا قرارمون رو بنویسیم وامضا ءکنیم.بعد امضاء گفتم توبهشت می بینمت اونم گفت انشاءا....اما همون شب اون آسمانی شد.من هم زمینی...ما مدعیان صف اول بودیم...اما شهدارا از آخر مجلس چیدند.
جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شب عملیات والفجر هشت ، ساعت یازده،ونیم شب از محلی بنام دهکده ،حرکتمون سمت اروند رود شروع شد از نخلستانها که عبورکردیم.رسیدیم کنار اروند،از همه طرف صدای تیربار،وتوپهای ضد هوایی که عراقیا بی هدف شلیک می کردن ،می اومد.هوا خیلی سرد بود با تجهیزات نظامی سوار قایقا شدیم بریم اونور اروند (شهر فاو)،که خط مقدم عراقیا شکسته بود .ومجبور به عقب نشینی شده بودن. چهار،یا پنج متری ساحل.که پر از گل،لای بود قایقمون واستاد.بایستی می رفتیم،روی تخته الوار تابرسیم به ساحل .عرض تخته حدود سی سانت بود وسطحش حسابی لغزنده،و حدود دو ، سه متری ارتفاع داشت رفتم رو تخته ا لوار لیز خوردم واز اون بالا با سر افتادم تو گل،لای اولش سردم بود وسرم خیلی درد می کردونمی تونستم تکون بخورم.یهو احساس کردم دیگه سردم نیست و یواش یواش دارم سبک میشم داشتم می رفتم بالا.،بالاتر.ولی صدای بچه هارو می شنیدم.یکی شون می گفت یازهرا،یاحسین .تورو خدا بچه ها کمک کنین الان خفه می شه..همگی سمت (پایین)باتلاق رونگاه میکردن ومنو صدا می زدن .از اون بالا میدیدم یکی آویزون شده بود تا از کوله پشتیم بگیره بکشه بالا تا سرمو از تو گل،لای بیرون بیاره .نمی دونم چرا دلم نمی خواست درم بیارن.منم هی داشتم بالاتر می رفتم،واونا هنوز تلاش می کردن درم بیارن.خیلی هارو میدیدم دارن بالا میآن و از من رد میشن.چهرشون نورانی بود .صداشونو می شنیدم با هم حرف میزدن ولی حرفاشونو متوجه نمی شدم . تو آسمون فریادهای یا زهرا ،یا زهرا پیچیده بود....نمی دونم چی شد یهو دیدم دارم برمی گردم پایین، منو از توگل،لای کشیدن بیرون وکنار ساحل خوابوندن .وقتی از دهانم گل و لایهارو در آوردن یواش،یواش رفتم توجسمم.سردم شد داشتم می لرزیدم.باورتون نمیشه حال عجیبی پیدا کرده بودم.یکی از بچه ها یه پتو پیچید دورم وکوله پشتیمو درآورد ،تمام بدنم درد داشت،تا اینکه پیک گردان اومد پیشمون وبه فرمانده گروهانمون گفت حاجی سلام رسوند ،گفتش اگه حالش خوب نیست برش گردونید ...گفتم نه،نه خوبم اگه یه کم را ه برم عرق می کنم وخوب میشم.راه افتادیم سمت شهر فاو........تورا ه فکر می کردم خدایااونا کی بودن تو آسمون دیدمشون،یادم اومد شهدایی بودن که لیاقت همراهی شون نصبب من نشد.همون معراجیها ...می دونم باورش سخته اما چیزایی رو مشاهده کردم .که از بیانشون عاجزم ....فقط می تونم بگم برا شادی روحشون یه صلوات و یه فاتحه بفرستین .وازخدا بخواین مرگ مارو هم شهادت در راه خودش قراربده.....امین............................جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

افسوس.افسوس از اینکه چقدر زود دیر میشه.این چند روزی که تو منطقه عملیاتی

جنوب بودم چقدر زود گذشت. افسوس که بازم نتونستم تو روایتام چیزی که بیست

وهشت سال تو دلم مونده و سنگینی میکنه رو واسه زائرای مشهد شهیدان بگم

وحق مطلب و ادا کنم، هر چند که به شهدا گفتم وتعریف کردم.آخرسر هم بهشون

گفتم شهدا شرمنده تونم ، افسوس،افسوس از اینکه معادن طلا ها مونو داریم از

خودمون دورشون می کنیم تعجب نکنید.منظورم از معادن طلا جوو نای مملکتمون

هستن، که توفیق اینو داشتم که با چند تاشون تو اتوبوس همسفربشم،با هر

حرکتی بز رگتر ها وپا به سن گذاشته هامون ازشون ایراد می گرفتن ودائما سر شون

داد می زدن ویا زیر لب از عملکردشون ایراد میگرفتن وغر غر می کردن، هر چی به بزر

گترها غیر مستقیم می گفتم شما دارید با این اعمال از ارز شها ی دفاع مقدس

دورشون می کنید.والله ما هم که جو و ن بودیم تو هر اعزام ،تو اتوبوس،یا قطار

شیطنتمون از اینا بیشتر بود .خاصیت نوجوون وجوون همینه ،مگه به خرجشون می

رفت و اصرار در اصرار که مرغ یه پا داره،تازه از مسئولین کاروان وخود من هم ایراد می

گرفتن که چرا اینارو میارید تو منطقه.می گفتن این جا جای اینا نیست،گفتم والله،بخدا

ما و امثال ما هم تو همینجا آدم شدیم.فقط کافیه یه کم بهشون فرصت بدیم

وباورشون کنیم.خاصیت اینجا انسان سازیست،به قول اون بابا اگه غیر این ب

ود،بایستی خداوند یه سری فرشته رو از آسمون می نداخت پایین تا بیان اینجا و

تکلیف جنگ رو یه سره کنن .البته از حق نگذریم ،میانسالانی هم بودن که با من هم

عقیده شدن ومی گفتن بهشون فرصت و مسئولیت بدیم ،اینطوری حواسشون به

خودشون جمع تر می شه تو هر فرصت می رفتم تو جمع جوونا تا یه جوری از دلشون

در بیارم،بهشون گفتم بچه ها قدر اینجا رو بدونین اگه برگردین یه چیزی رو اینجا جا

میذارین، اونم دلتونه. شما با پای خودتون نیومدین والله شهدا دعوتتون

کردن.افسوس،افسوس از اینکه این همه عکس شهدارو می بینیم ولی برعکسشون

عمل می کنیم.افسوس و هزار افسوس که نمی تونم بیشتر از این مطالبمو باز شون

کنم.آخه نا گفته ها تو دلم خیلی،خیلی زیاده و سنگینی میکنه،آخرین حرفامو به

شهدا زدم و خاصتم تا دست منو هم بگیرن.و اینکه کمی و کوچیکی منو به بز رگی

خودشون ببخشند.شما هم دعا م کنید....بخدا دوست داشتم فریاذ بزنم ،داد بزنم و

بگم ......آی شهدا بخدا شرمنده ام،اونم چه شرمنده ایی.دست آخر اینکه،درد هجری

کشیده ام که مپرس،سوز هجری چشیده ام که ......

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اسمش عباس بود،به قول خودش اعزامی از محله قاسمباد (قاسم آباد )ساوه

.عباس بمب روحیه بود اگه دنیایی از دلتنگی بسراغت می اومد،فقط کافی بود بری

تو سنگر عباس و پنج دقیقه پیشش میشستی.انگاری هیچ غم وغصه ای تو دلت

نبود،لا کردار نمی دونم چه آهنربایی داشت.محال بود نزدیکش بشی و جذبت

نکنه،اونقدر قشنگ ادای آدمارو رو در می آوردمثل خودشون.عباس برادر خانم حاج

محمود اصفهانی(فرمانده سپاه ساوه)بود.کافی بود با عباس با هم باشیم یه گردان

رو به هم می ریختیم..اولین ماجرایی رو که می خوام تعریف کنم ماجرای

سیگاره.....یادش بخیر باهم قرار گذاشتیم هر چی ته سیگار بود از کنا رگوشه های

سنگر جمع کردیم،وبا دقت توتون هاشونو یه جا جمع کردیم،با یه کاغذ لوله سیگار

درست کردیم و یه فیلتر سیگار هم چسبوندیم ته لوله سیگار اونوقت ته سیگارو تا

نصفه بیشتر پر از باروت وسر سیگار رو یه کم توتون ریختیم ورفتیم سراغ

قهرمان،قهرمان علی الرغم سن کمش متاسفانه سیگار می کشید.بش گفتم چته

قهرمان انگاری دلتنگ خونتون شدی ؟گفتش نه بابا سرم درد می کنه جواد(راننده

تدارکاتمون بود)از دیروز رفته تو شهر هنوز نیومده گفته بودم بهم دو بسته سیگار

(اشنو ) بخره عباس تا اینو شنید اومد جلو وگفتش"ها دادا سیگار می خوای ؟

قهرمان گفت "مگه داری ؟عباس گفت ها بله افتیده بود (افتاده بود) رو زمین بل

گوشه لبت او روشناش (روشنش)کن قهرمان تاسیگارو دید سریع از تو دست عباس

قاپید، و از حولش هر چی کبریت می زد روشن نمیشد تا اینکه با آخرین چوب

کبریت

روشن شد،نشست جلو در سنگر همینطور که سیگارگوشه لبش بود شروع کرد

به واکس زدن پوتینهاش داشت آواز ترکی هم می خوند.که کم

کم منو عباس ازش دور شدیم ،ومنتظر یه اتفاق ....همینکه سیگارو داشت می برد

طرف

لبش یهو باروت تو سیگار گر گرفت قهرمان سیگارو پرت کرد،و وحشت زده داد

زد.وای

ددم یاندی.بو نمنه دی(وای بابام سوخت.این دیگه چی بود)تا چند روز جرات نزدیک

شدن به قهرمانو

نداشتیم....این خاطره تو بیمارستان مدرس ساوه وبالای تخت عباس یادم افتاده بود

و ناخودآگاه زدم زیر گریه..آخه عباس حال وروز خوبی نداره تو شلمچه بدنش پر

ترکش شده بود...وحالاباید دایم دیالیزبشه دیگه نتونستم جلوی گریم رو بگیرم

آخه،جراحات جنگی کلیه های عباس رو از کار انداخته،عباس بمب روحیه ،دستمو

گرفت وبا صدای نحیفش گفت"حاجی جریان تصادف بابام رو با موتو ر برات تعریف کردم.

بعلامت نه سرمو با لا بردم و اشکامو پاک کردم .اونم شروع کرد....حاجی بابام چند وقت

پیش با سرعت زیاد با

موتورمیرفته وسرعتش هم خیلی زیاد بوده.حواسش پرت می شه و وانتی رو که

جلوش بوده رو نمی بینه و با همون سرعت می زنه به پشت وانت.راننده نگه میداره

می بینه یه موتور داغون افتاده رو زمین واز رانندش خبری نیست..بعد کلی گشتن

می بینن بابام افتاده پشت وانت.خلاصه با همون وانت می برن بیمارستان و جفت

دست وپاهاشو گچ می گیرن،اینارو میگفت وغش غش می خندید منم به خنده

انداخت،اینو تعریف کرد تا منو از اون حال خارج کنه...دلم نمی خواست تنهاش بذارم

ولی پرستارا اومدن وگفتن وقت ملاقات تمومه..منم پیشونی عین ماهشو بوسیدم

وازش خداحافظی کردم،چند روز قبل تماس گرفته بود وگفتش "حاجی مژده از

بیمارستان امام خمینی تهران تماس گرفتن وگفتن یه کلیه با گروه خونی من پیدا

شده دعام کنین.خیلی خوشحال شدم،از شما خواننده عزیز هم تقاضا می کنم برا

سلامتی عباس دعا کنید.......این بود اولین ماجرای من وعباس منتظر بقیه

ماجراهای من وعباس از خاطرات جبهه وجنگ باشید...خدا نگهدار

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر