خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

عباس هنوز زنده است

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۲۴ ب.ظ

اسمش عباس بود،به قول خودش اعزامی از محله قاسمباد (قاسم آباد )ساوه

.عباس بمب روحیه بود اگه دنیایی از دلتنگی بسراغت می اومد،فقط کافی بود بری

تو سنگر عباس و پنج دقیقه پیشش میشستی.انگاری هیچ غم وغصه ای تو دلت

نبود،لا کردار نمی دونم چه آهنربایی داشت.محال بود نزدیکش بشی و جذبت

نکنه،اونقدر قشنگ ادای آدمارو رو در می آوردمثل خودشون.عباس برادر خانم حاج

محمود اصفهانی(فرمانده سپاه ساوه)بود.کافی بود با عباس با هم باشیم یه گردان

رو به هم می ریختیم..اولین ماجرایی رو که می خوام تعریف کنم ماجرای

سیگاره.....یادش بخیر باهم قرار گذاشتیم هر چی ته سیگار بود از کنا رگوشه های

سنگر جمع کردیم،وبا دقت توتون هاشونو یه جا جمع کردیم،با یه کاغذ لوله سیگار

درست کردیم و یه فیلتر سیگار هم چسبوندیم ته لوله سیگار اونوقت ته سیگارو تا

نصفه بیشتر پر از باروت وسر سیگار رو یه کم توتون ریختیم ورفتیم سراغ

قهرمان،قهرمان علی الرغم سن کمش متاسفانه سیگار می کشید.بش گفتم چته

قهرمان انگاری دلتنگ خونتون شدی ؟گفتش نه بابا سرم درد می کنه جواد(راننده

تدارکاتمون بود)از دیروز رفته تو شهر هنوز نیومده گفته بودم بهم دو بسته سیگار

(اشنو ) بخره عباس تا اینو شنید اومد جلو وگفتش"ها دادا سیگار می خوای ؟

قهرمان گفت "مگه داری ؟عباس گفت ها بله افتیده بود (افتاده بود) رو زمین بل

گوشه لبت او روشناش (روشنش)کن قهرمان تاسیگارو دید سریع از تو دست عباس

قاپید، و از حولش هر چی کبریت می زد روشن نمیشد تا اینکه با آخرین چوب

کبریت

روشن شد،نشست جلو در سنگر همینطور که سیگارگوشه لبش بود شروع کرد

به واکس زدن پوتینهاش داشت آواز ترکی هم می خوند.که کم

کم منو عباس ازش دور شدیم ،ومنتظر یه اتفاق ....همینکه سیگارو داشت می برد

طرف

لبش یهو باروت تو سیگار گر گرفت قهرمان سیگارو پرت کرد،و وحشت زده داد

زد.وای

ددم یاندی.بو نمنه دی(وای بابام سوخت.این دیگه چی بود)تا چند روز جرات نزدیک

شدن به قهرمانو

نداشتیم....این خاطره تو بیمارستان مدرس ساوه وبالای تخت عباس یادم افتاده بود

و ناخودآگاه زدم زیر گریه..آخه عباس حال وروز خوبی نداره تو شلمچه بدنش پر

ترکش شده بود...وحالاباید دایم دیالیزبشه دیگه نتونستم جلوی گریم رو بگیرم

آخه،جراحات جنگی کلیه های عباس رو از کار انداخته،عباس بمب روحیه ،دستمو

گرفت وبا صدای نحیفش گفت"حاجی جریان تصادف بابام رو با موتو ر برات تعریف کردم.

بعلامت نه سرمو با لا بردم و اشکامو پاک کردم .اونم شروع کرد....حاجی بابام چند وقت

پیش با سرعت زیاد با

موتورمیرفته وسرعتش هم خیلی زیاد بوده.حواسش پرت می شه و وانتی رو که

جلوش بوده رو نمی بینه و با همون سرعت می زنه به پشت وانت.راننده نگه میداره

می بینه یه موتور داغون افتاده رو زمین واز رانندش خبری نیست..بعد کلی گشتن

می بینن بابام افتاده پشت وانت.خلاصه با همون وانت می برن بیمارستان و جفت

دست وپاهاشو گچ می گیرن،اینارو میگفت وغش غش می خندید منم به خنده

انداخت،اینو تعریف کرد تا منو از اون حال خارج کنه...دلم نمی خواست تنهاش بذارم

ولی پرستارا اومدن وگفتن وقت ملاقات تمومه..منم پیشونی عین ماهشو بوسیدم

وازش خداحافظی کردم،چند روز قبل تماس گرفته بود وگفتش "حاجی مژده از

بیمارستان امام خمینی تهران تماس گرفتن وگفتن یه کلیه با گروه خونی من پیدا

شده دعام کنین.خیلی خوشحال شدم،از شما خواننده عزیز هم تقاضا می کنم برا

سلامتی عباس دعا کنید.......این بود اولین ماجرای من وعباس منتظر بقیه

ماجراهای من وعباس از خاطرات جبهه وجنگ باشید...خدا نگهدار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی