خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گردان کوثر» ثبت شده است

ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی خاطرات دوران دفاع مقدس
معبر های بسته.....

خوشا آن روز را که سنگری بود

شبی ، میدان مینی ، معبری بود

خوشا آن روزهای آسمانی

که شوری بود ، سودا و سری بود

خوشا روزی که دل را دلبری بود

غزل خوان نگاه آخری بود

خوشا آن روزها در خط اروند

هوای روضه های مادری بود

و اهل آسمان بودیم آن روز

که قدری بی نشان بودیم آن روز

و نای دل نوای نینوا داشت

و با صاحب زمان(عج) بودیم آن روز

و کاش آن روزگاران گم نمی شد

هوای خوب باران گم نمی شد

از قافله های شهدا جاماندیم

رفتند رفیقان و چه تنها ماندیم

افسوس که در زمانه دلتنگی

مجروح شدیم اسیر دنیا ماندیم

خدایا چه معبرهایی که به دست من باز نشد.شهدا ازش عبور کردن منم

واستادم هاج واج نگاهشون کردم. آخه این چه رسمیه.شهید باقری که یادت

هست با اون سن وسال کمش چطوری زبون ریخت تا مجوز اعزامش رو صادر

کردم .اونم قشنگ شیک وتمیز رفت وبعد سه هفته به شهادت رسید.آخه پس

من چی؟خدایا تقاص کدوم گناه نکردم و دارم پس می دم.خدایا اینم میدونم هر

از چندگاهی معبری باز میشه وزرنگ به اون میگن یه جوری خودش رو به هر طریقی شده از این معبر عبور بده.خدایا نا امید نیستم آخه دیگه کم طاقت شدم.صبرم هم حدی داره....ادامه دارد محتاج دعای خیرتان هستم
+ نوشته شـــده در چهارشنبه نوزدهم خرداد ۱۳۹۵ساعــت22:50 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | یک نظر

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چند وقتی بود حال وهوای خوبی نداشتم،با دیدن تشیع شهدای گمنام تو تلوزیون حالم

منقلب می شد.تصمیم گرفته بودم یه نامه محضر مقام معظم رهبری بنویسم واز

ایشون درخواست کنم دستور انتقال دو شهید گمنام ترجیحا از شهدای غواص رو به

شهرمون هدیه کنن.هنوز این فکر از ذهنم نگذشته بود،خبر رسید مقدمات

وشناسایی محل دفن این دو شهید والا مقام صورت گرفته وبزودی چشممون با

حضورشون نورانی میشه،ولی هرچی به روز میزبانی از آسمانی ها نزدیک میشد

دلهره عجیبی به وجودم افتاد.تا جاییکه تصمیم گرفتم تو تشیع جنازه وخاکسپاری

شون شرکت نکنم،آخه با رفتن به این مراسمات سیستم عصبیم به مشکل می

خوردهمون شب که به سختی خوابم برد در عالم رویاء مادر شهیدی که از آشناهامون

بود خواب دیدم ،که خدا رحمتش کنه. صحنه اون هیچوقت از ذهنم خارج نمیشه.دیدم مراسم یاد بودی

برای دو شهید گمنام گرفتن چنتا شمع روشن کردن و یه تعداد از استخونهای شهدا رو

روی یه پارچه سفید گذاشتن ردیف اول یه چنتا صندلی هم گذاشتن.وجا برای جلو

رفتن من نبود،که مادر شهیدان،م، که یکی از فرزندان شون شهید گمنامه،منو به اسم

صدا زد نزدیکش که شدم ردیف اول یه صندلی برام خالی کرد وازم خواست

بشینم،بعدش یکی از استخونهای شهید گمنام رو بهم داد وگفت بزار رو سینه ات

وسوره والعصر رو بخون تا آروم بشی،همین کارو کردم ویه حس عجیبی بهم دست

داد .با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم،وبعد نماز برا رفتن تشیع شهدای گمنام

ثانیه شماری می کردم...شهید گمنام سلام .....التماس دعا

برچسب‌ها: ناگفته های جنگ, اسدالله ایل بیگی, کربلایچهار, والفجرهشت, معراجی ها
+ نوشته شـــده در دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۴ساعــت18:52 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر بدهید

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

وبلاگ،ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دوران دفاع مقدس
آ،سید جلیل(میری ورکی) سر جدت من وهم تفحص کن....آ،سید جلیل بلاخره تفحص شدی،حالا وقتشه دست منه جامونده ازغافله

شهدا روهم بگیری و خودت تفحصم کنی آخه من خیلی وقته گم شدم،خیلی وقت،از شب عملیات کربلای چهار،از اون وقتی که یکی

،یکی،،،،همرزمای غواصم پر کشیدن ومن سوی دنیای بیکران رانده  شدم،سر جدت به دوستام بگو آزمون سختی رو دارم پس

می دم واین آخراش دیگه دارم کم می ارم،اگه ناراحت نمی شن بگو کم آورده،کمکم کنن،اونشبی که برا اولین بار عکستو با دستای     

بسته دیدم فهمیدم با دست بسته هم میشه پرواز کرد ، وقتی مراسم تشیع باشکوه شما را دیدم تازه فهمیدم چقدر خرد و بی مقدارم و

لایق ترحم از طرف شما و بقیه دوستای شهید غواصم،آسید جلیل اینجا من گمنام تر ازشما م که به زعم بعضی ها گمنام بودی،    اینجاکسی من و امثال منو نمی شناسه ،آ ،سید جلیل خلاصش کنم ،دنبال شهرت جاه و مقام نیستم ولی برا تفحص ما برا این دنیا دیگه   دیرشده ،خیلی ،خیلی دیرشده،به دوستای شهیدم،سید مرتضی،اکبر رحیمی،غلامعلی،جاسم کافی و...... سلامم رو برسون     وبهشون بگو فلانی میگه بس نیست این همه بدنبال تون دویدن و نرسیدن؟ پس دعاش کنین تا به آرزوش برسه                                یعنی،شهادت.......هرچند دیر شده ولی شما اگه از خدا بخواهید،هنوز در باغ شهادت باز،باز هست.پس منه جامونده رو هم تفحص کنید .                                       

                                    پایان  التماس دعا  ،جانباز اسدالله ایل بیگی                                                                                                                     
برچسب‌ها: شهدای غواص, سید جلیل میری ورکی, کربلای چهار, اسدالله ایل بیگی

+ نوشته شـــده در شنبه بیستم تیر ۱۳۹۴ساعــت18:23 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

افسوس.افسوس از اینکه چقدر زود دیر میشه.این چند روزی که تو منطقه عملیاتی

جنوب بودم چقدر زود گذشت. افسوس که بازم نتونستم تو روایتام چیزی که بیست

وهشت سال تو دلم مونده و سنگینی میکنه رو واسه زائرای مشهد شهیدان بگم

وحق مطلب و ادا کنم، هر چند که به شهدا گفتم وتعریف کردم.آخرسر هم بهشون

گفتم شهدا شرمنده تونم ، افسوس،افسوس از اینکه معادن طلا ها مونو داریم از

خودمون دورشون می کنیم تعجب نکنید.منظورم از معادن طلا جوو نای مملکتمون

هستن، که توفیق اینو داشتم که با چند تاشون تو اتوبوس همسفربشم،با هر

حرکتی بز رگتر ها وپا به سن گذاشته هامون ازشون ایراد می گرفتن ودائما سر شون

داد می زدن ویا زیر لب از عملکردشون ایراد میگرفتن وغر غر می کردن، هر چی به بزر

گترها غیر مستقیم می گفتم شما دارید با این اعمال از ارز شها ی دفاع مقدس

دورشون می کنید.والله ما هم که جو و ن بودیم تو هر اعزام ،تو اتوبوس،یا قطار

شیطنتمون از اینا بیشتر بود .خاصیت نوجوون وجوون همینه ،مگه به خرجشون می

رفت و اصرار در اصرار که مرغ یه پا داره،تازه از مسئولین کاروان وخود من هم ایراد می

گرفتن که چرا اینارو میارید تو منطقه.می گفتن این جا جای اینا نیست،گفتم والله،بخدا

ما و امثال ما هم تو همینجا آدم شدیم.فقط کافیه یه کم بهشون فرصت بدیم

وباورشون کنیم.خاصیت اینجا انسان سازیست،به قول اون بابا اگه غیر این ب

ود،بایستی خداوند یه سری فرشته رو از آسمون می نداخت پایین تا بیان اینجا و

تکلیف جنگ رو یه سره کنن .البته از حق نگذریم ،میانسالانی هم بودن که با من هم

عقیده شدن ومی گفتن بهشون فرصت و مسئولیت بدیم ،اینطوری حواسشون به

خودشون جمع تر می شه تو هر فرصت می رفتم تو جمع جوونا تا یه جوری از دلشون

در بیارم،بهشون گفتم بچه ها قدر اینجا رو بدونین اگه برگردین یه چیزی رو اینجا جا

میذارین، اونم دلتونه. شما با پای خودتون نیومدین والله شهدا دعوتتون

کردن.افسوس،افسوس از اینکه این همه عکس شهدارو می بینیم ولی برعکسشون

عمل می کنیم.افسوس و هزار افسوس که نمی تونم بیشتر از این مطالبمو باز شون

کنم.آخه نا گفته ها تو دلم خیلی،خیلی زیاده و سنگینی میکنه،آخرین حرفامو به

شهدا زدم و خاصتم تا دست منو هم بگیرن.و اینکه کمی و کوچیکی منو به بز رگی

خودشون ببخشند.شما هم دعا م کنید....بخدا دوست داشتم فریاذ بزنم ،داد بزنم و

بگم ......آی شهدا بخدا شرمنده ام،اونم چه شرمنده ایی.دست آخر اینکه،درد هجری

کشیده ام که مپرس،سوز هجری چشیده ام که ......

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

جای شهید همت خالی که خانمش تعریف می کنه.همیشه به

شوخی بهش

می گفتم.اگه بدون ما بری گوشاتو میبرم....اما،اما وقتی جنازه رو آوردن

دیدم که اصلا سری در کار نیست.......جای شهید چمران خالی،که یه

روسری به همسر لبنانی اش غاده جابر هدیه داد وگفت بچه های یتیم

خانه

دوست دارن شما رو با حجاب ببینن.........جای شهید باکری خالی،که

خانم فاطمه امیرانی همسرش می گفت.به چشم من خوشگلترین پاسدار

روی زمینی.یادش سبز که از خدا خواسته بود اگه شهید شد جنازه ایی

نداشته باشه تا یه وجب ازخاک مملکتشو اشغال نکنه تا اینکه تو یه

عملیات

جنازش افتاد تو دجله ودیگه کسی آقا مهدی رو ندید.............جای شهید

زین الدین خالی که میگفت، در زمان

غیبت امام زمان به کسی می گویند منتظر که منتظر شهادت

باشه.خانمش میگفت،هنوزم که هنوز است صدای کمیل خواندش را

میشنوم.آیا باورتان میشود..؟جای شهید عبادیان خالی وسبز ،،

خانمش در مرثیه ای غم انگیز خطاب به همسر شهیدش نوشت،بس

نیست این همه سال دنبال تو دویدن ونرسیدن....؟تا وقتی تو بودی از این

شهر به آن شهر رفتن، وقتی هم رفتی آوارگی و بی کسی..پس کی

نوبت من میشود......؟ جای شهید دقایقی سبز که تو وصیت نامه اش

خطاب به

همسرش نوشت اگه .بهشت نصیبم شد منتظرت میمانم..خانمش میگفت بچه ها را

بزرگ کردم ونگذاشتم آب تو ی دلشون تکون بخوره...زندگی است دیگه..وحالا منتظر

نوبتم نشسته ام تا او اینقدر پشت درهای باز بهشت انتظارم رو نکشه.البته بدم

نیست بذار یه کمی هم او ن مزه انتظار رو بچشه..........جای شهید محمد

اصغری خواه سبز ،سبز که همرزماش بهش میگفتن محمد.دلمون بهت

میسوزه ..با آن قد و قواره رشیدت ،آخه تو هیچ جعبه ای جا نمیشی...همه تابوتها از

قدت کوتا هترند....خانمش میگفت ،پیکر محمد رو نیاوردن.همرزمش میگفت فکر نکن

من بی غیرت بودم که خودم برگردم ومحمد رو نیارم..آخه مرتب میزدن ونمی ذاشتن

تکون بخوریم..همون بالای کوه گذاشتیمش..جای شهید دایی محمد بیطرفان

با اون

شعارهای مرگ بر امریکا تو ایستگاه اندیمشک خالی....... جای شهید سید

مرتضی رضوی

سبز که ازش دستخط گرفتم وبه هم قول دادیم هرکی شهید شد اون یکی رو

شفاعت کنه ،وقتی لباسای غواصی رو پوشیدیم و آماذه شدیم برا عملیات کربلای

چهار دست انداخت گردنم و آروم بهم گفت ما که امشب می ریم خدا بداد شما

برسه تو این دنیای فانی.جای شهید حسن

آبشناسان خالی، که همسرش در تشیع جنازه به پسراش افشین و امین

میگفت.کف پای بابا رو ماچ کنین..پاهای با با خسته اس...پسر ها هم هی کف بابا

شونو میبو سیدن.همسرش میگفت.لباسهای خونی حسن رو گذاشته بودن تو یه

نایلون،روز سوم که خانه خلوت تر شد رفتم سراغ کیسه،باز کردم ولباساشو در

آوردم،خون اگه بمونه بوی مردار میگیره،اما ،اما بوی عطر پیچید توی خونه،همون

عطری که حسن همیشه به خودش میزد.گاهی فکر میکنم ایکاش از اون لباسا

عکس می گرفتم،،،اما چه فایده تو عکس که بوی عطر معلوم نمیشد،،یاد شهید

حسن(سهراب)منادی سردار گردان ضد زره ذولفقار سبز که تو یکی از

اعزامها به

شوخی بهم می گفت مارمولک اگه شهید بشی بابات چطوری گریه می کنه و

اداشو در می آورد،یاد فرمانده شهیدمون بخیر وجاش خالی بعد اینکه یه شب به

سنگر کمین عراقیا نفوذ کردم و تو یه کتاب دعا که همرا م بود براشون نوشتم این

است سرباز

خمینی ،وقتی چند روز بعد که ازش خواستم دوباره منو بفرسته کمین برگشت بهم

گفت نه اصلا حرفش رو نزن ایندفعه میری ابو سمیر وجاسم ننه مرده (عراقیهای

کمین روبرو مون )روبرام گروگان میاری،،ودست آخرجای شهید علمدار خالی و سبز


که میگفت برای بهترین دوستاتون دعا و طلب

شهادت

کنین،،،،،،،،،،،،،و اینکه اگه یه روزی من حقیر رو بعنوان یه دوست پذیرفتین برام دعا
و

طلب شهادت کنین ،که نصیب من جا مونده از غافله شهدا

هم بشه که اگه شهید نشیم بلاخره میمیریم...قران کریم میفرماید،آگاه باشید

مرگ

شما را دریابد ولو در قلعه های محکم واستوار باشید.والسلام

التماس دعا،،،،،،،،،،اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
سرگذ شتی رو که می خوام تعریف کنم،بر میگرده به سال شصت و چهار وقتی با

ب
چه ها تصمیم گرفتیم بریم حموم عمومی قرارگاه ،اصلا تصورش نمی کردم چه اتفاقی

در انتظارمه .نمی دونم چی شدتا من حاضر بشم   بچه ها راه افتادن ومن با ده دقیقه

تاخیر پشت سرشون را افتادم،خلاصه رسیدم حموم مشغول در آوردن لباسام شدم

یهو دیدم  گوشه حموم یکی داره خودشو با حوله خشک میکنه عجیب شبیهه

 ،حمید بود .حمید همشهریمون بود ازخوشحالی بال در آوردم یه

لحظه حس شیطنت اومد سراغم،یواش ،یواش رفتم پشت سرش .دولا شده بو وبا

حوله داشت پاهاشو خشک می کرد.به نزدیکش که رسیدم با کف دستم محکم زدم 

پشت کمرش که هنوز خیس بود.شالاپی صدا داد تا برگشت می خواستم بگم

چطوری حمید تا صورتشو دیدم خشکم زد زبونم بند اومد آخه حمید نبود. حول کردم ن

میدونستم چیکار باید بکنم.هنوز لنگ و دورش پیچیده بود. با دستاش سرمو گرفت آورد

جلو سرمو بوسید چشماشو بست وگفت عجب دست سنگینی داری با لهجه شیرین

قمی ادامه داد بچه قمی؟منم که خیالم یه کم راحت شده بود.ویه ته لهجه ایی ازبچه

های با صفای قم. لهجه قمی یاد گرفته بودم،دست وپا شکسته به زبون  قمی بهش

گفتم،شما بچه قمید.بچه کجا قم؟فکر کنم بچه چار مندونید(چهار مردان) بعدشم ادامه

دادم آش قو نوید نمخورید.تا اینارو شنیدزد زیر خنده وبه دوستش گفت لا کردار ا ،ما

(یعنی ازما) قمی رو قشنگتر حرف می زنه.دوستش گفت حاجی بریم دیر شد.بهش

گفت توبرو من دوباره بر می گردم حموم جریمه دوستمون این که منو مشت ومال

بده.رفتیم تو حموم بعد دوش گفتم حاجی کجا می شینید .اصلا نمی دونستم کیه

،چی کارس فقط دیدم هر کی داره میره بیرون،از حاجی رخصت می گیره.تا اینکه بهم

گفت پسر م شوخی کردم،واز من خواست رو یه سکو بشینم.و با لیف وصابون شروع

کرد به شستن سر وصورتم ،بعدشم با شامپو سرمو شست،همه ،حتی دوستام

جمع شده بودن دور مون وبا تعجب  مارو نگاه می کردن،آخر سر هم دو سه گالن آب

داغ ریخت روسرم وگفتش تموم شد.رفتم دوش گرفتم داشتم لباس می پوشیدم،بازم

دیدمش حاجی دستت درد نکنه.بهم گفت اسمم جواد ،جواد دل آذر شما آقا جواد

صدام کنید.تازه فهمیدم با چه شخصیتی هم صحبت بودم خیلی خجالت کشیدم.گفتم

حاجی بخدا شرمنده ام دست انداختم دور گردنش وشروع کردم گریه کردن.لباشو گاز

گرفت گفتش،بسه،بسه خجالت بکش صورتش آورد جلو در گوشم گفت.شما جوونید

ومعصوم دعا کن نمازمو خدا قبو ل کنه، و سر نماز به ملا قاتش برم....دیگه نتونستم

جلوی گریه ام رو بگیرم.با هام دست داد همدیگرو بوسیدیم واز هم خداحافظی

کردیم.راستی تا یادم نرفته بگم.آقا جواد دل آذر فرمانده عملیات گردان حضرت

معصومه(ع)شهر قم بود.یه چند وقت بعد تو عملیات والفجر هشت، سر نماز به

شهادت رسید.و دعاش مستجاب شد.شادی روح شهدا وشهید آقا جواد دل آذر یه

فاتحه ویه صلوات بفرستید.اینم بگم حمید  رو پیداش نکردم تا اینکه خبر شها

دتشو تو بیمارستان که بستری بودم بهم دادن.خدایا هر چند دیر شده ولی بلاخره مارو

به غافله شهدا برسو ن ....آمین


جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۱ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۵۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر