خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

وبلاگ،ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دوران دفاع مقدس
آ،سید جلیل(میری ورکی) سر جدت من وهم تفحص کن....آ،سید جلیل بلاخره تفحص شدی،حالا وقتشه دست منه جامونده ازغافله

شهدا روهم بگیری و خودت تفحصم کنی آخه من خیلی وقته گم شدم،خیلی وقت،از شب عملیات کربلای چهار،از اون وقتی که یکی

،یکی،،،،همرزمای غواصم پر کشیدن ومن سوی دنیای بیکران رانده  شدم،سر جدت به دوستام بگو آزمون سختی رو دارم پس

می دم واین آخراش دیگه دارم کم می ارم،اگه ناراحت نمی شن بگو کم آورده،کمکم کنن،اونشبی که برا اولین بار عکستو با دستای     

بسته دیدم فهمیدم با دست بسته هم میشه پرواز کرد ، وقتی مراسم تشیع باشکوه شما را دیدم تازه فهمیدم چقدر خرد و بی مقدارم و

لایق ترحم از طرف شما و بقیه دوستای شهید غواصم،آسید جلیل اینجا من گمنام تر ازشما م که به زعم بعضی ها گمنام بودی،    اینجاکسی من و امثال منو نمی شناسه ،آ ،سید جلیل خلاصش کنم ،دنبال شهرت جاه و مقام نیستم ولی برا تفحص ما برا این دنیا دیگه   دیرشده ،خیلی ،خیلی دیرشده،به دوستای شهیدم،سید مرتضی،اکبر رحیمی،غلامعلی،جاسم کافی و...... سلامم رو برسون     وبهشون بگو فلانی میگه بس نیست این همه بدنبال تون دویدن و نرسیدن؟ پس دعاش کنین تا به آرزوش برسه                                یعنی،شهادت.......هرچند دیر شده ولی شما اگه از خدا بخواهید،هنوز در باغ شهادت باز،باز هست.پس منه جامونده رو هم تفحص کنید .                                       

                                    پایان  التماس دعا  ،جانباز اسدالله ایل بیگی                                                                                                                     
برچسب‌ها: شهدای غواص, سید جلیل میری ورکی, کربلای چهار, اسدالله ایل بیگی

+ نوشته شـــده در شنبه بیستم تیر ۱۳۹۴ساعــت18:23 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ر رویائ صادقه من و مامو ر امنیتی عراق..........

نمی دونم، جای طرح این مطلب هست ،یاخیر، برداشت مراجعین ومخاطبین وخوانندگان چگونه

خواهد بود یه درگیری باخودم داشتم .باهزاران سوال بی جواب.آیا صلاح هست یا خیر،به هر حال

تصمیم به درج این مطلب گرفتم، نحوه برداشت وپذیرش آن برا ی خوانندگان محترم ونظراتشان از

هر طیف برای حقیر قابل احترام است.ذکر مجدد این مطلب ضروری استکه این اتفاق پیش آمده

برای حقیر واقعی است.یادش بخیر آبان یا آذرماه سال هفتادو هشت بعد یه خواب،یا رویایی که

دیدم .به اتفاق خواهرم که همسر شهید والا مقام سید محمود میر هاشمی بودعازم سفر

معنوی وزیارت عتبات عالیات شدیم ،متاسفانه رژیم بعث عراق وسر آمدشون .صدام،جنایتکار تاریخ

هنوز سر قدرت بود.داخل خاک عراق بشدت توسط استخبارات (مامورین امنیتی عراق)محافظت

می شدیم،واجازه کوچکترین ارتباطی با شیعیان عراق روبه ما نمی دادن.بعدحضور درنجف اشرف

واقامه نماز به امامت مراجع بزرگوار عراق و دیدار خصوصی باشهید ایت ا...حکیم،به سمت کربلای

معلی حرکت کردیم،برای حقیر که چند سالی،به عشق زیارت کربلا عازم جبهه می شدم

احساس می کردم زمان متوقفشده .آرزوی زیارت سید الشهدا و رسوندن پیام همرزمان شهید و

خانوادشون به ابا عبدا...الحسین یه شور و شوق عجیبی تو وجودم پدید آورده بود.تا منو بی تاب

رسیدن کربلا کنه،خلاصه تو مسیر بعدزیارت یکی از اماکن متبرکه .من زودتراومدم سوار اتوبوس

شدم.تنها یه مامور امنیتی تو اتوبوس بود.اومد طرف من بهم گفت عربی بلدی صحبت کنی گفتم

،لا.یه نگاه به دور برش انداخت واز جیب بغلش یه عکس درآورد.تا اومدم عکس رو نگاه کنم

گفت،لا.لا فهمیدم منظورش اینه فعلاعکس رو پنهان کن،بعد گفت ،مصور الخمینی موجود.دست

وپا شکسته فهمیدم،عکس امام رو می خواد.از جلد مفاتیح جدا کردم دادم بهش.عکس امام رو

بوسید گذاشت رو پیشونیش.بعد تا کرد گذاشت تو جیبش،بعدعکس شهید رو بهنشون

دادم.گرفت بوسید و مالید به چشماش یه جوری بهم حالی کرد شهدای ایران ،واقعی،واقعی والله

العظیم.واللهالعظیم.بعد بازوهاشو بعلامت زندان زد بهم و گفت.رژیم العراق خفقان،خفقان،خائن به

مقدسات الحسین وگریه کرد.کم،کم زائرا اومدن واتوبوس به سمت کربلارا افتاد.ومن قلبم داشت

از سینه ام بیرون میزد.حالا کی می رسیم.یه لحظه به ذهنم رسیدیواشکی به عکسی که

عراقیه بهم داده بود نگاه  کنم.عکس صحن وپیکر پر از تیر ونیزه اما م حسین (ع) رو دیدم آها یادم


اومد ،یادم اومد من این صحنه رو که عراقیه عکس امام خمینی رو گرفت وعکس سیدالشهدارو

بمن داد با تمام جزییات قبلادیدم.کم،کم یادم اود چندشب قبل از اومدن به عراق نزدیک اذان صبح

تو عالم رویا دیدم،موهای تنم سیخ شد.تا اینکهرسیدیم کربلا........آی کربلاوارد هتل شدیم مامور

کاروان گفت بعد غسل زیارت سریع بیاین پایین تا بریم زیارت.تو اتاق داشتم آماده می شدم برم

پایین.که چشمتون روز بد نبینه یه دل دردی منو گرفت که ناچار افتادم رو تخت ،هر چی خواهرم

گفت بلند شو راه بری خوب میشی چقدر دنبال این لحظه بودی.هر کاری کردم نتونستم باهاشون

برم.اونا رفتن و من اشک ریختم،همینطور که دراز کشیده بودم.شروع کردم با امام صحبت کردن

وگفتم گله ایی ندارم حتما لایق نیستمکه منو تا چند قدمی خودت آوردی ولی توفیق زیارت رو

نصیبم نمی کنی.تو دلم گفتم منو بگو که عکس شهدارو آوردم تا به ضریح امام متبرک کنم، خودم

هم نتونستم برم.تاهمینطور که درد می کشیدم و فقط صدا می زدم یاحسین،یا حسین یه

لحظه چشمام رفت رو هم.اینجا شو گوش کنید.احساس کردم پتویی که پایین تخت تا کرده بود

یهویی یه نفر انداختروم،به طوری که از سنگینی پتو بیدار شدم.متوجه شدم کسی تو اتاق

نیست در هم از داخل قفل بود.منم خوب شده بودم رفتم پا بوس امام وکلی درد دل کردم بهش

گفتم آی قربون امامی برم منو تا اینجا آورد ولی دست خالیوشرمندهبرنگردوند..................

السلام علی الحسین و....... اسدالله ایل بیگی


برچسب‌ها: شهدای غواص, اسدالله ایل بیگی, کربلای چهار, زیارت امام حسین

+ نوشته شـــده در سه شنبه شانزدهم تیر ۱۳۹۴ساعــت20:8 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر بدهید

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یادداشتی از غواص جانباز اسدالله ایل بیگی،وچگونگی عضویت در تنها گردان خط شکن

(کوثر)لشکر پیروزمند 17 علی ابن ابی الطالب (استان مرکزی ) و طی نمودن یکدوره سه ماهه عملیات

چریکی و غواصی در سد دز و آمادگی برای عملیات کربلای چهار...



پس تا آنروز منتظر باشید،

برچسب‌ها: ناگفته های جنگ, اسدالله ایل بیگی, کربلایچهار, والفجرهشت, معراجی ها

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

 اونشب رسول از یه نور میگفت..........

باورم نمی شد ،یعنی این همون رسول خودمو نه که داره از این حرفا می زنه،باورم

نمیشه دارم خواب می بینم ؟ با اینکه با رسول بچه محل بودیم.خیلیا قبولش

نداشتن.آخه به قول امروزی ها اهل همه نوع خلاف بود.با اینکه سنش شو نزده

سال بیشترنبود. ولی پر دل جرات بود ، ای یکی دو سالی ازم بزرگتر بود بعد ظهرا

ی ماه رمضون می رفتیم مغازه باباش،آخه باباش یه بغالی کوچیکی داشت.تابستونا

رسول مغازه وای میستاد، یونس پسر خاله ش،مجید،حمید که دو قلو بودن.هیچوقت

یادم نمیره جمع که می شدیم نفری یه کیک و نوشابه میگرفتن دستشون اونقدر با

ولع می خوردن منو هم از را بدر می کردن با اینکه تا اون موقع روزه بودم،روزه ام رو

میشکستم،به سن تکلیف نرسیده بودم اما روزه می گرفتم،البته اگه رسول وبقیه

اراذل می ذاشتن،گاهی وقتا هم که پول نداشتم تحت هیچ شرایطی روزه ام رو

نمی شکستم،هر چند خیلی دلم کیک نوشابه می خواست.یکی دوسالی گذشت

من جذب بسیج محل شدم. ولی رسول تخته گاز به بیراهه میرفت،از رفتن جلوی

مدرسه دخترانه مو قع زنگ تعطیلی تاخوردن،،،،،،،،،و از خود بی خود شدن.با اینکه

گواهینامه ام نداشت ولی دائم با اون نیسان آبی پدرش تو کوچه ها پرسه می

زد.خلاصه سرتون رو درد نیارم.یه دم غروبی دیدمش و کلی نصیحتش کردم .گفتم

رسول جان تو ازم بزرگتری تو باید منو نصیحت کنی.این کوفتیا چیه می خوری،مگه

خودت.........نداری؟دنبال ........مردم می افتی،رسول فقط سرش پایین بود از دیوار

صدا در اومد ولی رسول هیچی نمی گفت.داغ کردم گفتم آخه لا مصب یه چی

بگو.رسول انگار نه انگار فقط سکوت..داشت میرفت سوار نیسان آبیه بشه گفتم کجا

کجا کارت دارم،بهم گفت میرم شهر صنعتی بار بزنم شب بابام بره قم خالی

کنه،گفتم

رسول جان فردا مادر دوماد شهیدمون ولیمه میده از مکه اومده بیای منو وخواهرم

ودوتا بچه هاشو ببری به یکی از روستاهای اطراف آخه اونموقع تو محل ما ماشین

وتاکس وآژانس خبری نبود.گفتش چشم وبعد قول و قرار رفت تا به بارش برسه

خلاصه فردا بعد ظهر رفتم جلو مغازش ،دیدم حمید،مجید،اصغر دارن کیک نوشابه می

خورن با خودم گفتم امروز دیگه روزه ام رو نمی شکنم،تا منو دیدن زدن زیر خنده

.گفتم خنده داره؟مجید گفت آقا رسول ما عابد و زاهد شده .گفتم یعنی چی؟آقا روز

ه اس.هرچی جلوش ادا واطوار در می آریم روزه شو نمی شکنه.گفتم رسول راست

میگن؟رسول که پشت دخل مغازه دستش زیر چو نش بود گفت،چیه به ما نمی آد یه

روز آدم باشیم؟رفتم جلو وسرشو بوسیدم و گفتم آی قربونت برم،قربونت برم.قبول

باشه،بیخود میکنن رو به بچه ها گفتم خاک برسرتون روزه که نمگیرید.لا اقل با روزه

دار کاری نداشته باشین.خداحافظی کردم .رسول صدام کرد برگشتم انگاری یه چی

میخواست بهم بگه.من،من کرد بعد گفت هیچی حاضرشید نیم ساعت دیگه می آم

دنبالتون تا به افطار و لیمه ماد شهید برسین.اونشب صورت رسول عین ماه شده

بود،بعد افطار دراومد بیرون دیدم با ماشینش ور میره وکاپوت نیسان رو زده بالا گفتم

رسول چشه؟گفت ماشین هیچی ولی خودم یه چمه .بعد

گفت می خوام یه چی بهت بگم قول بده بعنوان یه راز تا زنده ام پیشت بمونه،گفتم

باز کدوم بد بخت رو دیدی وعاشقش شدی.گفت نقل این حرفا نیست.دیشب بار

نیسان رو که زدم داشتم بر می گشتم و همش به نصیحت های تو فکر می کردم وبا

خدا درد دل می کردم که چرا من این طوری شدم،تو همین حال تو آسمون یه نور پر

رنگی نمایان شد .اون نور به طرف من می اومد.مجبو شدم نیسان رو متوقف

کنم،اون نور اومد ،اومد تا رسید به من واز راه دهانم وارد شد.بیهوش شدم.بهوش که

اومدم ساعت ها از این ماجرا می گذشت راه افتادم یهو یادم اومد توعالم بیهوشی

چه چیزایی که ندیدم.گفتم خوب چی دیدی؟چی دیدی؟بقیه اش ،بقیه اش بهم

گفت شرمنده ازگفتنش معذورم.همینقدر بدون من دارم میرم جبهه.گفتم جبهه؟تو که

می گفتی منو جبهه.اگه یه روزی خدای نکرده برم جبهه بابام دق می کنه،گفت

حالا،،،،،اون دیگه بماند فقط بگو واسه اعزام چیکار باید بکنم .گفتم به چشم .یه

چندروزبعد محل اعزام بهش گفتم فکراتو کردی،پشیمون نیستی؟لا اقل بگو اونشب

تو بیهوشی چی دیدی؟گفت نوچ گفتم چرا؟گفت چون هیشکی باور نمی کنه .موقع

خداحافظی بهم گفت دیدار ما به قیامت فقط امانتدار خوبی باش وتا زنده ام جریانو به

کسی نگو والان بعد سالها از شهادتشو به دلیل تقارن با ماه مبارک رمضان برا اولین

بار روایت کردم،خدایا من آخرسر

نفهمیدم رسول اونشب چی دیده بود که این همه متحول شد.ولی به روح پاکشون

قسمت میدم دست منه جامونده از غافله شهدا رو هم بگیر.بس نیست این همه

دویدن ونرسیدن.......شادی روحشون صلوات.....والسلام جانباز اسدالله ایل بیگی

برچسب‌ها: دهه شصتی ها, ناگفته های جنگ, اسدالله ایل بیگی, کربلای4, والفجر
+ نوشته شـــده در شنبه ششم تیر ۱۳۹۴ساعــت19:51 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر بدهید

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۰:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یادش بخیر،تو سنگر مشغول نوشتن وصیتنامه بودم.داشتیم خودمون رو برای عملیات کربلای4آماده می کردیم.باخودم می گفتم اگه خدا بخواد این دفعه دیگه اسمم جزو شهداست.سید مرتضی یه نگاه بهم انداخت گفت خیلی مطمئنی؟همینطور داشتم اشکامو پاک می کردم،گفتم نه...پیش خودم گفتم بزار یه کم شکسته نفسی کنم.تو دلم گفتم اون که از هر نظر استحقاقش رو دار منم.با ا خودم می گفتم از خدایش از نظر معنوی هم ازش بالاترم.گفتم سید مرتضی نظرت چیه ؟بیا یه قولی بهم بدیم .سید گفت هستم گفتم هر کی شهید شد اون یکی رو شفاعت کنه.گفت باشه،ولی بیا قرارمون رو بنویسیم وامضا ءکنیم.بعد امضاء گفتم توبهشت می بینمت اونم گفت انشاءا....اما همون شب اون آسمانی شد.من هم زمینی...ما مدعیان صف اول بودیم...اما شهدارا از آخر مجلس چیدند.
جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شب عملیات والفجر هشت ، ساعت یازده،ونیم شب از محلی بنام دهکده ،حرکتمون سمت اروند رود شروع شد از نخلستانها که عبورکردیم.رسیدیم کنار اروند،از همه طرف صدای تیربار،وتوپهای ضد هوایی که عراقیا بی هدف شلیک می کردن ،می اومد.هوا خیلی سرد بود با تجهیزات نظامی سوار قایقا شدیم بریم اونور اروند (شهر فاو)،که خط مقدم عراقیا شکسته بود .ومجبور به عقب نشینی شده بودن. چهار،یا پنج متری ساحل.که پر از گل،لای بود قایقمون واستاد.بایستی می رفتیم،روی تخته الوار تابرسیم به ساحل .عرض تخته حدود سی سانت بود وسطحش حسابی لغزنده،و حدود دو ، سه متری ارتفاع داشت رفتم رو تخته ا لوار لیز خوردم واز اون بالا با سر افتادم تو گل،لای اولش سردم بود وسرم خیلی درد می کردونمی تونستم تکون بخورم.یهو احساس کردم دیگه سردم نیست و یواش یواش دارم سبک میشم داشتم می رفتم بالا.،بالاتر.ولی صدای بچه هارو می شنیدم.یکی شون می گفت یازهرا،یاحسین .تورو خدا بچه ها کمک کنین الان خفه می شه..همگی سمت (پایین)باتلاق رونگاه میکردن ومنو صدا می زدن .از اون بالا میدیدم یکی آویزون شده بود تا از کوله پشتیم بگیره بکشه بالا تا سرمو از تو گل،لای بیرون بیاره .نمی دونم چرا دلم نمی خواست درم بیارن.منم هی داشتم بالاتر می رفتم،واونا هنوز تلاش می کردن درم بیارن.خیلی هارو میدیدم دارن بالا میآن و از من رد میشن.چهرشون نورانی بود .صداشونو می شنیدم با هم حرف میزدن ولی حرفاشونو متوجه نمی شدم . تو آسمون فریادهای یا زهرا ،یا زهرا پیچیده بود....نمی دونم چی شد یهو دیدم دارم برمی گردم پایین، منو از توگل،لای کشیدن بیرون وکنار ساحل خوابوندن .وقتی از دهانم گل و لایهارو در آوردن یواش،یواش رفتم توجسمم.سردم شد داشتم می لرزیدم.باورتون نمیشه حال عجیبی پیدا کرده بودم.یکی از بچه ها یه پتو پیچید دورم وکوله پشتیمو درآورد ،تمام بدنم درد داشت،تا اینکه پیک گردان اومد پیشمون وبه فرمانده گروهانمون گفت حاجی سلام رسوند ،گفتش اگه حالش خوب نیست برش گردونید ...گفتم نه،نه خوبم اگه یه کم را ه برم عرق می کنم وخوب میشم.راه افتادیم سمت شهر فاو........تورا ه فکر می کردم خدایااونا کی بودن تو آسمون دیدمشون،یادم اومد شهدایی بودن که لیاقت همراهی شون نصبب من نشد.همون معراجیها ...می دونم باورش سخته اما چیزایی رو مشاهده کردم .که از بیانشون عاجزم ....فقط می تونم بگم برا شادی روحشون یه صلوات و یه فاتحه بفرستین .وازخدا بخواین مرگ مارو هم شهادت در راه خودش قراربده.....امین............................جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر