خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

     عکــــــس هـــــــای راهیــــان نور ((اروند رود  و  شلمچه ))در تاریخ  " 15/اسفند  الی 18/اسفند "

                          

                                 ...لطفا برای دیدن عکسها به ادامه مطالب بروید...

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۷ اسفند ۹۲ ، ۰۶:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
عکــــــس هـــــــای راهیــــان نور ((طلائیه ))در تاریخ  " 15/اسفند  الی 18/اسفند "

                             ...راستی،این طلائیه عجب طلائیه    

                               ...لطفا برای دیدن عکسها به ادامه مطالب بروید...

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۶ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
عکــــــس هـــــــای راهیــــان نور ((هویزه ))در تاریخ  " 15/اسفند  الی 18/اسفند "

                         یاد شهید سید کاظم علم الهدی گرامی باد... 

                               ...لطفا برای دیدن عکسها به ادامه مطالب بروید...

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۶ اسفند ۹۲ ، ۰۶:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دوستان عزیز ...
به علت نداشتن قالب مناسب برای بلاگ درباره جبهه و جنگ...
فعلا از گذاشتن مطلب در اینجا معذورم...
لطفا به این آدرس تشریف بیارینhttp://isar1365.blogfa.com/
جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۵ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


مرغ دل در لحظه تحویل سال...رو به سوی جبهه ها بگشود بال،،،بلبل دل ،تا دهان را

باز کرد...وصف عید جبهه ها آغاز کرد،،،خوان عید جبهه،نامش سنگر است...سنگری با

هفت سین احمر است،،،نام سرداران با عشق سهیل،،،یاد آن مردان گردان کمیل،،،ما

کجا وصف عید جبهه ها...ما کجا و پرتو آئینه ها..................................

نزدیک عید دلم هوای اون روزایی رو کرد که تو جبهه بودم به همین خاطر خواستم حال

وهوای اون موقع هارو براتون روایت کنم ....یه روز مونده بود سال نو،  حاجی صولت

اول صبح دوباره سر صدا راه انداخته بود،بچه ها پاشید.یالا دیگه ظهر شد.بهش گفتم

حاجی تورو خدا تازه چشام گرم شده خوابم می آد مگه حرف حالیش بود پتوهارو از رو

بچه ها به زور برمی داشت اونم که مقاومت می کرد،آقا عبداله رو صدا می کرد،بچه

ها تا صدای آقا عبداله رو میشنیدن اگه خوابم بودن مثل فنر از جا می پریدن

بالا،چرا؟به خاطر اینکه آقا عبداله قد بلند وهیکل تنومندی داشت وهر کی خواب بود با

همون پتو بغلش میکردو می برد می نداخت رو تیغ ها ی کنار سنگر .بلاخره بچه ها

همه بیدار شدن  وقتی اومدیم بیرون سنگر دیدیم حاجی چند تا پتو رو علف ها که تازه

سبز شده بودن انداخته وسفر ه صبحونه پهنه چه صبح با صفائی بود هیچ وقت یادم

نمی ره،خلاصه سر سفره حاجی صولت گفت بچه ها زود باشین ظهر شد ،آفتاب 

اومد وسط آسمون وما هنوز کارمونو شروع نکردیم،جا تون خالی صبحونه رو که خوردیم

حاجی گفت بچه ها هر چی وسایل تو سنگره بیارین بیرون .از پتو،اسلحه،وسایل

شخصی هیچی تو سنگر نمونه ..به من و قاسم گفت باید سنگرو حسابی آب وجارو

کنید،سیدوچگینی،آقا عبداله،ناصر،الهیاری و خودش هم رفتن سراغ پتوها که بوی نم

برداشته بودن،بعد تکوندن حسابی انداختنشون  تو آفتاب تا بوی نمشون بره.خدا

خیرش بده حاجی صولت عینهو یه پدر سنگرمونو مدیریت می کرد.تا غروب کار

نظافتمون طول کشید.بعد انتقال وسایل به سنگر دیگه هیشکی نا نداشت نمازو که

خوندیم شام نخورده خوابمون برد.هر چی حاجی صدا کرد بچه ها شام هیشکی بیدار

نشد.عوضش نماز صبح همه سیر از خواب بیدار شدیم .تازه گرسنه هم شده بودیم

بعد نماز ودعا حاجی که می دونست چقدر گرسنمونه رو به من گفت جوون بلند شو

سفره رو بیار تا بندازیم،در کنار حاجی صبحونه خوردن چه لذتی داشت،صبح که هنوز

هفت هشت ساعت داشتیم تا آغاز سال نو حاجی یه پتوی نو که از تدارکات گرفته بود

پهنش کرد وسین های مرتبت با جبهه رو چون تو واحد (تخریب بودیم)  با دقت می

چید ،سر سفره...سکه،سیم خاردار،سر نیزه،سیب،مین سوسکی،مین سبدی و

سی چهار(یه نوع خرج غیر حساس)  ...هنوز چند تا دیگه سیب که اضافه اومده بود

اون کنار دیدم،ناصریه چشمک به من زد . و رو به حاجی گفت .حاجی ببخشید،بهتر نیست جای اون سر

نیزه رو با سکه عوضش کن تا حاجی دو لا شد منم دو تا سیب برداشتم،یهو صدای

حاجی در اومد آی،آی دارین چیکار می کنین.ناخنک،ناخنک گفتیم حاجی ببخشید خندید

و گفتش. نوش جونتون ،نوش جونتون پسرم شوخی کردم.یادم نمی ره اونروز لشکر

سنگ تموم گذاشته بود جا تون خالی ناهار چلوکباب بود با نوشابه.حالا چطور تا خط

مقدم که هنوز داغ هم بود آورده بودن خدا می دونه ،چقدرم چسبید

قاسم وسید گل های  دور سنگر وتپه های اطراف و کنده بودن آوردن ودیوار داخل سنگر و پر گل کردن،نزدیک سال نو همگی دور سفر نشستیم ومشغول دعا وزیارت

عاشورا شدیم،رادیو هر چند یه بار اعلام می کرد تا سال هزارو سیصدو

شصتو...باقیمانده..بلاخره اعلام کرد .آغاز سال یکهزارو سیصدو شصت و....به رسم

ادب همه اول با حاجی وبعدشم با بقیه دیده بوسی کردیم،حاجی غافل گیرمون کرد

اسکناسهایی رو که امام متبرک کرده وحاجی بخشی آورده بود هدیه کرد راستی یادم

رفت بگم چگینی یه تنگ ماهی تهیه کرده بود وقتی ماهی پیدا نکردیم داخل تنگ دو

تا بچه قور باغه انداختیم وباعث خنده همه و فرماندمون شدیم.ودعا کردیم برای

سلامتی امام و .......بعدشم  غم از دست دادن رفیقامون ودوری وفراقشون اشکمونو

جاری کرد. تمام بچه ها سر اسلحشون پرچم سرخ و یا سربند سرخ زده بودن

و ........من موندمو داغ فراقشون که هر وقت موقع عید میشه بیادشون می افتمو واز

دوریشون دلم آتیش میگیره، ای نفرین برجدایی،خدایا  جا مونده های از قافله شهدارو به

قافله برسون.آمین......اینم بگم خدمتتون،کتاب حضرت حافظ کنارم بود وقتی ورق زدم این متن اومد با

دقت بخونید....ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست...منزل آن مه عاشق کش عیار

کجاست....شب تار است و ره وادی ایمن در پیش،،،آتش طور کجا موعد دیدار

کجاست..خدا نگهدار

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ نظر
                عکــــــس هـــــــای راهیــــان نور (( فکه ))در تاریخ  " 15/اسفند  الی 18/اسفند "

                          

                             ...لطفا برای دیدن عکسها به ادامه مطالب بروید...

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۹ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر


افسوس.افسوس از اینکه چقدر زود دیر میشه.این چند روزی که تو منطقه عملیاتی

جنوب بودم چقدر زود گذشت.  افسوس که بازم نتونستم  تو روایتام چیزی که بیست

وهشت سال تو دلم مونده و سنگینی میکنه رو واسه زائرای مشهد شهیدان بگم

وحق مطلب و ادا کنم، هر چند که به شهدا گفتم وتعریف کردم.آخرسر هم بهشون

گفتم شهدا شرمنده تونم ، افسوس،افسوس از اینکه معادن طلا ها مونو داریم از

خودمون دورشون می کنیم تعجب نکنید.منظورم از معادن طلا جوو نای مملکتمون

هستن، که توفیق اینو داشتم که با چند تاشون  تو اتوبوس همسفربشم،با هر

حرکتی بز رگتر ها وپا به سن گذاشته هامون ازشون ایراد می گرفتن ودائما سر شون

داد می زدن ویا زیر لب از عملکردشون ایراد میگرفتن وغر غر می کردن، هر چی به بزر

گترها غیر مستقیم می گفتم شما دارید با این اعمال از ارز شها ی دفاع مقدس

دورشون می کنید.والله ما هم که جو و ن بودیم تو هر اعزام ،تو اتوبوس،یا قطار

شیطنتمون از اینا بیشتر بود .خاصیت نوجوون وجوون همینه ،مگه به خرجشون می

رفت و اصرار در اصرار که مرغ یه پا داره،تازه از مسئولین کاروان وخود من هم ایراد می

گرفتن که چرا اینارو میارید تو  منطقه.می گفتن این جا جای اینا نیست،گفتم والله،بخدا

ما و امثال ما هم تو همینجا آدم شدیم.فقط کافیه یه کم بهشون فرصت بدیم

وباورشون کنیم.خاصیت اینجا انسان سازیست،به قول اون بابا اگه غیر این ب

ود،بایستی خداوند یه سری فرشته رو از آسمون می نداخت پایین تا بیان اینجا و

تکلیف جنگ رو یه سره کنن .البته از حق نگذریم ،میانسالانی هم بودن که با من هم

عقیده شدن ومی گفتن بهشون فرصت و مسئولیت بدیم ،اینطوری حواسشون به

خودشون جمع تر می شه تو هر فرصت می رفتم تو جمع جوونا تا یه جوری از دلشون

در بیارم،بهشون گفتم بچه ها قدر اینجا رو بدونین اگه برگردین یه چیزی رو اینجا جا

میذارین، اونم دلتونه. شما با پای خودتون نیومدین والله شهدا دعوتتون

کردن.افسوس،افسوس از اینکه این همه عکس شهدارو می بینیم ولی برعکسشون

عمل می کنیم.افسوس و هزار افسوس که نمی تونم بیشتر از این مطالبمو باز شون

کنم.آخه نا گفته ها تو دلم خیلی،خیلی زیاده و سنگینی میکنه،آخرین حرفامو به

شهدا زدم و خاصتم تا دست منو هم بگیرن.و اینکه کمی و کوچیکی منو به بز رگی

خودشون ببخشند.شما هم دعا م کنید....بخدا دوست داشتم فریاذ بزنم ،داد بزنم و

بگم ......آی شهدا بخدا شرمنده ام،اونم چه شرمنده ایی.دست آخر اینکه،درد هجری

کشیده ام که مپرس،سوز هجری چشیده ام که ......

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۹ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر
سرگذ شتی رو که می خوام تعریف کنم،بر میگرده به سال شصت و چهار وقتی با

ب
چه ها تصمیم گرفتیم بریم حموم عمومی قرارگاه ،اصلا تصورش نمی کردم چه اتفاقی

در انتظارمه .نمی دونم چی شدتا من حاضر بشم   بچه ها راه افتادن ومن با ده دقیقه

تاخیر پشت سرشون را افتادم،خلاصه رسیدم حموم مشغول در آوردن لباسام شدم

یهو دیدم  گوشه حموم یکی داره خودشو با حوله خشک میکنه عجیب شبیهه

 ،حمید بود .حمید همشهریمون بود ازخوشحالی بال در آوردم یه

لحظه حس شیطنت اومد سراغم،یواش ،یواش رفتم پشت سرش .دولا شده بو وبا

حوله داشت پاهاشو خشک می کرد.به نزدیکش که رسیدم با کف دستم محکم زدم 

پشت کمرش که هنوز خیس بود.شالاپی صدا داد تا برگشت می خواستم بگم

چطوری حمید تا صورتشو دیدم خشکم زد زبونم بند اومد آخه حمید نبود. حول کردم ن

میدونستم چیکار باید بکنم.هنوز لنگ و دورش پیچیده بود. با دستاش سرمو گرفت آورد

جلو سرمو بوسید چشماشو بست وگفت عجب دست سنگینی داری با لهجه شیرین

قمی ادامه داد بچه قمی؟منم که خیالم یه کم راحت شده بود.ویه ته لهجه ایی ازبچه

های با صفای قم. لهجه قمی یاد گرفته بودم،دست وپا شکسته به زبون  قمی بهش

گفتم،شما بچه قمید.بچه کجا قم؟فکر کنم بچه چار مندونید(چهار مردان) بعدشم ادامه

دادم آش قو نوید نمخورید.تا اینارو شنیدزد زیر خنده وبه دوستش گفت لا کردار ا ،ما

(یعنی ازما) قمی رو قشنگتر حرف می زنه.دوستش گفت حاجی بریم دیر شد.بهش

گفت توبرو من دوباره بر می گردم حموم جریمه دوستمون این که منو مشت ومال

بده.رفتیم تو حموم بعد دوش گفتم حاجی کجا می شینید .اصلا نمی دونستم کیه

،چی کارس فقط دیدم هر کی داره میره بیرون،از حاجی رخصت می گیره.تا اینکه بهم

گفت پسر م شوخی کردم،واز من خواست رو یه سکو بشینم.و با لیف وصابون شروع

کرد به شستن سر وصورتم ،بعدشم با شامپو سرمو شست،همه ،حتی دوستام

جمع شده بودن دور مون وبا تعجب  مارو نگاه می کردن،آخر سر هم دو سه گالن آب

داغ ریخت روسرم وگفتش تموم شد.رفتم دوش گرفتم داشتم لباس می پوشیدم،بازم

دیدمش حاجی دستت درد نکنه.بهم گفت اسمم جواد ،جواد دل آذر شما آقا جواد

صدام کنید.تازه فهمیدم با چه شخصیتی هم صحبت بودم خیلی خجالت کشیدم.گفتم

حاجی بخدا شرمنده ام دست انداختم دور گردنش وشروع کردم گریه کردن.لباشو گاز

گرفت گفتش،بسه،بسه خجالت بکش صورتش آورد جلو در گوشم گفت.شما جوونید

ومعصوم دعا کن نمازمو خدا قبو ل کنه، و سر نماز به ملا قاتش برم....دیگه نتونستم

جلوی گریه ام رو بگیرم.با هام دست داد همدیگرو بوسیدیم واز هم خداحافظی

کردیم.راستی تا یادم نرفته بگم.آقا جواد دل آذر فرمانده عملیات گردان حضرت

معصومه(ع)شهر قم بود.یه چند وقت بعد تو عملیات والفجر هشت، سر نماز به

شهادت رسید.و دعاش مستجاب شد.شادی روح شهدا وشهید آقا جواد دل آذر یه

فاتحه ویه صلوات بفرستید.اینم بگم حمید  رو پیداش نکردم تا اینکه خبر شها

دتشو تو بیمارستان که بستری بودم بهم دادن.خدایا هر چند دیر شده ولی بلاخره مارو

به غافله شهدا برسو ن ....آمین


جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۱ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۵۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر