خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گردان حضرت معصومه قم» ثبت شده است

ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی خاطرات دوران دفاع مقدس
معبر های بسته.....

خوشا آن روز را که سنگری بود

شبی ، میدان مینی ، معبری بود

خوشا آن روزهای آسمانی

که شوری بود ، سودا و سری بود

خوشا روزی که دل را دلبری بود

غزل خوان نگاه آخری بود

خوشا آن روزها در خط اروند

هوای روضه های مادری بود

و اهل آسمان بودیم آن روز

که قدری بی نشان بودیم آن روز

و نای دل نوای نینوا داشت

و با صاحب زمان(عج) بودیم آن روز

و کاش آن روزگاران گم نمی شد

هوای خوب باران گم نمی شد

از قافله های شهدا جاماندیم

رفتند رفیقان و چه تنها ماندیم

افسوس که در زمانه دلتنگی

مجروح شدیم اسیر دنیا ماندیم

خدایا چه معبرهایی که به دست من باز نشد.شهدا ازش عبور کردن منم

واستادم هاج واج نگاهشون کردم. آخه این چه رسمیه.شهید باقری که یادت

هست با اون سن وسال کمش چطوری زبون ریخت تا مجوز اعزامش رو صادر

کردم .اونم قشنگ شیک وتمیز رفت وبعد سه هفته به شهادت رسید.آخه پس

من چی؟خدایا تقاص کدوم گناه نکردم و دارم پس می دم.خدایا اینم میدونم هر

از چندگاهی معبری باز میشه وزرنگ به اون میگن یه جوری خودش رو به هر طریقی شده از این معبر عبور بده.خدایا نا امید نیستم آخه دیگه کم طاقت شدم.صبرم هم حدی داره....ادامه دارد محتاج دعای خیرتان هستم
+ نوشته شـــده در چهارشنبه نوزدهم خرداد ۱۳۹۵ساعــت22:50 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | یک نظر

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

لباس غواصی رو که تحویل گرفتم،احساس کردم مجوز شهادت رو بهم دادن،حس

غریبی داشتم،بوی خدا رو استنشاق کردم.به نوبت می رفتیم تو چادر وبا لباس

غواصی بیرون می اومدیم.اول شهید اکبر رحیمی در اومدبیرون از خنده روده بر

شدیم قد وقواره کوتاه ولی تپل،سید مرتضی خیلی طولش داد گفتم سید چیه

رفتی اتاق پرو؟بعد کلی کلنجار اومد بیرون اونجا بود که از خنده غش کردم .آخه

لباس غواصی رو پشت رو تنش کرده بود.آخر سر رفتم تو چادر همینجوری که لاغر

بودم .با لباس غواصی که اومدم بیرون کسی نخندید گفتم خدا روشکر که یهو همه

ترکیدن شهیداکبر رحیمی یهو گفت نگاش کنید راستی،راستی که اسم مارمولک

برازندشه شایدباورتون نشه .نیمه شب که از چادر بیرون می اومدم ،از دور انگاری از

تو چادریهنور به سمت آسمون متصل می شد،آخه اکثر بچه ها ی چادرمون بعدا تو

عملیات کربلای چهار شهیدشدن،چیزایی رو از این بچه ها دیدم که باورش برا خیلی

ها سخته حرکاتشون به زمینی ها نمی خورد.پر بود از رمز راز بیشتر ماورایی

بود.پرده اول،بعد یه روز سخت آموزش غواصی با شهید،،،،،،،از بچه های باصفای

قم تو چادرنشسته بودیم اون داشت قران می خوند. من هم یه کتاب ادعیه خلاصه

مشغول بودیم، یه جاهایی که می رسید اشک از گوشه چشماش سرازیر می

شد.خیلی طول کشید تا جوابم رو داد،اون داشت از چیزایی حرف می زدکه داشتم

شوکه می شدم.اون،،،اون .داشت از امام عصر حرف می زد ونحوه ملاقاتش تو

مسجدجمکران وحرفهایی که بینشون رد بدل شد،افسوسم از اونجایی که بیشتر از

این اجازه ندارم بگم و بهش قول دادم تا مثه یه راز پیشم بمونه ،،،،،پرده دوم یه

شب تازه داشت خوابم می برد . اونروز بدلیل مریضی نتونسته بودم با بچه ها

تمرین غواصی کنم.توسنگر امداد خوابونده بودن تا اگه دوباره کلیه هام درد گرفت

امدادگر سریع مسکن بزنه.تازه داشت پلکام سنگین میشد.ساعت دو،سه صبح

بودآقا سید(امدادگر)حدود سی سال سن داشت نمی دونم داشت قران می خوند یا

دعاحسابی پلکام سنگین شدیه لحظه خوابم برددوباره بیدار شدم.به زور چشامو باز

کردم دیدم آقا سید داره با یه نفر حرف می زنه،زیر چشمی دقت کردم غیر

من وخودش کس دیگه ای نبود.ولی اون داشت بصورت واقعی باکسی خیلی

محترمانه حرف می زد.صحبتشون به صورت پرسش پاسخ بودهر چند یه بار آقا

سید اشکاشو پاک می کرد.و دوباره ادامه می داد.داشت دوباره درد کلیه ام شروع

می شد گفتم ،سید جان بیایه مسکن بزن فقط یادمه این دفعه دیگه مسکن نزد

اومدودستش رو گذاشت رو پهلوم وزیر لب آیه ای از قران خوند که متوجه نشدم چی

خوند ولی هم دردم ساکت شدهم خوابم بردصبح روز بعد هرچی فکر کردم حرفها

شون یادم نیومد.می شد حدس بزنی با کی ارتباط برقرار کرده وقتی خوب به چهره

آقا سید نگاه می کردم می دیدم خیلی نورانی وماورائی شده بود..پرده سوم آخرین مراحل

آموزش غواصی رو تو نخلستان رو داشتیم سپری.......ادامه دارد

التماس دعا ....... اسدالله ایل بیگی



برچسب‌ها: اسدالله ایل بیگی, کربلای چهار, والفجرهشت, شهدای غواص, طلاییه
+ نوشته شـــده در یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۴ساعــت13:53 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | 2 نظر

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چند وقتی بود حال وهوای خوبی نداشتم،با دیدن تشیع شهدای گمنام تو تلوزیون حالم

منقلب می شد.تصمیم گرفته بودم یه نامه محضر مقام معظم رهبری بنویسم واز

ایشون درخواست کنم دستور انتقال دو شهید گمنام ترجیحا از شهدای غواص رو به

شهرمون هدیه کنن.هنوز این فکر از ذهنم نگذشته بود،خبر رسید مقدمات

وشناسایی محل دفن این دو شهید والا مقام صورت گرفته وبزودی چشممون با

حضورشون نورانی میشه،ولی هرچی به روز میزبانی از آسمانی ها نزدیک میشد

دلهره عجیبی به وجودم افتاد.تا جاییکه تصمیم گرفتم تو تشیع جنازه وخاکسپاری

شون شرکت نکنم،آخه با رفتن به این مراسمات سیستم عصبیم به مشکل می

خوردهمون شب که به سختی خوابم برد در عالم رویاء مادر شهیدی که از آشناهامون

بود خواب دیدم ،که خدا رحمتش کنه. صحنه اون هیچوقت از ذهنم خارج نمیشه.دیدم مراسم یاد بودی

برای دو شهید گمنام گرفتن چنتا شمع روشن کردن و یه تعداد از استخونهای شهدا رو

روی یه پارچه سفید گذاشتن ردیف اول یه چنتا صندلی هم گذاشتن.وجا برای جلو

رفتن من نبود،که مادر شهیدان،م، که یکی از فرزندان شون شهید گمنامه،منو به اسم

صدا زد نزدیکش که شدم ردیف اول یه صندلی برام خالی کرد وازم خواست

بشینم،بعدش یکی از استخونهای شهید گمنام رو بهم داد وگفت بزار رو سینه ات

وسوره والعصر رو بخون تا آروم بشی،همین کارو کردم ویه حس عجیبی بهم دست

داد .با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم،وبعد نماز برا رفتن تشیع شهدای گمنام

ثانیه شماری می کردم...شهید گمنام سلام .....التماس دعا

برچسب‌ها: ناگفته های جنگ, اسدالله ایل بیگی, کربلایچهار, والفجرهشت, معراجی ها
+ نوشته شـــده در دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۴ساعــت18:52 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر بدهید

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

وبلاگ،ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دوران دفاع مقدس
آ،سید جلیل(میری ورکی) سر جدت من وهم تفحص کن....آ،سید جلیل بلاخره تفحص شدی،حالا وقتشه دست منه جامونده ازغافله

شهدا روهم بگیری و خودت تفحصم کنی آخه من خیلی وقته گم شدم،خیلی وقت،از شب عملیات کربلای چهار،از اون وقتی که یکی

،یکی،،،،همرزمای غواصم پر کشیدن ومن سوی دنیای بیکران رانده  شدم،سر جدت به دوستام بگو آزمون سختی رو دارم پس

می دم واین آخراش دیگه دارم کم می ارم،اگه ناراحت نمی شن بگو کم آورده،کمکم کنن،اونشبی که برا اولین بار عکستو با دستای     

بسته دیدم فهمیدم با دست بسته هم میشه پرواز کرد ، وقتی مراسم تشیع باشکوه شما را دیدم تازه فهمیدم چقدر خرد و بی مقدارم و

لایق ترحم از طرف شما و بقیه دوستای شهید غواصم،آسید جلیل اینجا من گمنام تر ازشما م که به زعم بعضی ها گمنام بودی،    اینجاکسی من و امثال منو نمی شناسه ،آ ،سید جلیل خلاصش کنم ،دنبال شهرت جاه و مقام نیستم ولی برا تفحص ما برا این دنیا دیگه   دیرشده ،خیلی ،خیلی دیرشده،به دوستای شهیدم،سید مرتضی،اکبر رحیمی،غلامعلی،جاسم کافی و...... سلامم رو برسون     وبهشون بگو فلانی میگه بس نیست این همه بدنبال تون دویدن و نرسیدن؟ پس دعاش کنین تا به آرزوش برسه                                یعنی،شهادت.......هرچند دیر شده ولی شما اگه از خدا بخواهید،هنوز در باغ شهادت باز،باز هست.پس منه جامونده رو هم تفحص کنید .                                       

                                    پایان  التماس دعا  ،جانباز اسدالله ایل بیگی                                                                                                                     
برچسب‌ها: شهدای غواص, سید جلیل میری ورکی, کربلای چهار, اسدالله ایل بیگی

+ نوشته شـــده در شنبه بیستم تیر ۱۳۹۴ساعــت18:23 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شب عملیات والفجر هشت ، ساعت یازده،ونیم شب از محلی بنام دهکده ،حرکتمون سمت اروند رود شروع شد از نخلستانها که عبورکردیم.رسیدیم کنار اروند،از همه طرف صدای تیربار،وتوپهای ضد هوایی که عراقیا بی هدف شلیک می کردن ،می اومد.هوا خیلی سرد بود با تجهیزات نظامی سوار قایقا شدیم بریم اونور اروند (شهر فاو)،که خط مقدم عراقیا شکسته بود .ومجبور به عقب نشینی شده بودن. چهار،یا پنج متری ساحل.که پر از گل،لای بود قایقمون واستاد.بایستی می رفتیم،روی تخته الوار تابرسیم به ساحل .عرض تخته حدود سی سانت بود وسطحش حسابی لغزنده،و حدود دو ، سه متری ارتفاع داشت رفتم رو تخته ا لوار لیز خوردم واز اون بالا با سر افتادم تو گل،لای اولش سردم بود وسرم خیلی درد می کردونمی تونستم تکون بخورم.یهو احساس کردم دیگه سردم نیست و یواش یواش دارم سبک میشم داشتم می رفتم بالا.،بالاتر.ولی صدای بچه هارو می شنیدم.یکی شون می گفت یازهرا،یاحسین .تورو خدا بچه ها کمک کنین الان خفه می شه..همگی سمت (پایین)باتلاق رونگاه میکردن ومنو صدا می زدن .از اون بالا میدیدم یکی آویزون شده بود تا از کوله پشتیم بگیره بکشه بالا تا سرمو از تو گل،لای بیرون بیاره .نمی دونم چرا دلم نمی خواست درم بیارن.منم هی داشتم بالاتر می رفتم،واونا هنوز تلاش می کردن درم بیارن.خیلی هارو میدیدم دارن بالا میآن و از من رد میشن.چهرشون نورانی بود .صداشونو می شنیدم با هم حرف میزدن ولی حرفاشونو متوجه نمی شدم . تو آسمون فریادهای یا زهرا ،یا زهرا پیچیده بود....نمی دونم چی شد یهو دیدم دارم برمی گردم پایین، منو از توگل،لای کشیدن بیرون وکنار ساحل خوابوندن .وقتی از دهانم گل و لایهارو در آوردن یواش،یواش رفتم توجسمم.سردم شد داشتم می لرزیدم.باورتون نمیشه حال عجیبی پیدا کرده بودم.یکی از بچه ها یه پتو پیچید دورم وکوله پشتیمو درآورد ،تمام بدنم درد داشت،تا اینکه پیک گردان اومد پیشمون وبه فرمانده گروهانمون گفت حاجی سلام رسوند ،گفتش اگه حالش خوب نیست برش گردونید ...گفتم نه،نه خوبم اگه یه کم را ه برم عرق می کنم وخوب میشم.راه افتادیم سمت شهر فاو........تورا ه فکر می کردم خدایااونا کی بودن تو آسمون دیدمشون،یادم اومد شهدایی بودن که لیاقت همراهی شون نصبب من نشد.همون معراجیها ...می دونم باورش سخته اما چیزایی رو مشاهده کردم .که از بیانشون عاجزم ....فقط می تونم بگم برا شادی روحشون یه صلوات و یه فاتحه بفرستین .وازخدا بخواین مرگ مارو هم شهادت در راه خودش قراربده.....امین............................جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

افسوس.افسوس از اینکه چقدر زود دیر میشه.این چند روزی که تو منطقه عملیاتی

جنوب بودم چقدر زود گذشت. افسوس که بازم نتونستم تو روایتام چیزی که بیست

وهشت سال تو دلم مونده و سنگینی میکنه رو واسه زائرای مشهد شهیدان بگم

وحق مطلب و ادا کنم، هر چند که به شهدا گفتم وتعریف کردم.آخرسر هم بهشون

گفتم شهدا شرمنده تونم ، افسوس،افسوس از اینکه معادن طلا ها مونو داریم از

خودمون دورشون می کنیم تعجب نکنید.منظورم از معادن طلا جوو نای مملکتمون

هستن، که توفیق اینو داشتم که با چند تاشون تو اتوبوس همسفربشم،با هر

حرکتی بز رگتر ها وپا به سن گذاشته هامون ازشون ایراد می گرفتن ودائما سر شون

داد می زدن ویا زیر لب از عملکردشون ایراد میگرفتن وغر غر می کردن، هر چی به بزر

گترها غیر مستقیم می گفتم شما دارید با این اعمال از ارز شها ی دفاع مقدس

دورشون می کنید.والله ما هم که جو و ن بودیم تو هر اعزام ،تو اتوبوس،یا قطار

شیطنتمون از اینا بیشتر بود .خاصیت نوجوون وجوون همینه ،مگه به خرجشون می

رفت و اصرار در اصرار که مرغ یه پا داره،تازه از مسئولین کاروان وخود من هم ایراد می

گرفتن که چرا اینارو میارید تو منطقه.می گفتن این جا جای اینا نیست،گفتم والله،بخدا

ما و امثال ما هم تو همینجا آدم شدیم.فقط کافیه یه کم بهشون فرصت بدیم

وباورشون کنیم.خاصیت اینجا انسان سازیست،به قول اون بابا اگه غیر این ب

ود،بایستی خداوند یه سری فرشته رو از آسمون می نداخت پایین تا بیان اینجا و

تکلیف جنگ رو یه سره کنن .البته از حق نگذریم ،میانسالانی هم بودن که با من هم

عقیده شدن ومی گفتن بهشون فرصت و مسئولیت بدیم ،اینطوری حواسشون به

خودشون جمع تر می شه تو هر فرصت می رفتم تو جمع جوونا تا یه جوری از دلشون

در بیارم،بهشون گفتم بچه ها قدر اینجا رو بدونین اگه برگردین یه چیزی رو اینجا جا

میذارین، اونم دلتونه. شما با پای خودتون نیومدین والله شهدا دعوتتون

کردن.افسوس،افسوس از اینکه این همه عکس شهدارو می بینیم ولی برعکسشون

عمل می کنیم.افسوس و هزار افسوس که نمی تونم بیشتر از این مطالبمو باز شون

کنم.آخه نا گفته ها تو دلم خیلی،خیلی زیاده و سنگینی میکنه،آخرین حرفامو به

شهدا زدم و خاصتم تا دست منو هم بگیرن.و اینکه کمی و کوچیکی منو به بز رگی

خودشون ببخشند.شما هم دعا م کنید....بخدا دوست داشتم فریاذ بزنم ،داد بزنم و

بگم ......آی شهدا بخدا شرمنده ام،اونم چه شرمنده ایی.دست آخر اینکه،درد هجری

کشیده ام که مپرس،سوز هجری چشیده ام که ......

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اسمش عباس بود،به قول خودش اعزامی از محله قاسمباد (قاسم آباد )ساوه

.عباس بمب روحیه بود اگه دنیایی از دلتنگی بسراغت می اومد،فقط کافی بود بری

تو سنگر عباس و پنج دقیقه پیشش میشستی.انگاری هیچ غم وغصه ای تو دلت

نبود،لا کردار نمی دونم چه آهنربایی داشت.محال بود نزدیکش بشی و جذبت

نکنه،اونقدر قشنگ ادای آدمارو رو در می آوردمثل خودشون.عباس برادر خانم حاج

محمود اصفهانی(فرمانده سپاه ساوه)بود.کافی بود با عباس با هم باشیم یه گردان

رو به هم می ریختیم..اولین ماجرایی رو که می خوام تعریف کنم ماجرای

سیگاره.....یادش بخیر باهم قرار گذاشتیم هر چی ته سیگار بود از کنا رگوشه های

سنگر جمع کردیم،وبا دقت توتون هاشونو یه جا جمع کردیم،با یه کاغذ لوله سیگار

درست کردیم و یه فیلتر سیگار هم چسبوندیم ته لوله سیگار اونوقت ته سیگارو تا

نصفه بیشتر پر از باروت وسر سیگار رو یه کم توتون ریختیم ورفتیم سراغ

قهرمان،قهرمان علی الرغم سن کمش متاسفانه سیگار می کشید.بش گفتم چته

قهرمان انگاری دلتنگ خونتون شدی ؟گفتش نه بابا سرم درد می کنه جواد(راننده

تدارکاتمون بود)از دیروز رفته تو شهر هنوز نیومده گفته بودم بهم دو بسته سیگار

(اشنو ) بخره عباس تا اینو شنید اومد جلو وگفتش"ها دادا سیگار می خوای ؟

قهرمان گفت "مگه داری ؟عباس گفت ها بله افتیده بود (افتاده بود) رو زمین بل

گوشه لبت او روشناش (روشنش)کن قهرمان تاسیگارو دید سریع از تو دست عباس

قاپید، و از حولش هر چی کبریت می زد روشن نمیشد تا اینکه با آخرین چوب

کبریت

روشن شد،نشست جلو در سنگر همینطور که سیگارگوشه لبش بود شروع کرد

به واکس زدن پوتینهاش داشت آواز ترکی هم می خوند.که کم

کم منو عباس ازش دور شدیم ،ومنتظر یه اتفاق ....همینکه سیگارو داشت می برد

طرف

لبش یهو باروت تو سیگار گر گرفت قهرمان سیگارو پرت کرد،و وحشت زده داد

زد.وای

ددم یاندی.بو نمنه دی(وای بابام سوخت.این دیگه چی بود)تا چند روز جرات نزدیک

شدن به قهرمانو

نداشتیم....این خاطره تو بیمارستان مدرس ساوه وبالای تخت عباس یادم افتاده بود

و ناخودآگاه زدم زیر گریه..آخه عباس حال وروز خوبی نداره تو شلمچه بدنش پر

ترکش شده بود...وحالاباید دایم دیالیزبشه دیگه نتونستم جلوی گریم رو بگیرم

آخه،جراحات جنگی کلیه های عباس رو از کار انداخته،عباس بمب روحیه ،دستمو

گرفت وبا صدای نحیفش گفت"حاجی جریان تصادف بابام رو با موتو ر برات تعریف کردم.

بعلامت نه سرمو با لا بردم و اشکامو پاک کردم .اونم شروع کرد....حاجی بابام چند وقت

پیش با سرعت زیاد با

موتورمیرفته وسرعتش هم خیلی زیاد بوده.حواسش پرت می شه و وانتی رو که

جلوش بوده رو نمی بینه و با همون سرعت می زنه به پشت وانت.راننده نگه میداره

می بینه یه موتور داغون افتاده رو زمین واز رانندش خبری نیست..بعد کلی گشتن

می بینن بابام افتاده پشت وانت.خلاصه با همون وانت می برن بیمارستان و جفت

دست وپاهاشو گچ می گیرن،اینارو میگفت وغش غش می خندید منم به خنده

انداخت،اینو تعریف کرد تا منو از اون حال خارج کنه...دلم نمی خواست تنهاش بذارم

ولی پرستارا اومدن وگفتن وقت ملاقات تمومه..منم پیشونی عین ماهشو بوسیدم

وازش خداحافظی کردم،چند روز قبل تماس گرفته بود وگفتش "حاجی مژده از

بیمارستان امام خمینی تهران تماس گرفتن وگفتن یه کلیه با گروه خونی من پیدا

شده دعام کنین.خیلی خوشحال شدم،از شما خواننده عزیز هم تقاضا می کنم برا

سلامتی عباس دعا کنید.......این بود اولین ماجرای من وعباس منتظر بقیه

ماجراهای من وعباس از خاطرات جبهه وجنگ باشید...خدا نگهدار

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

                                                   یادش

                              بخیر،ماه رمضون سال شصت و...توسنگرساعت ده،یازده صبح عجیب تشنم

                              شده

                              بود.شب قبل تو سنگر کمین بودم.....سنگر کمین (3)یه دویست،سیصد متر از خط

                              مقدم جلوتر بود و نزدیک ترین سنگر به عراقیا

                             چشمتو رو هم نباید میذاشتی...باید تحرکات دشمن رو زیر نظر می

                             گرفتی.وهر حرکت دشمن رو به عقبه گزارش می کردی.اونشب جاسم، وابو سمیر

                             نقطه مقابلم تو کمین عراقیا بودن حالا از کجا اسمشونو یاد گرفته بودم.الان میگم

                             به دو

                            دلیل.یکی اینکه فاصله من با عراقیا به کمتر از دویست متر می رسید،وهمدیگه رو

                            بلند بلند صدا می کردن ،یکی دیگه اینکه یه شب دیدم صدای عراقیا دیگه نمی آد

                            فقط صدای رادیو شون به گوشم می رسید که اونم دائم ترانه های عربی پخش می

                            کرد.خدا از سر تقصیراتم بگذره .آروم از سنگر کمین خارج شدم،یه چنتا نارنجک،یه

                            اسلحه کلاش،یه کارد سنگری تمام ملزومات من بو د بی هوا وبی کله سینه خیز

                            حرکت کردم سمت سنگر عراقیا .دایم آیه وجعلنا من بین ایدیهم........رو زیر لب

                            زمزمه می کردم،به هفت ،هشت متری سنگرشون که رسیدم .همه جا ساکت بود

                            دیگه صدای قلبم رو

                            میشنیدم.یهو یه صدای پرنده اومد چیزی شبیه صدای عقاب یا قرقی،صداش خیلی

                            بلند

                            بود.خوابیدم رو خاکهای شوره زار پوست صورتم داشت می سوخت.یه بیست دقیقه

                            ایی که گذشت دیدم از عراقیا خبری نیست و بیرون در نیومدن و سینه خیز دوباره به

                            حرکتم ادامه دادم.نزدیک،نزدیکتر.دیگه او نقدر نزدیکشون شده بودم که هم صدای

                            رادیوشونو می شنیدم،هم صدای خر و پفشونو......یه چند دقیقه مکث کردم ویواش

                            اسلحمو از ضامن خارج کردم دستم داشت می لرزید.دیگه راه بازگشت نداشتم آخه

                           جلو در سنگرشون رسیده بودم،سرمو آروم بلند کردم.دیدم دونفر با شلوار راحتی

                           سفید و زیر پوش رکابی تو خواب عمیق رفته بودن،یه چراغ شبیه فانوس های

                           قدیمی روشن بود یواشکی اسلحه یکی شونو

                           برداشتم انگاری خواب می دیدم،یواش سینه خیز از تو سنگرشون در اومدم

                           بیرون،دیگه جرات پیدا کرده بودم،یهو فکری به ذهنم رسیدیه کتاب جیبی ادعیه

                          (منتخب مفاتیح الجنان)داشتم

                        آروم برداشتم وخودکار مو در آوردم و رو صفحه اولش نوشتم این است سرباز خمینی

                        بعد بعربی

                        نوشتم الجیش الخمینی وگذاشتم جلو در سنگرشون،یادم رفت بگم وارد سنگرشون

                        که شدم یه بوی خیلی بدی می اومد ..چنتا شیشه مشروبات الکی رو

                        دیدم .دیگه داشت دیر م می شد ،فقط کافی بود صدای بیسیمشون در بیاد وبیدار

                        بشن، یا اینکه منوری روشن می شد ،الان که فکرش رو هم نمی تونم بکنم .سینه خیز                                    

                        حرکتمو سمت کمین خودمون

                        شروع کردم

                        به سنگر کمین خودمون که رسیدم .ساعت رو نگاه کردم از رفت وبرگشت من حدود

                       سه ساعت ونیم

                       می گذشت تا گوشی بی سیم رو گذاشتم تو گوشم صدای فرماندمونو می

                       شنیدم که دائم می گفت ....باران،باران...آسمان....تا گفتم جونم حاجی آسمانم یهو

                       نا خودآگاه داد زد الهی شکر،،،،،هیچ معلومه کجایی آسمان مارو که نصفه جون

                       کردی...حول کرده بودم ،گفتم حاجی نوکرتم توضیح می دم...که یهو تیراندازی یکی

                       از عراقیا شروع شد.تازه فهمیده بودن چی شده که من کارم تموم شده بود و

                        برگشته بودم تو سنگر کمین خودمون .ابو سمیر داد میزد جاسم ،جاسم،الجیش الا

                         یرانی،الجیش

                        الخمینی،،،،وشروع به تیراندازی بی هدف کرد...دیگه هوا داشت روشن می شد

                        که من با اسلحه خودم و اسلحه یکی از عراقیا داشتم سینه خیز برمی گشتم

                        سمت

                        خط مقدم خودمون.آ،یادم رفت بگم اون شب سحری جاتون خالی تو سنگر

                        کمین(3)نخود چی کشمش

                        سیری خوردم.به همین خاطر در طول روز حسابی تشنم شده بود.رسیدم خط مقدم

                        تا اومدم اینور خاکریز دیگه آرنجهام وسر زانوهام قدرت نداشت وهمشون زخم

                        شده بودن هر طور بود خودمو رسوندم توسنگر وآروم ،آروم رفتم سر جام وپوتینامو

                        هم در نیاوردم ویواش پتو رو کشیدم رو سرم تا حاجی بیدارنشه و سوال پیچم

                        نکنه،که

                        صدای حاجی رو شنیدم که از زیر پتو بهم گفت فکر کردی نفهمیدم چه غلطی کردی

                        حالا بخواب بلند شدی کارت دارم...ساعت یازده بود بیدار شدم یواشی دیدم

                        هیشکی

                        تو سنگر نیست صدای موتور حاجی رو شنیدم که جلو در سنگر نگه داشت.باور کنین

                        صدای قدمای پاشو میشنیدم .دروغ نگم تو اون لحظه از حاجی بیشتر از عراقیا

                         می ترسیدم ...که داشت نزدیک سنگر می شد سریع خودمو زدم به

                        خواب...تا داخل شد گفت این کیه اینجا خوابیده ؟اومد نزدیک وگفت ،مارمولک

                        تویی؟دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم.بلند شدم پریدم تو بغل حاجی گفتم غلط

                        کردم،غلط کردم.بهم گفت بشین خودتو لوس نکن .حالا مثل بچه آدم از ثانیه اولش

                      

                        تعریف کن.منم نشستم تمام وکمال ما وقع رو تعریف کردم خیلی تشنم شده بود ،دهنم

                        خشک ،خشک شده بود دیگه زبونم تو دهنم نمی چرخید.اشک تو چشاش جمع

                        شد

                       وگفت مرد نا حسابی اگه می گرفتنت .اگه..اگه...حالا خودت به جهنم..بعد چند

                       دقیقه

                       پیشونیمو بوسید واز اینکه یه منتخب مفاتیح الجنان رو روش نوشته بودم این است

                       سربازان خمینی خوشش اومد و گفت شو خی کردم ولی بهم گفت باید تنبیه

                      بشی.تنبیه این بود که تا یه هفته نذاشت برم سنگر کمین (3)بهم می گفت می

                      ترسم

                     بفرستمت کمین این دفعه بری جاسم و ابو سمیرو ننه مرد ه رو برم برام بیاری،یا انبار

                     مهماتشونو

                     خالی

                     کنی،بعد گفت شما سربازان خمینی هستین .شما سرمایه های یک ملت هستید

                     چشم یه ملت وامام به شماست

                     بایست

                     مراقب خودتون باشین وخطر نکنید ودستور رو فقط از مافوقتون بگیرید واجرا کنید.بهم

                    گفت بلند شو برو سنگر بهداری زخم های دستو پاتو پانسمان کنن بعدش حاضر شو

                    واسه نماز ظهر...البته بعد چند روز فهمیدم تنبیهش بخا طر زخم های دست وپام بود

                    که شب قبل سینه خیز رفته بودم،اون می خواست با این کارش باعث بشه یه مقدار

                    از زخمهام بهبود پیدا کنه. و اما شما برادرا وخواهرا یی که نا خواسته دشمن رو تا

                    پشت بام

                    خونتون راه

                    دادین سربازای خمینی تا دل دشمن نفوذ می کردن و وارد حریمشون و تو دل

                   سنگرشون می رفتتیم وبا افتخار می گفتیم این است سربازای خمینی،الجیش

                   الخمینی،چتون شده ،ما از این همه موانع عبور کردیم ،و هیچ وقت غیرتمون اجازه

                   نمی داد

                   دشمن رو تو یه وجب از خاک مملکتمون ببینیم ،ولی هیهات،هیهات شماها

                  خواسته ونا خواسته دشمن رو تا پشت بومای

                  خونتون راه دادین..تعجب نکنین منظورم از دشمن دیش های ماواره ایست که با

                  ماموریت بزرگی اومدن وشما ها به آسونی بهشون می گین بفرمائید داخل .تر ا بخدا

                   یه کم

                  به خودتون بیاین ومراقب دور برتون باشین.....و فرزندان شما داخل

                 خانه(سنگر)دشمن می رفتن،بی آنکه کسی متوجه حضورشون بشه و می نوشتن

                 این است سربازان خمینی

                 ،الجیش الخمینی.... خدا وکیلی با شنیدن این جمله احساس غرور نمی

                  کنید وبه ایرانی بودنتون ،وبه این بچه های مملکتتون افتخار نمی کنید.پس با یه عزم

                 ملی وخو دجوش یه یا علی بگید واون دیش های ما هوار هارو از پشت بوم خونه

                 هاتون پرت کنید پایین.....با خون ،چنگ و دندان دشمن ز خانه را ندیم،،،،اما با

                  ماهواره تا خانه تان کشاندین

                  راستی یادم رفت بگم اونروز تا

                 افطار از تشنگی هلاک شدم چون اونشب تو سنگر کمین آب نبود وسحری فقط

                  نخود چی

                  کشمش خورده بودم، ضمننا ،نه من ونه بچه های دیگه که می رفتن کمین ، ونه

                  بچه های اطلاعات ,عملیات دیگه هیچ وقت صدای جاسم وابو سمیر بد بخت رو

                  نشنیدن .معلوم نشد رژیم بعث عراق چه بلایی سرشون آورد..................خدا

                 نگهدارتون. راستی بفرمائید نخود چی کشمش ....روزه ها تون مقبول درگاه احدیت

                                     التماس دعا..تاگفته های جنگ،خاطرات جانباز
                                                          

                                                          اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

جای شهید همت خالی که خانمش تعریف می کنه.همیشه به

شوخی بهش

می گفتم.اگه بدون ما بری گوشاتو میبرم....اما،اما وقتی جنازه رو آوردن

دیدم که اصلا سری در کار نیست.......جای شهید چمران خالی،که یه

روسری به همسر لبنانی اش غاده جابر هدیه داد وگفت بچه های یتیم

خانه

دوست دارن شما رو با حجاب ببینن.........جای شهید باکری خالی،که

خانم فاطمه امیرانی همسرش می گفت.به چشم من خوشگلترین پاسدار

روی زمینی.یادش سبز که از خدا خواسته بود اگه شهید شد جنازه ایی

نداشته باشه تا یه وجب ازخاک مملکتشو اشغال نکنه تا اینکه تو یه

عملیات

جنازش افتاد تو دجله ودیگه کسی آقا مهدی رو ندید.............جای شهید

زین الدین خالی که میگفت، در زمان

غیبت امام زمان به کسی می گویند منتظر که منتظر شهادت

باشه.خانمش میگفت،هنوزم که هنوز است صدای کمیل خواندش را

میشنوم.آیا باورتان میشود..؟جای شهید عبادیان خالی وسبز ،،

خانمش در مرثیه ای غم انگیز خطاب به همسر شهیدش نوشت،بس

نیست این همه سال دنبال تو دویدن ونرسیدن....؟تا وقتی تو بودی از این

شهر به آن شهر رفتن، وقتی هم رفتی آوارگی و بی کسی..پس کی

نوبت من میشود......؟ جای شهید دقایقی سبز که تو وصیت نامه اش

خطاب به

همسرش نوشت اگه .بهشت نصیبم شد منتظرت میمانم..خانمش میگفت بچه ها را

بزرگ کردم ونگذاشتم آب تو ی دلشون تکون بخوره...زندگی است دیگه..وحالا منتظر

نوبتم نشسته ام تا او اینقدر پشت درهای باز بهشت انتظارم رو نکشه.البته بدم

نیست بذار یه کمی هم او ن مزه انتظار رو بچشه..........جای شهید محمد

اصغری خواه سبز ،سبز که همرزماش بهش میگفتن محمد.دلمون بهت

میسوزه ..با آن قد و قواره رشیدت ،آخه تو هیچ جعبه ای جا نمیشی...همه تابوتها از

قدت کوتا هترند....خانمش میگفت ،پیکر محمد رو نیاوردن.همرزمش میگفت فکر نکن

من بی غیرت بودم که خودم برگردم ومحمد رو نیارم..آخه مرتب میزدن ونمی ذاشتن

تکون بخوریم..همون بالای کوه گذاشتیمش..جای شهید دایی محمد بیطرفان

با اون

شعارهای مرگ بر امریکا تو ایستگاه اندیمشک خالی....... جای شهید سید

مرتضی رضوی

سبز که ازش دستخط گرفتم وبه هم قول دادیم هرکی شهید شد اون یکی رو

شفاعت کنه ،وقتی لباسای غواصی رو پوشیدیم و آماذه شدیم برا عملیات کربلای

چهار دست انداخت گردنم و آروم بهم گفت ما که امشب می ریم خدا بداد شما

برسه تو این دنیای فانی.جای شهید حسن

آبشناسان خالی، که همسرش در تشیع جنازه به پسراش افشین و امین

میگفت.کف پای بابا رو ماچ کنین..پاهای با با خسته اس...پسر ها هم هی کف بابا

شونو میبو سیدن.همسرش میگفت.لباسهای خونی حسن رو گذاشته بودن تو یه

نایلون،روز سوم که خانه خلوت تر شد رفتم سراغ کیسه،باز کردم ولباساشو در

آوردم،خون اگه بمونه بوی مردار میگیره،اما ،اما بوی عطر پیچید توی خونه،همون

عطری که حسن همیشه به خودش میزد.گاهی فکر میکنم ایکاش از اون لباسا

عکس می گرفتم،،،اما چه فایده تو عکس که بوی عطر معلوم نمیشد،،یاد شهید

حسن(سهراب)منادی سردار گردان ضد زره ذولفقار سبز که تو یکی از

اعزامها به

شوخی بهم می گفت مارمولک اگه شهید بشی بابات چطوری گریه می کنه و

اداشو در می آورد،یاد فرمانده شهیدمون بخیر وجاش خالی بعد اینکه یه شب به

سنگر کمین عراقیا نفوذ کردم و تو یه کتاب دعا که همرا م بود براشون نوشتم این

است سرباز

خمینی ،وقتی چند روز بعد که ازش خواستم دوباره منو بفرسته کمین برگشت بهم

گفت نه اصلا حرفش رو نزن ایندفعه میری ابو سمیر وجاسم ننه مرده (عراقیهای

کمین روبرو مون )روبرام گروگان میاری،،ودست آخرجای شهید علمدار خالی و سبز


که میگفت برای بهترین دوستاتون دعا و طلب

شهادت

کنین،،،،،،،،،،،،،و اینکه اگه یه روزی من حقیر رو بعنوان یه دوست پذیرفتین برام دعا
و

طلب شهادت کنین ،که نصیب من جا مونده از غافله شهدا

هم بشه که اگه شهید نشیم بلاخره میمیریم...قران کریم میفرماید،آگاه باشید

مرگ

شما را دریابد ولو در قلعه های محکم واستوار باشید.والسلام

التماس دعا،،،،،،،،،،اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ناگفته های عملیات والفجر8وکربلای4

خاطرات دوران دفاع مقدس "اشک ها و لبخند ها"
خداحافظ دنیا،،،،،
15 سال بعد از عملیات «والفجر مقدماتی»، از دل خاک فکه،
پیکر مطهر شهیدی را یافتند که اعداد و حروف نقش بسته
بر پلاکش زنگ زده بود، ولی در جیب لباس خاکی اش برگه ای بود
کوچک که نوشته هایش را با کمی دقت می شد خواند:
«بسمه تعالی. جنگ بالا گرفته است. مجالی برای هیچ وصیتی نیست...
تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم می نویسم:

«به تو خیانت می کنند، تو مکن.
تو را تکذیب می کنند، آرام باش.
تو را می ستایند، فریب مخور.
تو را نکوهش می کنند، شکوه مکن.
مردم شهر از تو بد می گویند، اندوهگین مشو.
همه مردم تو را نیک می خوانند، مسرور مباش…
آنگاه از ما خواهی بود»…

دیگر، نایی در بدن ندارم؛
خداحافظ دنیا....................................................................................................گل اشکم شبی وا می شد ای کاش.....همه دردم مدوا می شد ای کاش..به هر کس قسمتی دادی خدایا....شهادت قسمت ما می شد ای کاش......

اسدا...ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر