خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدا» ثبت شده است

یادش بخیر نزدیکای محرم سال شصت وبود همگی تو خط مقدم داشتیم به پیشواز محرم می رفتیم هر پارچه مشگی بود بهم می

دوختیم وتوسنگرمونو رو سیاه پوش می کردیم،اما قحطی سربند یا حسین(ع)و یا (ابوالفضل) وچفیه مشکی بود.مونده بودم سربند وچفیه

رو چه جوری گیر بیارم،تا اینکه صدای تویوتا لند کروز حاج دایی (تدارکات گردان )اومد نزدیک سنگر که شد یه جعبه کمپوت ویه جعبه کنسرو

ماهی انداخت تو سنگر وداد زد اهواز،اهواز نبود.یهو فکری به ذهنم رسید رفتم پیش فرماندمون تا ازش اجازه بگیرم برم تا اهواز و برگردم

حالا حاجی هم داشت با بیسیم با فرمانده لشکر صحبت میکرد،مگه تموم می شد.با هزار التماسحاج دایی رو راضی کردم تا واسته،منم

باهاش برم اهواز به هر ترتیبی بود یه مرخصی شهری از فرمانده گرفتم .پریدم تو ماشین حاج دایی گازش رو گرفت دا ئم خمپاره شصت

بود که دور وبرمون می خورد.خلاصه از معرکه در رفتیم تا رسیدیم اهواز حاج دایی گفت فقط دو ساعت وقت داری کارت که تموم شد بیا

فلکه چارشیر.گفتم ساعت چنده جواب داد شستم رو بنده مگه ساعت نداری.ساعتم رونگاه کردم نزدیکای نه نیم صبح بود سریع سوار یه

ماشین ارتشی شدم وتا نزدیکای بازار رفتم،اول کاری که کردم سی تومن پول خورد گرفتم وبه داداشم که تو یکی از ادارات ساوه بود زنگ

زدم وکلی صحبت کردیم،بعدشم رفتم بازار و یه چراغ قوه و چارتاباطری قلمی و یه لامپ یدک گرفتم.یه چارتا سربند یا حسین ویا ابوالفضل

هم گرفتم رفتم سراغ چفیه مشکی.گرون بود چونه زدم تا تونستم تمام پولم رو بدم ویه چفیهمشکی گرفتم.عوضش پولام تموم شد و

وقت هم کم بود مجبور شدم مسیر بازاراهواز رو تا فلکه چارشیر بدو م.وقتی رسیدم حاج دایی یه ده دقیقه جلوتر اومده بود سرقرار خلاصه

حرکت کردیم .حاجی گفت پسر یه لیوان آب از کلمن بریز که عطش گرفتم آب رو که خورد سرش رو به بالا کرد وگفت سلام برحسین

حالاچی خرید گردی اصلا دوست نداشتم خریدهامو نشونش بدم همش می تر سیدم اون چفیه مشکی روصاحب بشه که همین هم

شد اون چند ،اون چفیه مشکیه چند من مدتهاست که دنبالشم .یهو ناخود آگاه گفتم نه حاج دایی نه تورو خدا کلی دنبالش گشتم واسه

محرم خریدم.یه خنده ایی کرد گفت آخرش که مال منه .تو دلم گفتم به همین خیال باش .کم کم خوابم برد تا اینکه نزدیکای خط مقدم

ازصدای خمپاره شصت ها یی که دور وبرمون میخورد وحاجی مجبور بود تو اون جاده پر از چاله چوله سرعت بره ازخواب بیدار شدم.حاجی

دایی داشت نوحه. ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد رو می خوند نوحش خیلی سوز داشت بی هوا اشکام سرازیر شد نمی دونم چرا یاد

خانوادم افتادم.یه دو کیلومتری تا خط مقدم داشتیم.که یهو در دو متری حاجی یه خمپاره خورد زمین و گرد وخاک زیادی بلند شد ماشین

هم بی اختیار رفت تا یه جا واستاد.مونده بودم چی کار کنم وقتی چشام به حاج دایی افتاد .دیدم کتف و سمت چپ گردنش پر خون شده

وافتاده رو فرمون ماشین داد زدم یا قمر بنی هاشم وگفتم حاجججججججی. پریدم پایین بیهوش بود قبلا آموزش امداد ودیده بودم با سر ن

یزه پیرهنش رو پاره کردم،یا حسین یه زخم عمیق رو کتف و گردنش بو د پریدم چفیه مشکی رو اوردم وبستم به دور کتف وگردن حاجی

که آمبولانس رسید و برانکارد آوردن حاجی روسوار آمبولاننس کنن.منم فقط داد میزدم وگریه می کردم.که حاجی بزور چشاش

رو بازکرد بهم گفت هی استخون دیدی گفتم چفیه ات آخرش مال منه و زبونش رو بهم درآورد ودوباره از هوش رفت.برادرای امدادگر می

گفتن خدا بهش رحم کرده زنده می مونه .حاجی دوباره چشاش رو باز کرد گفتم خیلی نامردی تو محرم کی واسه بچ ها نوحه

بخونه،چفیه مشکی منو هم داری می بری.به شوخی گفت بیا بازش کن نخواستم.بچه ننه.حول کرده بودم بهش گفتم خوشا به سعادتت شوخی کردم حلالت باشه.یاد باد آنروزگاران یاد باد.برادرا وخواهر ای ارزشی من تو این شبهای عزیز که به هیت های مذهبی رفتین تموم مسلمان ومنه جا مونده از غافله شهدارو دعاکنید.آ یادم رفت بگم وقتی رسیدم به سنگرمون تو خط مقدم دیگه هوا تاریک شده

بود وفرماندمون پای تانکر آب وضو می گرفت صدام کرد بهم گفت برو سنگر تدارکاتویه چفیه مشکی وسربند یا ابوالفضل بگیر،حاجی رو بغل

کردم گفتم نوکرتم حاجی.رفتم سمت سنگر تدارکات در حالی که چهره حاج دایی تو نظرم بود.        پایان....

                                                            ملتمس دعای خیرتان هستم.اسدالله ایل بیگی

منبع : ناگفته های عملیات والفجر8وکربلای4

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یادش بخیر،تو سنگر مشغول نوشتن وصیتنامه بودم.داشتیم خودمون رو برای عملیات کربلای4آماده می کردیم.باخودم می گفتم اگه خدا بخواد این دفعه دیگه اسمم جزو شهداست.سید مرتضی یه نگاه بهم انداخت گفت خیلی مطمئنی؟همینطور داشتم اشکامو پاک می کردم،گفتم نه...پیش خودم گفتم بزار یه کم شکسته نفسی کنم.تو دلم گفتم اون که از هر نظر استحقاقش رو دار منم.با ا خودم می گفتم از خدایش از نظر معنوی هم ازش بالاترم.گفتم سید مرتضی نظرت چیه ؟بیا یه قولی بهم بدیم .سید گفت هستم گفتم هر کی شهید شد اون یکی رو شفاعت کنه.گفت باشه،ولی بیا قرارمون رو بنویسیم وامضا ءکنیم.بعد امضاء گفتم توبهشت می بینمت اونم گفت انشاءا....اما همون شب اون آسمانی شد.من هم زمینی...ما مدعیان صف اول بودیم...اما شهدارا از آخر مجلس چیدند.
جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر