خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کردستان منطقه سردشت» ثبت شده است

     ممد نفتی......
    هی،ی،ی،ی.یادش بخیر آذر ماه سال شصت وسه نقطه صفر سردشت(آذربایجان غربی)تو ارتفاعات              کلوسه.3چطوربا ممد نفتی سنگرمون روآتیش زدیم.یادم می آد اونروز مرخصی شهری رفته بودم سردشت یه              

پیش مسئول اسلحه خونه وبهش گفتم بخدا حمل اسلحه ژ3 با اون هیکل کوچیکم

خیلی برام سخته.بعد کلی التماس،یه اسلحه کلاش تاشو صفرکیلومتر بهم دادن،که

اکبند لای انبوهی از گریس قرار داشت.رسیدم تو موقعیت خودمون ساعت رو یازده

نیم بود. ممد نفتی مسئول نفت ما بود.و تو سنگرش پر بود از بیست لیتری های

نفت.هر روزنزدیک غروب چراغهای والور وفانوس ها رو می دادیم پرنفت می کرد.ممد

تا اسلحه نو منو دید گفت ایول داداش اینو چطوری گیر آوردی؟...خلاصه وقتی دید

نمیتونم گریس های اسلحه رو تمیز کنم فکری به کله پوکش اومد اونرو . وسائل مون

رو که هفت نفر بودیم از سنگر بیرون آورده بودیم تا سنگر رو تمیز کنیم .گفت برو

چراغ تو سنگرو روشن کن تا یه قابلمه نفت بیارم بذارم نفت داغ بشه برزیم رو

اسلحه ات تا تمیز بشه.تاقابلمه نفت وگذاشت رو شعله چراغ ناگهان یه صدای

انفجاری اومد .ممد داد زد وای ددم وا ی نه اولدی.دویدیم بیرون به دلیل بارش

سنگین برف یکی از مین های کنار سیم خاردارپیرامون ما منفجرشده بود.داشتیم

برمیگشتیم برا ادامه کار جلو درسنگر رسیدیم گه چشمتون روز بد نبینه بدلیل جوش

اومدن نفت.تا پتو در سنگر رو کنار زدیم آتیش بودکه از در سنگر بیرون میزد.خلاصه

کاری ندارم که ابروهامون وموهای سرو صورت حسابی کز خورد وپرت شدیم بیرون

بعد یه ساعت آتیش خاموش شده بود با هفت هشت تا فانوس رفتیم تو سنگر موتور

برق سنگر فرماندهی هم آوردندودو تا لامپ صد هم روشن کردن، حاجی اینانلو تا

رفت تو سنگر داد زد خدایا شکرت یه خیری بوده سنگر آتیش کرفته تا رفتم تو

سنگرمون دیدم چهار پنج تا مار دو متری سوختن وجزغاله شدن .من وممد نفتی

درسته که اونشب با اینکارمون بعنوان جریمه دوتاشیفت اونم با ابرو و پلک سوخته

پست دادیم. اما خدائیش جون همسنگرامون رونجات دادیم که چه بسا همون شب

هممون رو نیش می زدن.تا ده پونزده روزهم سوژه بچه ها بودیم.اولش بادیدن مابا

اون ابرو وپلک سوخته سعی می کردخودشون رو کنترل کنن ولی آخرش می زدن زیر

خنده.و بهمون لغب مار کش داده بودن.خدایا شکرت.....شاد باشین.التماس دعا

خاطرات جانباز اسدالله ایل بیگی



نوشته شده توسط : جانباز اسدالله ایل بیگی - تاریخ : پنجشنبه دهم تیر ۱۳۹۵ ساعت 20:29
نظر شما

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

لباس غواصی رو که تحویل گرفتم،احساس کردم مجوز شهادت رو بهم دادن،حس

غریبی داشتم،بوی خدا رو استنشاق کردم.به نوبت می رفتیم تو چادر وبا لباس

غواصی بیرون می اومدیم.اول شهید اکبر رحیمی در اومدبیرون از خنده روده بر

شدیم قد وقواره کوتاه ولی تپل،سید مرتضی خیلی طولش داد گفتم سید چیه

رفتی اتاق پرو؟بعد کلی کلنجار اومد بیرون اونجا بود که از خنده غش کردم .آخه

لباس غواصی رو پشت رو تنش کرده بود.آخر سر رفتم تو چادر همینجوری که لاغر

بودم .با لباس غواصی که اومدم بیرون کسی نخندید گفتم خدا روشکر که یهو همه

ترکیدن شهیداکبر رحیمی یهو گفت نگاش کنید راستی،راستی که اسم مارمولک

برازندشه شایدباورتون نشه .نیمه شب که از چادر بیرون می اومدم ،از دور انگاری از

تو چادریهنور به سمت آسمون متصل می شد،آخه اکثر بچه ها ی چادرمون بعدا تو

عملیات کربلای چهار شهیدشدن،چیزایی رو از این بچه ها دیدم که باورش برا خیلی

ها سخته حرکاتشون به زمینی ها نمی خورد.پر بود از رمز راز بیشتر ماورایی

بود.پرده اول،بعد یه روز سخت آموزش غواصی با شهید،،،،،،،از بچه های باصفای

قم تو چادرنشسته بودیم اون داشت قران می خوند. من هم یه کتاب ادعیه خلاصه

مشغول بودیم، یه جاهایی که می رسید اشک از گوشه چشماش سرازیر می

شد.خیلی طول کشید تا جوابم رو داد،اون داشت از چیزایی حرف می زدکه داشتم

شوکه می شدم.اون،،،اون .داشت از امام عصر حرف می زد ونحوه ملاقاتش تو

مسجدجمکران وحرفهایی که بینشون رد بدل شد،افسوسم از اونجایی که بیشتر از

این اجازه ندارم بگم و بهش قول دادم تا مثه یه راز پیشم بمونه ،،،،،پرده دوم یه

شب تازه داشت خوابم می برد . اونروز بدلیل مریضی نتونسته بودم با بچه ها

تمرین غواصی کنم.توسنگر امداد خوابونده بودن تا اگه دوباره کلیه هام درد گرفت

امدادگر سریع مسکن بزنه.تازه داشت پلکام سنگین میشد.ساعت دو،سه صبح

بودآقا سید(امدادگر)حدود سی سال سن داشت نمی دونم داشت قران می خوند یا

دعاحسابی پلکام سنگین شدیه لحظه خوابم برددوباره بیدار شدم.به زور چشامو باز

کردم دیدم آقا سید داره با یه نفر حرف می زنه،زیر چشمی دقت کردم غیر

من وخودش کس دیگه ای نبود.ولی اون داشت بصورت واقعی باکسی خیلی

محترمانه حرف می زد.صحبتشون به صورت پرسش پاسخ بودهر چند یه بار آقا

سید اشکاشو پاک می کرد.و دوباره ادامه می داد.داشت دوباره درد کلیه ام شروع

می شد گفتم ،سید جان بیایه مسکن بزن فقط یادمه این دفعه دیگه مسکن نزد

اومدودستش رو گذاشت رو پهلوم وزیر لب آیه ای از قران خوند که متوجه نشدم چی

خوند ولی هم دردم ساکت شدهم خوابم بردصبح روز بعد هرچی فکر کردم حرفها

شون یادم نیومد.می شد حدس بزنی با کی ارتباط برقرار کرده وقتی خوب به چهره

آقا سید نگاه می کردم می دیدم خیلی نورانی وماورائی شده بود..پرده سوم آخرین مراحل

آموزش غواصی رو تو نخلستان رو داشتیم سپری.......ادامه دارد

التماس دعا ....... اسدالله ایل بیگی



برچسب‌ها: اسدالله ایل بیگی, کربلای چهار, والفجرهشت, شهدای غواص, طلاییه
+ نوشته شـــده در یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۴ساعــت13:53 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | 2 نظر

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شب عملیات والفجر هشت ، ساعت یازده،ونیم شب از محلی بنام دهکده ،حرکتمون سمت اروند رود شروع شد از نخلستانها که عبورکردیم.رسیدیم کنار اروند،از همه طرف صدای تیربار،وتوپهای ضد هوایی که عراقیا بی هدف شلیک می کردن ،می اومد.هوا خیلی سرد بود با تجهیزات نظامی سوار قایقا شدیم بریم اونور اروند (شهر فاو)،که خط مقدم عراقیا شکسته بود .ومجبور به عقب نشینی شده بودن. چهار،یا پنج متری ساحل.که پر از گل،لای بود قایقمون واستاد.بایستی می رفتیم،روی تخته الوار تابرسیم به ساحل .عرض تخته حدود سی سانت بود وسطحش حسابی لغزنده،و حدود دو ، سه متری ارتفاع داشت رفتم رو تخته ا لوار لیز خوردم واز اون بالا با سر افتادم تو گل،لای اولش سردم بود وسرم خیلی درد می کردونمی تونستم تکون بخورم.یهو احساس کردم دیگه سردم نیست و یواش یواش دارم سبک میشم داشتم می رفتم بالا.،بالاتر.ولی صدای بچه هارو می شنیدم.یکی شون می گفت یازهرا،یاحسین .تورو خدا بچه ها کمک کنین الان خفه می شه..همگی سمت (پایین)باتلاق رونگاه میکردن ومنو صدا می زدن .از اون بالا میدیدم یکی آویزون شده بود تا از کوله پشتیم بگیره بکشه بالا تا سرمو از تو گل،لای بیرون بیاره .نمی دونم چرا دلم نمی خواست درم بیارن.منم هی داشتم بالاتر می رفتم،واونا هنوز تلاش می کردن درم بیارن.خیلی هارو میدیدم دارن بالا میآن و از من رد میشن.چهرشون نورانی بود .صداشونو می شنیدم با هم حرف میزدن ولی حرفاشونو متوجه نمی شدم . تو آسمون فریادهای یا زهرا ،یا زهرا پیچیده بود....نمی دونم چی شد یهو دیدم دارم برمی گردم پایین، منو از توگل،لای کشیدن بیرون وکنار ساحل خوابوندن .وقتی از دهانم گل و لایهارو در آوردن یواش،یواش رفتم توجسمم.سردم شد داشتم می لرزیدم.باورتون نمیشه حال عجیبی پیدا کرده بودم.یکی از بچه ها یه پتو پیچید دورم وکوله پشتیمو درآورد ،تمام بدنم درد داشت،تا اینکه پیک گردان اومد پیشمون وبه فرمانده گروهانمون گفت حاجی سلام رسوند ،گفتش اگه حالش خوب نیست برش گردونید ...گفتم نه،نه خوبم اگه یه کم را ه برم عرق می کنم وخوب میشم.راه افتادیم سمت شهر فاو........تورا ه فکر می کردم خدایااونا کی بودن تو آسمون دیدمشون،یادم اومد شهدایی بودن که لیاقت همراهی شون نصبب من نشد.همون معراجیها ...می دونم باورش سخته اما چیزایی رو مشاهده کردم .که از بیانشون عاجزم ....فقط می تونم بگم برا شادی روحشون یه صلوات و یه فاتحه بفرستین .وازخدا بخواین مرگ مارو هم شهادت در راه خودش قراربده.....امین............................جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

افسوس.افسوس از اینکه چقدر زود دیر میشه.این چند روزی که تو منطقه عملیاتی

جنوب بودم چقدر زود گذشت. افسوس که بازم نتونستم تو روایتام چیزی که بیست

وهشت سال تو دلم مونده و سنگینی میکنه رو واسه زائرای مشهد شهیدان بگم

وحق مطلب و ادا کنم، هر چند که به شهدا گفتم وتعریف کردم.آخرسر هم بهشون

گفتم شهدا شرمنده تونم ، افسوس،افسوس از اینکه معادن طلا ها مونو داریم از

خودمون دورشون می کنیم تعجب نکنید.منظورم از معادن طلا جوو نای مملکتمون

هستن، که توفیق اینو داشتم که با چند تاشون تو اتوبوس همسفربشم،با هر

حرکتی بز رگتر ها وپا به سن گذاشته هامون ازشون ایراد می گرفتن ودائما سر شون

داد می زدن ویا زیر لب از عملکردشون ایراد میگرفتن وغر غر می کردن، هر چی به بزر

گترها غیر مستقیم می گفتم شما دارید با این اعمال از ارز شها ی دفاع مقدس

دورشون می کنید.والله ما هم که جو و ن بودیم تو هر اعزام ،تو اتوبوس،یا قطار

شیطنتمون از اینا بیشتر بود .خاصیت نوجوون وجوون همینه ،مگه به خرجشون می

رفت و اصرار در اصرار که مرغ یه پا داره،تازه از مسئولین کاروان وخود من هم ایراد می

گرفتن که چرا اینارو میارید تو منطقه.می گفتن این جا جای اینا نیست،گفتم والله،بخدا

ما و امثال ما هم تو همینجا آدم شدیم.فقط کافیه یه کم بهشون فرصت بدیم

وباورشون کنیم.خاصیت اینجا انسان سازیست،به قول اون بابا اگه غیر این ب

ود،بایستی خداوند یه سری فرشته رو از آسمون می نداخت پایین تا بیان اینجا و

تکلیف جنگ رو یه سره کنن .البته از حق نگذریم ،میانسالانی هم بودن که با من هم

عقیده شدن ومی گفتن بهشون فرصت و مسئولیت بدیم ،اینطوری حواسشون به

خودشون جمع تر می شه تو هر فرصت می رفتم تو جمع جوونا تا یه جوری از دلشون

در بیارم،بهشون گفتم بچه ها قدر اینجا رو بدونین اگه برگردین یه چیزی رو اینجا جا

میذارین، اونم دلتونه. شما با پای خودتون نیومدین والله شهدا دعوتتون

کردن.افسوس،افسوس از اینکه این همه عکس شهدارو می بینیم ولی برعکسشون

عمل می کنیم.افسوس و هزار افسوس که نمی تونم بیشتر از این مطالبمو باز شون

کنم.آخه نا گفته ها تو دلم خیلی،خیلی زیاده و سنگینی میکنه،آخرین حرفامو به

شهدا زدم و خاصتم تا دست منو هم بگیرن.و اینکه کمی و کوچیکی منو به بز رگی

خودشون ببخشند.شما هم دعا م کنید....بخدا دوست داشتم فریاذ بزنم ،داد بزنم و

بگم ......آی شهدا بخدا شرمنده ام،اونم چه شرمنده ایی.دست آخر اینکه،درد هجری

کشیده ام که مپرس،سوز هجری چشیده ام که ......

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

جای شهید همت خالی که خانمش تعریف می کنه.همیشه به

شوخی بهش

می گفتم.اگه بدون ما بری گوشاتو میبرم....اما،اما وقتی جنازه رو آوردن

دیدم که اصلا سری در کار نیست.......جای شهید چمران خالی،که یه

روسری به همسر لبنانی اش غاده جابر هدیه داد وگفت بچه های یتیم

خانه

دوست دارن شما رو با حجاب ببینن.........جای شهید باکری خالی،که

خانم فاطمه امیرانی همسرش می گفت.به چشم من خوشگلترین پاسدار

روی زمینی.یادش سبز که از خدا خواسته بود اگه شهید شد جنازه ایی

نداشته باشه تا یه وجب ازخاک مملکتشو اشغال نکنه تا اینکه تو یه

عملیات

جنازش افتاد تو دجله ودیگه کسی آقا مهدی رو ندید.............جای شهید

زین الدین خالی که میگفت، در زمان

غیبت امام زمان به کسی می گویند منتظر که منتظر شهادت

باشه.خانمش میگفت،هنوزم که هنوز است صدای کمیل خواندش را

میشنوم.آیا باورتان میشود..؟جای شهید عبادیان خالی وسبز ،،

خانمش در مرثیه ای غم انگیز خطاب به همسر شهیدش نوشت،بس

نیست این همه سال دنبال تو دویدن ونرسیدن....؟تا وقتی تو بودی از این

شهر به آن شهر رفتن، وقتی هم رفتی آوارگی و بی کسی..پس کی

نوبت من میشود......؟ جای شهید دقایقی سبز که تو وصیت نامه اش

خطاب به

همسرش نوشت اگه .بهشت نصیبم شد منتظرت میمانم..خانمش میگفت بچه ها را

بزرگ کردم ونگذاشتم آب تو ی دلشون تکون بخوره...زندگی است دیگه..وحالا منتظر

نوبتم نشسته ام تا او اینقدر پشت درهای باز بهشت انتظارم رو نکشه.البته بدم

نیست بذار یه کمی هم او ن مزه انتظار رو بچشه..........جای شهید محمد

اصغری خواه سبز ،سبز که همرزماش بهش میگفتن محمد.دلمون بهت

میسوزه ..با آن قد و قواره رشیدت ،آخه تو هیچ جعبه ای جا نمیشی...همه تابوتها از

قدت کوتا هترند....خانمش میگفت ،پیکر محمد رو نیاوردن.همرزمش میگفت فکر نکن

من بی غیرت بودم که خودم برگردم ومحمد رو نیارم..آخه مرتب میزدن ونمی ذاشتن

تکون بخوریم..همون بالای کوه گذاشتیمش..جای شهید دایی محمد بیطرفان

با اون

شعارهای مرگ بر امریکا تو ایستگاه اندیمشک خالی....... جای شهید سید

مرتضی رضوی

سبز که ازش دستخط گرفتم وبه هم قول دادیم هرکی شهید شد اون یکی رو

شفاعت کنه ،وقتی لباسای غواصی رو پوشیدیم و آماذه شدیم برا عملیات کربلای

چهار دست انداخت گردنم و آروم بهم گفت ما که امشب می ریم خدا بداد شما

برسه تو این دنیای فانی.جای شهید حسن

آبشناسان خالی، که همسرش در تشیع جنازه به پسراش افشین و امین

میگفت.کف پای بابا رو ماچ کنین..پاهای با با خسته اس...پسر ها هم هی کف بابا

شونو میبو سیدن.همسرش میگفت.لباسهای خونی حسن رو گذاشته بودن تو یه

نایلون،روز سوم که خانه خلوت تر شد رفتم سراغ کیسه،باز کردم ولباساشو در

آوردم،خون اگه بمونه بوی مردار میگیره،اما ،اما بوی عطر پیچید توی خونه،همون

عطری که حسن همیشه به خودش میزد.گاهی فکر میکنم ایکاش از اون لباسا

عکس می گرفتم،،،اما چه فایده تو عکس که بوی عطر معلوم نمیشد،،یاد شهید

حسن(سهراب)منادی سردار گردان ضد زره ذولفقار سبز که تو یکی از

اعزامها به

شوخی بهم می گفت مارمولک اگه شهید بشی بابات چطوری گریه می کنه و

اداشو در می آورد،یاد فرمانده شهیدمون بخیر وجاش خالی بعد اینکه یه شب به

سنگر کمین عراقیا نفوذ کردم و تو یه کتاب دعا که همرا م بود براشون نوشتم این

است سرباز

خمینی ،وقتی چند روز بعد که ازش خواستم دوباره منو بفرسته کمین برگشت بهم

گفت نه اصلا حرفش رو نزن ایندفعه میری ابو سمیر وجاسم ننه مرده (عراقیهای

کمین روبرو مون )روبرام گروگان میاری،،ودست آخرجای شهید علمدار خالی و سبز


که میگفت برای بهترین دوستاتون دعا و طلب

شهادت

کنین،،،،،،،،،،،،،و اینکه اگه یه روزی من حقیر رو بعنوان یه دوست پذیرفتین برام دعا
و

طلب شهادت کنین ،که نصیب من جا مونده از غافله شهدا

هم بشه که اگه شهید نشیم بلاخره میمیریم...قران کریم میفرماید،آگاه باشید

مرگ

شما را دریابد ولو در قلعه های محکم واستوار باشید.والسلام

التماس دعا،،،،،،،،،،اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
سرگذ شتی رو که می خوام تعریف کنم،بر میگرده به سال شصت و چهار وقتی با

ب
چه ها تصمیم گرفتیم بریم حموم عمومی قرارگاه ،اصلا تصورش نمی کردم چه اتفاقی

در انتظارمه .نمی دونم چی شدتا من حاضر بشم   بچه ها راه افتادن ومن با ده دقیقه

تاخیر پشت سرشون را افتادم،خلاصه رسیدم حموم مشغول در آوردن لباسام شدم

یهو دیدم  گوشه حموم یکی داره خودشو با حوله خشک میکنه عجیب شبیهه

 ،حمید بود .حمید همشهریمون بود ازخوشحالی بال در آوردم یه

لحظه حس شیطنت اومد سراغم،یواش ،یواش رفتم پشت سرش .دولا شده بو وبا

حوله داشت پاهاشو خشک می کرد.به نزدیکش که رسیدم با کف دستم محکم زدم 

پشت کمرش که هنوز خیس بود.شالاپی صدا داد تا برگشت می خواستم بگم

چطوری حمید تا صورتشو دیدم خشکم زد زبونم بند اومد آخه حمید نبود. حول کردم ن

میدونستم چیکار باید بکنم.هنوز لنگ و دورش پیچیده بود. با دستاش سرمو گرفت آورد

جلو سرمو بوسید چشماشو بست وگفت عجب دست سنگینی داری با لهجه شیرین

قمی ادامه داد بچه قمی؟منم که خیالم یه کم راحت شده بود.ویه ته لهجه ایی ازبچه

های با صفای قم. لهجه قمی یاد گرفته بودم،دست وپا شکسته به زبون  قمی بهش

گفتم،شما بچه قمید.بچه کجا قم؟فکر کنم بچه چار مندونید(چهار مردان) بعدشم ادامه

دادم آش قو نوید نمخورید.تا اینارو شنیدزد زیر خنده وبه دوستش گفت لا کردار ا ،ما

(یعنی ازما) قمی رو قشنگتر حرف می زنه.دوستش گفت حاجی بریم دیر شد.بهش

گفت توبرو من دوباره بر می گردم حموم جریمه دوستمون این که منو مشت ومال

بده.رفتیم تو حموم بعد دوش گفتم حاجی کجا می شینید .اصلا نمی دونستم کیه

،چی کارس فقط دیدم هر کی داره میره بیرون،از حاجی رخصت می گیره.تا اینکه بهم

گفت پسر م شوخی کردم،واز من خواست رو یه سکو بشینم.و با لیف وصابون شروع

کرد به شستن سر وصورتم ،بعدشم با شامپو سرمو شست،همه ،حتی دوستام

جمع شده بودن دور مون وبا تعجب  مارو نگاه می کردن،آخر سر هم دو سه گالن آب

داغ ریخت روسرم وگفتش تموم شد.رفتم دوش گرفتم داشتم لباس می پوشیدم،بازم

دیدمش حاجی دستت درد نکنه.بهم گفت اسمم جواد ،جواد دل آذر شما آقا جواد

صدام کنید.تازه فهمیدم با چه شخصیتی هم صحبت بودم خیلی خجالت کشیدم.گفتم

حاجی بخدا شرمنده ام دست انداختم دور گردنش وشروع کردم گریه کردن.لباشو گاز

گرفت گفتش،بسه،بسه خجالت بکش صورتش آورد جلو در گوشم گفت.شما جوونید

ومعصوم دعا کن نمازمو خدا قبو ل کنه، و سر نماز به ملا قاتش برم....دیگه نتونستم

جلوی گریه ام رو بگیرم.با هام دست داد همدیگرو بوسیدیم واز هم خداحافظی

کردیم.راستی تا یادم نرفته بگم.آقا جواد دل آذر فرمانده عملیات گردان حضرت

معصومه(ع)شهر قم بود.یه چند وقت بعد تو عملیات والفجر هشت، سر نماز به

شهادت رسید.و دعاش مستجاب شد.شادی روح شهدا وشهید آقا جواد دل آذر یه

فاتحه ویه صلوات بفرستید.اینم بگم حمید  رو پیداش نکردم تا اینکه خبر شها

دتشو تو بیمارستان که بستری بودم بهم دادن.خدایا هر چند دیر شده ولی بلاخره مارو

به غافله شهدا برسو ن ....آمین


جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۱ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۵۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر