خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طلاییه» ثبت شده است

     ممد نفتی......
    هی،ی،ی،ی.یادش بخیر آذر ماه سال شصت وسه نقطه صفر سردشت(آذربایجان غربی)تو ارتفاعات              کلوسه.3چطوربا ممد نفتی سنگرمون روآتیش زدیم.یادم می آد اونروز مرخصی شهری رفته بودم سردشت یه              

پیش مسئول اسلحه خونه وبهش گفتم بخدا حمل اسلحه ژ3 با اون هیکل کوچیکم

خیلی برام سخته.بعد کلی التماس،یه اسلحه کلاش تاشو صفرکیلومتر بهم دادن،که

اکبند لای انبوهی از گریس قرار داشت.رسیدم تو موقعیت خودمون ساعت رو یازده

نیم بود. ممد نفتی مسئول نفت ما بود.و تو سنگرش پر بود از بیست لیتری های

نفت.هر روزنزدیک غروب چراغهای والور وفانوس ها رو می دادیم پرنفت می کرد.ممد

تا اسلحه نو منو دید گفت ایول داداش اینو چطوری گیر آوردی؟...خلاصه وقتی دید

نمیتونم گریس های اسلحه رو تمیز کنم فکری به کله پوکش اومد اونرو . وسائل مون

رو که هفت نفر بودیم از سنگر بیرون آورده بودیم تا سنگر رو تمیز کنیم .گفت برو

چراغ تو سنگرو روشن کن تا یه قابلمه نفت بیارم بذارم نفت داغ بشه برزیم رو

اسلحه ات تا تمیز بشه.تاقابلمه نفت وگذاشت رو شعله چراغ ناگهان یه صدای

انفجاری اومد .ممد داد زد وای ددم وا ی نه اولدی.دویدیم بیرون به دلیل بارش

سنگین برف یکی از مین های کنار سیم خاردارپیرامون ما منفجرشده بود.داشتیم

برمیگشتیم برا ادامه کار جلو درسنگر رسیدیم گه چشمتون روز بد نبینه بدلیل جوش

اومدن نفت.تا پتو در سنگر رو کنار زدیم آتیش بودکه از در سنگر بیرون میزد.خلاصه

کاری ندارم که ابروهامون وموهای سرو صورت حسابی کز خورد وپرت شدیم بیرون

بعد یه ساعت آتیش خاموش شده بود با هفت هشت تا فانوس رفتیم تو سنگر موتور

برق سنگر فرماندهی هم آوردندودو تا لامپ صد هم روشن کردن، حاجی اینانلو تا

رفت تو سنگر داد زد خدایا شکرت یه خیری بوده سنگر آتیش کرفته تا رفتم تو

سنگرمون دیدم چهار پنج تا مار دو متری سوختن وجزغاله شدن .من وممد نفتی

درسته که اونشب با اینکارمون بعنوان جریمه دوتاشیفت اونم با ابرو و پلک سوخته

پست دادیم. اما خدائیش جون همسنگرامون رونجات دادیم که چه بسا همون شب

هممون رو نیش می زدن.تا ده پونزده روزهم سوژه بچه ها بودیم.اولش بادیدن مابا

اون ابرو وپلک سوخته سعی می کردخودشون رو کنترل کنن ولی آخرش می زدن زیر

خنده.و بهمون لغب مار کش داده بودن.خدایا شکرت.....شاد باشین.التماس دعا

خاطرات جانباز اسدالله ایل بیگی



نوشته شده توسط : جانباز اسدالله ایل بیگی - تاریخ : پنجشنبه دهم تیر ۱۳۹۵ ساعت 20:29
نظر شما

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی خاطرات دوران دفاع مقدس
معبر های بسته.....

خوشا آن روز را که سنگری بود

شبی ، میدان مینی ، معبری بود

خوشا آن روزهای آسمانی

که شوری بود ، سودا و سری بود

خوشا روزی که دل را دلبری بود

غزل خوان نگاه آخری بود

خوشا آن روزها در خط اروند

هوای روضه های مادری بود

و اهل آسمان بودیم آن روز

که قدری بی نشان بودیم آن روز

و نای دل نوای نینوا داشت

و با صاحب زمان(عج) بودیم آن روز

و کاش آن روزگاران گم نمی شد

هوای خوب باران گم نمی شد

از قافله های شهدا جاماندیم

رفتند رفیقان و چه تنها ماندیم

افسوس که در زمانه دلتنگی

مجروح شدیم اسیر دنیا ماندیم

خدایا چه معبرهایی که به دست من باز نشد.شهدا ازش عبور کردن منم

واستادم هاج واج نگاهشون کردم. آخه این چه رسمیه.شهید باقری که یادت

هست با اون سن وسال کمش چطوری زبون ریخت تا مجوز اعزامش رو صادر

کردم .اونم قشنگ شیک وتمیز رفت وبعد سه هفته به شهادت رسید.آخه پس

من چی؟خدایا تقاص کدوم گناه نکردم و دارم پس می دم.خدایا اینم میدونم هر

از چندگاهی معبری باز میشه وزرنگ به اون میگن یه جوری خودش رو به هر طریقی شده از این معبر عبور بده.خدایا نا امید نیستم آخه دیگه کم طاقت شدم.صبرم هم حدی داره....ادامه دارد محتاج دعای خیرتان هستم
+ نوشته شـــده در چهارشنبه نوزدهم خرداد ۱۳۹۵ساعــت22:50 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | یک نظر

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی خاطرات دوران دفاع مقدس
.......سلام چفیه من....2
چفیه از روز ازل مظلوم بود

خفته بودم مرز دریای بلور.................. موج زد، پاهای من شد خیس نور

از کرانها بوی توفان می وزید ............. بوی خون با عطر ریحان می وزید

خواب دیدم یک نفر فریاد زد ............... چفیه را در من دوباره داد زد

باز گویی یاوه گویی می کنم.............. باز در خود، واژه جویی می کنم

باز هم باید کمی خلوت کنم............... از کسان آشنا، غیبت کنم

باز هم امشب هوایی گشته ام........... باز شاید، نینوایی گشته ام

یک نفر در من مرا حد می زند.............. آنچنان محکم، که باید می زند

باز هم ای مثنوی، برخاستی.............. هان! بگو ای خامه، هرچه خواستی

پیله ای بر شاخ طوبی یافتند...............چفیه را از تارتارش بافتند

تار، بر دارِِ خدایش می زدند ................ پودی از آل عبایش می زدند

سرمه آلود، اشک حوران می چکید...... بر تنش رگهای غیرت می کشید

می چکید از شاخ طوبی آب رز ........... در سه خم زد چفیه ها را رنگرز

چفیه را تا رنگی از مجنون زدند............ در غدیر و کوثر و در خون زدند

چفیه شد سرخ و سپید و شد سیاه.... رنگ خون ورنگ مولا، رنگ چاه

شد سیاه آن چفیه، آری شد سیاه..... رنگ داغ و درد و سوز وآه و چاه

گفت: ای چفیه سیاهت می کنم....... خادم مولای آهت می کنم

چفیه ای کاندر خم خونش زدند ......... رنگ مجنون... رنگ مجنونش زدند

چفیه های سرخ یعنی خون خشک.... یک نشان از چاه و اشک و بوی مشک

سرخ یعنی خاک دشت کربلا............ سرخ پیوندی حنایی با بلا

چفیه های کوثری شد خیس نور ..... رنگ دریا، رنگ دریای بلور

گفت ای چفیه سپیدت می کنم...... چون سپیده دم شهیدت می کنم

گفت: رنگت شد نشان استخوان.......همنشین حنجر مولاییان

رنگ نور و رنگ نور ونور باش............. روشن شبهای تار هور باش

لاله را در چفیه پرپر خواستند ......... چفیه را در خون شناور خواستند

آسمان از درد غیرت چاک شد.........چفیه از بالا سفیر خاک شد...

استخوان در زخم حنجر هر که داشت. چفیه را برداشت، بر زخمش گذاشت

مرهم زخم تن روح است این........... بادبان کشتی نوح است این

محرم حلقوم های زمزمه................ ناله های یا علی، یا فاطمه

چفیه شبگردی است در یک شهر خواب.. خفته ای بر دست مجنون، روی آب

چفیه یعنی از زمین بگریخته........... خویش را از آسمان آویخته

چفیه یعنی محض یاد علقمه.......... در عطش بخشیدن یک قمقمه

چفیه یعنی ابجد عشق علی........کودکی در مکتب مشق علی

چفیه یعنی ترس..ترس از ترس عشق. چفیه یعنی چار حرف از درس عشق

حرف اول...اول چزابه ها.............. ابتدای چاه و چشم و لابه ها

حرف چمران در سماع و هلهله..... زیر بارانهای داغ چلچله

حرف دوم قصه فهمیده ها............ یادگار فاو و فکه دیده‌ها

حرف سوم سومین حرف ولی ......ابتدا و انتهای یاعلی

حرف سوم، سومین حرف شهید... سومین حرف بسیجی و سپید

حرف آخر... آخر آه است... آه ...... انتهای نعره و چاه است چاه

حرف آخر... اول هور است و هو ... انتهای فکه را کن جستجو

چفیه را در خاک فکه جسته‌ام ..... چفیه ها را تکه تکه جسته ام

چفیه ها مظلومهای عالمند......... آخرین هابیلهای آدمند

چفیه از روز ازل مظلوم بود........... از غدیر از پیشتر معلوم بود

چفیه را ابلیس، چنگش می‌کشید. دست قابیلان، به سنگش میکشید

چفیه را در نینوا آتش زدند........... دوش میثم بوده و دارش زدند

چفیه تا بوده ست، تنها بوده است. رانده از دنیای "تن"ها بوده است

چفیه را از آسمانها رانده اند........ چفیه را در آسمانها خوانده اند

کرخه ها جاری است در خطهای او. بستر خونست این شطهای او

روزگاری چفیه ها بر دوش بود....... سفره و سجاده و تن پوش بود

اشکهای نیمه ی شب، ژاله بود.... چفیه ها گلبرگ خیس لاله بود

چفیه ی چمران مگر از یاد رفت؟. پرچم کاوه مگر با باد رفت؟

من به آوینی تظلم کرده ام........ همتی !...آیینه را گم کرده ام

چفیه افتاده به خاک جاده ها.....دستگیری کن از این سجاده ها

آی... میگویند فصلِ مرد نیست.. چفیه ها این روزها شبگرد نیست

ای خدا ! دست من و دامان تو .. بی سرو سامان منو، سامانِ تو

ترس دارم چفیه ها دیگر شوند... در هجوم نقش، بازیگر شوند

ای زبان از آنچه گفتی شرم کن.. ای قلم، سر در خط آزرم کن

مستمع شاید نخواهد بشنود..... آنچه راباید، نخواهد بشنود

می نشینم مرز دریای بلور.........موج آید خیس گردم، خیس نور

تا که توفان از کران ها در رسد... باز فصلِ خوب مردان، سر رسد

من نشستم مثنوی ننشسته است.. شعر جوشان است وخامه خسته است

دم فرو بستم ز سرالخفیه‌ها..... چفیه‌ها... وا چفیه‌ها... وا چفیه‌

ماجرای سلام،چفیه من ،2....

عرض کنم، بعد سالها با چفیه زمان جنگ داشتم حرف می زدم،چفیه جان

خیلی سنگین شدی،آخه سنگینیت رو دیگه رو دوشم احساس نمی

کنم.یادته.با کمک تو چشم راست آقا عبدا... رو که متلاشی شده بود

بستم.بعدش بهش گفتم راستس ،راستی.عینهو علی با با تو سند باد

شدی.اونم خندید و گفت چفیه ات خونی شد.جاش چفیه منو بردار،یهو

سیداکبرپرید توسنگر دستش رو کتفش بو.تا دستش رو برداشت خون بود

که بیرون می پاشید.چفیه آقا عبدا...رو بستم.گفتش مگه تو آموزش یاد

ندادن یه وجب بالای زخم رو ببندید.پس گردن سید رو محک ببند تا خون

ریزیش بند بیاد.آقا عبدالله داشت شوخی می کرد.اما خبر نداشت یه

ساعت بعد آمبولانسی که اینارو می بره عقب.هدف خمپاره قرار

میگیره.وقتی به آمبولانس رسیم.با بدن تکه ،تکه شده آقا عیدالله وسید

روبرو شدم.رو به آقا عبدا....گفتم یه وجب بالای زخمت کجا بدنته ؟من کجا

رو ببندم؟هی ی ی......چفیه جان یادت چه ماهی های خوشمزه باهات تو

سد دز صید می کردم.چفیه جان یادته؟مصطفی رو چطوری زهره ترک

کردم.توخط مقدم کنار آتیش سنگین دشمن.به ابوالفضل گفتم خوابیدزمین

بعدش تورو انداختم رو سر وصورتش وشروکردم داد زدن وگریه

کردن.مصطفی از بالا خاکریز اومد پائین ودستش رو گذاشت رو شونه هام

وهمینطور که داشت گریه می کرد دستش رو گذاشت رو سینه ابولفل

وشروع به خوندن فاتح کرد.گرم فاتحه بود منم زجه می زدم که یهو

ابوالفضل دو دستی دست مصطفی رو گرفت.مصطفی که خیلی ترسیده

بو دادی زد وبلند شد دفرار.منوابوالفضل هم طبق معمول زیر آتیش سنگین

عراقیا زدیم زیر خنده.مصطفی بهمون نزدیک شدگفت.ای بمیرید.خاک تو

سرتون این چه شوخیه.چفیه جان چی بگم از با توبودن که دلم خیلی

گرفته.و تنگ اون روزا شده یادته یه بارانداختمت رو سر امیر گفتم الان روح

بابات رو احزار میکنم.اونم.ساده ،ساده باور......ادامه دارد
+ نوشته شـــده در چهارشنبه دوازدهم اسفند ۱۳۹۴ساعــت21:13 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر بدهید

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

                               ( فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی)

    سلام،چفیه من

چند روز قبل وقتی چشمم به چفیه زمان جنگم افتاد ،گویی دلتنگی هام تازه شد بعدیه گریه سیر با او ن حرف زدم.سلام

چفیه من،حالت چطوره ؟دیگه حالی از من نمیپرسی رفیق چندین ساله من،انگاری همدیگرو فراموش کردیم.وقتی تو

گرمای پنجاه درجه اهواز سر وصورتم می سوخت کی بدردم میخورد؟جنابعالی.وقتی ترکش گلوی حاج دایی رو درید کی

کمک کرد جلو خون ریزیش رو بگیرم؟ جنابعالی،چفیه جان وقتی سید اکبر با ترکش رو کتفش پرید تو سنگر تو باهام بودی تا

جلو خونریزیش روبگیرم ولی دیگه دیر شده بود وسید اکبر آسمونی شد.چفیه جان مجید رو که دیگه باید یادت باشه.آقا

مجید رو میگم،ترکش نیمی از سرمبارکش رو برد،و تو یار تنهای من باعث شدی همسنگرام جنازش رو نبینن.برا اینکه سر

وصورت آقا مجید رو پوشوندی،ازت گله دارم ،گله که نه چفیه جون انگاری قراره فقط تو جبهه یا منطقه جنگی به مابیای،تو

پشت جبهه....ادامه دارد

    
   

     

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

لباس غواصی رو که تحویل گرفتم،احساس کردم مجوز شهادت رو بهم دادن،حس

غریبی داشتم،بوی خدا رو استنشاق کردم.به نوبت می رفتیم تو چادر وبا لباس

غواصی بیرون می اومدیم.اول شهید اکبر رحیمی در اومدبیرون از خنده روده بر

شدیم قد وقواره کوتاه ولی تپل،سید مرتضی خیلی طولش داد گفتم سید چیه

رفتی اتاق پرو؟بعد کلی کلنجار اومد بیرون اونجا بود که از خنده غش کردم .آخه

لباس غواصی رو پشت رو تنش کرده بود.آخر سر رفتم تو چادر همینجوری که لاغر

بودم .با لباس غواصی که اومدم بیرون کسی نخندید گفتم خدا روشکر که یهو همه

ترکیدن شهیداکبر رحیمی یهو گفت نگاش کنید راستی،راستی که اسم مارمولک

برازندشه شایدباورتون نشه .نیمه شب که از چادر بیرون می اومدم ،از دور انگاری از

تو چادریهنور به سمت آسمون متصل می شد،آخه اکثر بچه ها ی چادرمون بعدا تو

عملیات کربلای چهار شهیدشدن،چیزایی رو از این بچه ها دیدم که باورش برا خیلی

ها سخته حرکاتشون به زمینی ها نمی خورد.پر بود از رمز راز بیشتر ماورایی

بود.پرده اول،بعد یه روز سخت آموزش غواصی با شهید،،،،،،،از بچه های باصفای

قم تو چادرنشسته بودیم اون داشت قران می خوند. من هم یه کتاب ادعیه خلاصه

مشغول بودیم، یه جاهایی که می رسید اشک از گوشه چشماش سرازیر می

شد.خیلی طول کشید تا جوابم رو داد،اون داشت از چیزایی حرف می زدکه داشتم

شوکه می شدم.اون،،،اون .داشت از امام عصر حرف می زد ونحوه ملاقاتش تو

مسجدجمکران وحرفهایی که بینشون رد بدل شد،افسوسم از اونجایی که بیشتر از

این اجازه ندارم بگم و بهش قول دادم تا مثه یه راز پیشم بمونه ،،،،،پرده دوم یه

شب تازه داشت خوابم می برد . اونروز بدلیل مریضی نتونسته بودم با بچه ها

تمرین غواصی کنم.توسنگر امداد خوابونده بودن تا اگه دوباره کلیه هام درد گرفت

امدادگر سریع مسکن بزنه.تازه داشت پلکام سنگین میشد.ساعت دو،سه صبح

بودآقا سید(امدادگر)حدود سی سال سن داشت نمی دونم داشت قران می خوند یا

دعاحسابی پلکام سنگین شدیه لحظه خوابم برددوباره بیدار شدم.به زور چشامو باز

کردم دیدم آقا سید داره با یه نفر حرف می زنه،زیر چشمی دقت کردم غیر

من وخودش کس دیگه ای نبود.ولی اون داشت بصورت واقعی باکسی خیلی

محترمانه حرف می زد.صحبتشون به صورت پرسش پاسخ بودهر چند یه بار آقا

سید اشکاشو پاک می کرد.و دوباره ادامه می داد.داشت دوباره درد کلیه ام شروع

می شد گفتم ،سید جان بیایه مسکن بزن فقط یادمه این دفعه دیگه مسکن نزد

اومدودستش رو گذاشت رو پهلوم وزیر لب آیه ای از قران خوند که متوجه نشدم چی

خوند ولی هم دردم ساکت شدهم خوابم بردصبح روز بعد هرچی فکر کردم حرفها

شون یادم نیومد.می شد حدس بزنی با کی ارتباط برقرار کرده وقتی خوب به چهره

آقا سید نگاه می کردم می دیدم خیلی نورانی وماورائی شده بود..پرده سوم آخرین مراحل

آموزش غواصی رو تو نخلستان رو داشتیم سپری.......ادامه دارد

التماس دعا ....... اسدالله ایل بیگی



برچسب‌ها: اسدالله ایل بیگی, کربلای چهار, والفجرهشت, شهدای غواص, طلاییه
+ نوشته شـــده در یکشنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۴ساعــت13:53 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | 2 نظر

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چند وقتی بود حال وهوای خوبی نداشتم،با دیدن تشیع شهدای گمنام تو تلوزیون حالم

منقلب می شد.تصمیم گرفته بودم یه نامه محضر مقام معظم رهبری بنویسم واز

ایشون درخواست کنم دستور انتقال دو شهید گمنام ترجیحا از شهدای غواص رو به

شهرمون هدیه کنن.هنوز این فکر از ذهنم نگذشته بود،خبر رسید مقدمات

وشناسایی محل دفن این دو شهید والا مقام صورت گرفته وبزودی چشممون با

حضورشون نورانی میشه،ولی هرچی به روز میزبانی از آسمانی ها نزدیک میشد

دلهره عجیبی به وجودم افتاد.تا جاییکه تصمیم گرفتم تو تشیع جنازه وخاکسپاری

شون شرکت نکنم،آخه با رفتن به این مراسمات سیستم عصبیم به مشکل می

خوردهمون شب که به سختی خوابم برد در عالم رویاء مادر شهیدی که از آشناهامون

بود خواب دیدم ،که خدا رحمتش کنه. صحنه اون هیچوقت از ذهنم خارج نمیشه.دیدم مراسم یاد بودی

برای دو شهید گمنام گرفتن چنتا شمع روشن کردن و یه تعداد از استخونهای شهدا رو

روی یه پارچه سفید گذاشتن ردیف اول یه چنتا صندلی هم گذاشتن.وجا برای جلو

رفتن من نبود،که مادر شهیدان،م، که یکی از فرزندان شون شهید گمنامه،منو به اسم

صدا زد نزدیکش که شدم ردیف اول یه صندلی برام خالی کرد وازم خواست

بشینم،بعدش یکی از استخونهای شهید گمنام رو بهم داد وگفت بزار رو سینه ات

وسوره والعصر رو بخون تا آروم بشی،همین کارو کردم ویه حس عجیبی بهم دست

داد .با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم،وبعد نماز برا رفتن تشیع شهدای گمنام

ثانیه شماری می کردم...شهید گمنام سلام .....التماس دعا

برچسب‌ها: ناگفته های جنگ, اسدالله ایل بیگی, کربلایچهار, والفجرهشت, معراجی ها
+ نوشته شـــده در دوشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۴ساعــت18:52 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر بدهید

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

وبلاگ،ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دوران دفاع مقدس
آ،سید جلیل(میری ورکی) سر جدت من وهم تفحص کن....آ،سید جلیل بلاخره تفحص شدی،حالا وقتشه دست منه جامونده ازغافله

شهدا روهم بگیری و خودت تفحصم کنی آخه من خیلی وقته گم شدم،خیلی وقت،از شب عملیات کربلای چهار،از اون وقتی که یکی

،یکی،،،،همرزمای غواصم پر کشیدن ومن سوی دنیای بیکران رانده  شدم،سر جدت به دوستام بگو آزمون سختی رو دارم پس

می دم واین آخراش دیگه دارم کم می ارم،اگه ناراحت نمی شن بگو کم آورده،کمکم کنن،اونشبی که برا اولین بار عکستو با دستای     

بسته دیدم فهمیدم با دست بسته هم میشه پرواز کرد ، وقتی مراسم تشیع باشکوه شما را دیدم تازه فهمیدم چقدر خرد و بی مقدارم و

لایق ترحم از طرف شما و بقیه دوستای شهید غواصم،آسید جلیل اینجا من گمنام تر ازشما م که به زعم بعضی ها گمنام بودی،    اینجاکسی من و امثال منو نمی شناسه ،آ ،سید جلیل خلاصش کنم ،دنبال شهرت جاه و مقام نیستم ولی برا تفحص ما برا این دنیا دیگه   دیرشده ،خیلی ،خیلی دیرشده،به دوستای شهیدم،سید مرتضی،اکبر رحیمی،غلامعلی،جاسم کافی و...... سلامم رو برسون     وبهشون بگو فلانی میگه بس نیست این همه بدنبال تون دویدن و نرسیدن؟ پس دعاش کنین تا به آرزوش برسه                                یعنی،شهادت.......هرچند دیر شده ولی شما اگه از خدا بخواهید،هنوز در باغ شهادت باز،باز هست.پس منه جامونده رو هم تفحص کنید .                                       

                                    پایان  التماس دعا  ،جانباز اسدالله ایل بیگی                                                                                                                     
برچسب‌ها: شهدای غواص, سید جلیل میری ورکی, کربلای چهار, اسدالله ایل بیگی

+ نوشته شـــده در شنبه بیستم تیر ۱۳۹۴ساعــت18:23 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یادش بخیر،تو سنگر مشغول نوشتن وصیتنامه بودم.داشتیم خودمون رو برای عملیات کربلای4آماده می کردیم.باخودم می گفتم اگه خدا بخواد این دفعه دیگه اسمم جزو شهداست.سید مرتضی یه نگاه بهم انداخت گفت خیلی مطمئنی؟همینطور داشتم اشکامو پاک می کردم،گفتم نه...پیش خودم گفتم بزار یه کم شکسته نفسی کنم.تو دلم گفتم اون که از هر نظر استحقاقش رو دار منم.با ا خودم می گفتم از خدایش از نظر معنوی هم ازش بالاترم.گفتم سید مرتضی نظرت چیه ؟بیا یه قولی بهم بدیم .سید گفت هستم گفتم هر کی شهید شد اون یکی رو شفاعت کنه.گفت باشه،ولی بیا قرارمون رو بنویسیم وامضا ءکنیم.بعد امضاء گفتم توبهشت می بینمت اونم گفت انشاءا....اما همون شب اون آسمانی شد.من هم زمینی...ما مدعیان صف اول بودیم...اما شهدارا از آخر مجلس چیدند.
جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شب عملیات والفجر هشت ، ساعت یازده،ونیم شب از محلی بنام دهکده ،حرکتمون سمت اروند رود شروع شد از نخلستانها که عبورکردیم.رسیدیم کنار اروند،از همه طرف صدای تیربار،وتوپهای ضد هوایی که عراقیا بی هدف شلیک می کردن ،می اومد.هوا خیلی سرد بود با تجهیزات نظامی سوار قایقا شدیم بریم اونور اروند (شهر فاو)،که خط مقدم عراقیا شکسته بود .ومجبور به عقب نشینی شده بودن. چهار،یا پنج متری ساحل.که پر از گل،لای بود قایقمون واستاد.بایستی می رفتیم،روی تخته الوار تابرسیم به ساحل .عرض تخته حدود سی سانت بود وسطحش حسابی لغزنده،و حدود دو ، سه متری ارتفاع داشت رفتم رو تخته ا لوار لیز خوردم واز اون بالا با سر افتادم تو گل،لای اولش سردم بود وسرم خیلی درد می کردونمی تونستم تکون بخورم.یهو احساس کردم دیگه سردم نیست و یواش یواش دارم سبک میشم داشتم می رفتم بالا.،بالاتر.ولی صدای بچه هارو می شنیدم.یکی شون می گفت یازهرا،یاحسین .تورو خدا بچه ها کمک کنین الان خفه می شه..همگی سمت (پایین)باتلاق رونگاه میکردن ومنو صدا می زدن .از اون بالا میدیدم یکی آویزون شده بود تا از کوله پشتیم بگیره بکشه بالا تا سرمو از تو گل،لای بیرون بیاره .نمی دونم چرا دلم نمی خواست درم بیارن.منم هی داشتم بالاتر می رفتم،واونا هنوز تلاش می کردن درم بیارن.خیلی هارو میدیدم دارن بالا میآن و از من رد میشن.چهرشون نورانی بود .صداشونو می شنیدم با هم حرف میزدن ولی حرفاشونو متوجه نمی شدم . تو آسمون فریادهای یا زهرا ،یا زهرا پیچیده بود....نمی دونم چی شد یهو دیدم دارم برمی گردم پایین، منو از توگل،لای کشیدن بیرون وکنار ساحل خوابوندن .وقتی از دهانم گل و لایهارو در آوردن یواش،یواش رفتم توجسمم.سردم شد داشتم می لرزیدم.باورتون نمیشه حال عجیبی پیدا کرده بودم.یکی از بچه ها یه پتو پیچید دورم وکوله پشتیمو درآورد ،تمام بدنم درد داشت،تا اینکه پیک گردان اومد پیشمون وبه فرمانده گروهانمون گفت حاجی سلام رسوند ،گفتش اگه حالش خوب نیست برش گردونید ...گفتم نه،نه خوبم اگه یه کم را ه برم عرق می کنم وخوب میشم.راه افتادیم سمت شهر فاو........تورا ه فکر می کردم خدایااونا کی بودن تو آسمون دیدمشون،یادم اومد شهدایی بودن که لیاقت همراهی شون نصبب من نشد.همون معراجیها ...می دونم باورش سخته اما چیزایی رو مشاهده کردم .که از بیانشون عاجزم ....فقط می تونم بگم برا شادی روحشون یه صلوات و یه فاتحه بفرستین .وازخدا بخواین مرگ مارو هم شهادت در راه خودش قراربده.....امین............................جانباز اسدالله ایل بیگی

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

افسوس.افسوس از اینکه چقدر زود دیر میشه.این چند روزی که تو منطقه عملیاتی

جنوب بودم چقدر زود گذشت. افسوس که بازم نتونستم تو روایتام چیزی که بیست

وهشت سال تو دلم مونده و سنگینی میکنه رو واسه زائرای مشهد شهیدان بگم

وحق مطلب و ادا کنم، هر چند که به شهدا گفتم وتعریف کردم.آخرسر هم بهشون

گفتم شهدا شرمنده تونم ، افسوس،افسوس از اینکه معادن طلا ها مونو داریم از

خودمون دورشون می کنیم تعجب نکنید.منظورم از معادن طلا جوو نای مملکتمون

هستن، که توفیق اینو داشتم که با چند تاشون تو اتوبوس همسفربشم،با هر

حرکتی بز رگتر ها وپا به سن گذاشته هامون ازشون ایراد می گرفتن ودائما سر شون

داد می زدن ویا زیر لب از عملکردشون ایراد میگرفتن وغر غر می کردن، هر چی به بزر

گترها غیر مستقیم می گفتم شما دارید با این اعمال از ارز شها ی دفاع مقدس

دورشون می کنید.والله ما هم که جو و ن بودیم تو هر اعزام ،تو اتوبوس،یا قطار

شیطنتمون از اینا بیشتر بود .خاصیت نوجوون وجوون همینه ،مگه به خرجشون می

رفت و اصرار در اصرار که مرغ یه پا داره،تازه از مسئولین کاروان وخود من هم ایراد می

گرفتن که چرا اینارو میارید تو منطقه.می گفتن این جا جای اینا نیست،گفتم والله،بخدا

ما و امثال ما هم تو همینجا آدم شدیم.فقط کافیه یه کم بهشون فرصت بدیم

وباورشون کنیم.خاصیت اینجا انسان سازیست،به قول اون بابا اگه غیر این ب

ود،بایستی خداوند یه سری فرشته رو از آسمون می نداخت پایین تا بیان اینجا و

تکلیف جنگ رو یه سره کنن .البته از حق نگذریم ،میانسالانی هم بودن که با من هم

عقیده شدن ومی گفتن بهشون فرصت و مسئولیت بدیم ،اینطوری حواسشون به

خودشون جمع تر می شه تو هر فرصت می رفتم تو جمع جوونا تا یه جوری از دلشون

در بیارم،بهشون گفتم بچه ها قدر اینجا رو بدونین اگه برگردین یه چیزی رو اینجا جا

میذارین، اونم دلتونه. شما با پای خودتون نیومدین والله شهدا دعوتتون

کردن.افسوس،افسوس از اینکه این همه عکس شهدارو می بینیم ولی برعکسشون

عمل می کنیم.افسوس و هزار افسوس که نمی تونم بیشتر از این مطالبمو باز شون

کنم.آخه نا گفته ها تو دلم خیلی،خیلی زیاده و سنگینی میکنه،آخرین حرفامو به

شهدا زدم و خاصتم تا دست منو هم بگیرن.و اینکه کمی و کوچیکی منو به بز رگی

خودشون ببخشند.شما هم دعا م کنید....بخدا دوست داشتم فریاذ بزنم ،داد بزنم و

بگم ......آی شهدا بخدا شرمنده ام،اونم چه شرمنده ایی.دست آخر اینکه،درد هجری

کشیده ام که مپرس،سوز هجری چشیده ام که ......

جانباز اسدالله ایل بیگی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر