خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

گلوله هاشم تدارکاتی از بالا سرم رد شد

جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۳۹ ب.ظ

                                فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی خاطرات دوران دفاع مقدس

گلوله تفنگ هاشم تدارکاتی ازروسرم رد شد. کلاه کاموایی که رو سرم بو د رو سوراخ کرد.ساعت شیش صبح کارم شروع شد.مجبور

بودم .ارتفاعات .کلوسه،سه رو تا پایین که حدود سه کیلومتر بودجاده های برفی رو چک کنم تا خدای ناکرده مین گذاری نکرده

باشن.ساعت ده صبح رسیدم به دهکده.با شلیک چنتا گلوله،سلامتی خودم وجاده پاکسازی شده رو به اطلاع مقرمون رسوندم.ماشین

تویوتا لندکروز تدارکات ازبالا ارتفاعات حرکت کرد تا بیاد پایین یه چهل دقیقه ایی طول کشید.تا بمن رسید.هاشم تدارکاتی بهم گفت بپر بالا

باید عقب تویوتا پیش من بشینی.فرامرز(راننده تویوتا)گفت هاشم بسه بنده خدا خسته اس گفتم نهنه همون عقب خوبه.از اونجا تا

سردشت حدود سی کیلومتری فاصله بود پشت ماشین داشتم یخ میزدم.ماشین هم بدلیل برف ویخ جاده دائم سر می خورد.اونقدر که

نزدیک بود از دره بریم پایین.به یه تنگه که رسیدیم.تفنگهامون رو از ضامن درآوردیم،هر آن احتمال داشت تو کمین دشمن بیافتیم.حواسمون

شیش دنگ به دور و بر بود.که چرخ عقب ماشین افتاد تو یه چاله بزرگ.دست هاشم هم که رو ماشه اسلحه بود شلیک کرد .چشمتون

روز بد نبینه.یه لحظه دیدم گوشام کیپ شد،کلاه کاموایی که رد سرم بود از سرم کنده شد افتاد پایین.هاشم که زبونش بند اومده

بود.و فقط داد می زد وای ی ی ی ی دددددددم،یعنی وای بابام.بعد چند دقیقه تازه فهمیدم چی شده.راننده زد رو ترمز.تو اون اوضاع

واحوال پریدم پایین رفتم سراغ کلاه.با تعجب دیدمگلوله نوک کلاه رو برده بود.حول کرده بودم.رو به هاشم داد زدم ببین،ببین کلاه رو چیکار

کردی ،حواست کجاست؟اون لحظه اصلا فکر این رو نمیکردم که نزدیک بود .گلوله مغزم رو متلاشی کنه.همه جمع شدن دورم.هاشم 

،بغلم کرد گفت:ای قربونت برم چیزیت نشده؟و تند.تند سرم رو بوس می کرد.اون وقت بودکه تازه فهمیدم چه خطری از کنار گوشم

گذشته.اونشب به مناسبت به خیر گذشتن ماجرای من وهاشم.هاشم تدارکاتچی سنگ تموم گذاشت،برا هر نفر یه کنسروماهی،یه

کمپوت گیلاس،یه ماست پاکتی و یه جفت جوراب زمستونی داد.اونشب توارتفاعات کردستان تو سنگر خیلی بهمون خوش گذشت.بچه ها

هم با خوندن زیارت عاشورا ونماز شکر بابت سلامتی من.حسابی جبران کردن.خدایا شکرت..جانباز ایل بیگی

برچسب‌ها: اسدالله ایل بیگی, کربلای چهار, والفجرهشت, شهدای غواص, طلاییه
+

نوشته شـــده در پنجشنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۴ساعــت13:21 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر بدهید

۹۴/۰۹/۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
جانباز اسدالله ایل بیگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی