به من نگو حاجی ،منو آقا جواد صدا کن
چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۲، ۰۶:۴۱ ب.ظ
سرگذ شتی رو که می خوام تعریف کنم،بر میگرده به سال شصت و چهار وقتی با بچه ها تصمیم گرفتیم بریم حموم عمومی قرارگاه ،اصلا تصورش رو هم نمی کردم چه اتفاقی در انتظارمه .نمی دونم چی شد تا من حاضر بشم بچه ها راه افتادن ومن با ده دقیقه تاخیر پشت سرشون را افتادم،خلاصه رسیدم حموم مشغول در آوردن لباسام شدم یهو دیدم گوشه حموم یکی داره خودشو با حوله خشک میکنه عجیب شبیهه ،حمید بود .حمید همشهریمون بود ازخوشحالی بال در آوردم یه لحظه حس شیطنت اومد سراغم،یواش ،یواش رفتم پشت سرش .دولا شده بو وبا حوله داشت پاهاشو خشک می کرد.به نزدیکش که رسیدم با کف دستم محکم زدم پشت کمرش که هنوز خیس بود.شالاپی صدا داد .گفتش آخ خ خ تا برگشت می خواستم بگم چطوری حمید ،صورتشو که دیدم خشکم زد زبونم بند اومد آخه حمید نبود. حول کردم نمیدونستم چیکار باید بکنم.هنوز لنگ و دورش پیچیده بود. فهمید که هم ترسیدم،هم حول کردم با دستاش سرمو گرفت آورد جلو سرمو بوسید. چشماشو بست وگفت عجب دست سنگینی داری .با لهجه شیرین قمی ادامه داد بچه قمی؟منم که خیالم یه کم راحت شده بود.ویه ته لهجه ایی ازبچه های با صفای قم. لهجه قمی یاد گرفته بودم،دست وپا شکسته به زبون قمی بهش گفتم،نه آقا ،شما چی ،شما بچه قمید.گفتش بله .پرسیدم بچه کجا قم؟ فکر کنم بچه چار مندونید(چهار مردان) بعدشم ادامه دادم آش قو نوید نمخورید.تا اینارو شنید زد زیر خنده وبه دوستش گفت لا کردار.ا،ما(یعنی ازما) قمی رو قشنگتر حرف می زنه.دوستش گفت حاجی بریم دیر شد.
چند روزگذشت،یه شب توحسینیه قرارگاه دیدمش اولش روم نمی شد برم جلو احوالپرسی کنم که یهو چشمش به من افتاد اومد جلو بهش سلام دادم و بعد احوالپرسی، رو به بغل دستیش کرد و گفت دوستمونو می شناسی ؟رفیقش گفت نه به جا نمی آرم .حاجی گفت .پنجه طلا.دوستش به علامت اینکه هنوز منو نشناخته سرشو تکون داد.گفتش بابا پنجه طلا دیگه ،همون که تو حموم قرارگاه با کف دستش کوبید تو کمرم ومنو نا کار کرد .تازه دوستش متوجه شده بود .زدن زیر خنده حالا نخند کی بخند.بعدش گفت اسمم جواد ،جواد دل آذر شما آقا جواد صدام کنید.گفتم حاجی بخدا شرمنده ام دست انداختم دور گردنش وشروع کردم گریه کردن.لباشو گاز گرفت گفتش،بسه،بسه خجالت بکش صورتش آورد جلو در گوشم گفت.شما جوونید ومعصوم تو حسینیه واسه نماز وزیارت عاشورا میای دعا م کن نمازا مو خدا قبو ل کنه، تا بتونم سر نماز به ملا قاتش برم...دیگه نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم.بعد دستی به سرم کشید .با هام دست داد همدیگر و بوسیدیم واز هم خداحافظی کردیم.آقا جواد دل آذر فرمانده عملیات گردان حضرت معصومه(ع)شهر قم بود.یه چند وقت بعد تو عملیات والفجر هشت، به آرزوش رسید وسر نماز به شهادت رسید.و دعاش مستجاب شد.آقا جواد یه فرمانده و یه امیر بود قطعا رزمندگان با اخلاص قم اینو تایید میکنن ،و حتما خاطره رشادتهاشو فراموش نمی کنن ...شادی روح شهدا وشهید آقا جواددل آذر یه فاتحه ویه صلوات بفرستید.اینم بگم حمید رو پیداش نکردم تا اینکه خبر شهادتشو تو بیمارستان که بستری بودم بهم دادن.خدایا هر چند دیر شده ولی بلاخره مارو
به غافله شهدا برسو ن ....آمین
چند روزگذشت،یه شب توحسینیه قرارگاه دیدمش اولش روم نمی شد برم جلو احوالپرسی کنم که یهو چشمش به من افتاد اومد جلو بهش سلام دادم و بعد احوالپرسی، رو به بغل دستیش کرد و گفت دوستمونو می شناسی ؟رفیقش گفت نه به جا نمی آرم .حاجی گفت .پنجه طلا.دوستش به علامت اینکه هنوز منو نشناخته سرشو تکون داد.گفتش بابا پنجه طلا دیگه ،همون که تو حموم قرارگاه با کف دستش کوبید تو کمرم ومنو نا کار کرد .تازه دوستش متوجه شده بود .زدن زیر خنده حالا نخند کی بخند.بعدش گفت اسمم جواد ،جواد دل آذر شما آقا جواد صدام کنید.گفتم حاجی بخدا شرمنده ام دست انداختم دور گردنش وشروع کردم گریه کردن.لباشو گاز گرفت گفتش،بسه،بسه خجالت بکش صورتش آورد جلو در گوشم گفت.شما جوونید ومعصوم تو حسینیه واسه نماز وزیارت عاشورا میای دعا م کن نمازا مو خدا قبو ل کنه، تا بتونم سر نماز به ملا قاتش برم...دیگه نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم.بعد دستی به سرم کشید .با هام دست داد همدیگر و بوسیدیم واز هم خداحافظی کردیم.آقا جواد دل آذر فرمانده عملیات گردان حضرت معصومه(ع)شهر قم بود.یه چند وقت بعد تو عملیات والفجر هشت، به آرزوش رسید وسر نماز به شهادت رسید.و دعاش مستجاب شد.آقا جواد یه فرمانده و یه امیر بود قطعا رزمندگان با اخلاص قم اینو تایید میکنن ،و حتما خاطره رشادتهاشو فراموش نمی کنن ...شادی روح شهدا وشهید آقا جواددل آذر یه فاتحه ویه صلوات بفرستید.اینم بگم حمید رو پیداش نکردم تا اینکه خبر شهادتشو تو بیمارستان که بستری بودم بهم دادن.خدایا هر چند دیر شده ولی بلاخره مارو
به غافله شهدا برسو ن ....آمین
۹۲/۱۱/۳۰