خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

چایی با طعم روزنامه......

شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۲، ۰۵:۱۱ ب.ظ
روز دوم ،یا سوم اعزام تو شهرک بدر (نزدیکای اندیمشک)که یه منطقه نطامی بود با بچه ها تو کانکس(اتاق های پیش ساخته)جمعمون جمع بود .راستش برا بچه هایی که بار اولشون بود اومده بودن جبهه داشتم خاطره تعریف می کردم.یکیشون که یه هیکل ترکه ایی،ولاغرداشت فکر کنم اسمش مهدی بود،گفتش این جمع یه چی کم داره اونم چیه .یه چایی تازه دم.وبلند شدرفت سراغ کتری.که اگه پرمی کردی یه هیئات و چایی می داد.خلاصه بعد نیم ساعت اومد و کتر ی چایی رو یه گوشه گذاشت،رفت سراغ استکانها،حالا استکانهامون چی بود .شیشه های مربا بعد اینکه همرو شست،اومد نشست ،یه چفیه انداخت رو شو نش گفت.به قهوه خونه مش قنبر خوش اومدید،وشروع به زدن سوت بلبلی کردش و همرو به خنده انداخت.دوباره با یه روزنامه مچاله شده دسته کتری رو گرفت برا همه چایی ریخت،چنتا قند انداخت تو دهنشو چایی رو داغ داغ رفت بالا .رو به من گفتش خدایش حرف نداشت،فقط آخراش متوجه یه طعمی شدم.منم یه قند برداشتمو شروع به خوردن چایی،وقتی درست که خیره شدم ،گفتم مهدی پلنگ ،این چاییه یاآب گل این چیه داری میدی خوردمون،گفت هیچی بخدا دیدید خودم اول همه خوردم،بعد چند دقیقه سکوت گفتش.....آهان الان که خوب فکر کردم یادم اومد میگم ،شاید از اون روزنامه باشه .گفتم کدوم روزنامه؟؟؟گفتش ببخشید راستش من تو عمرم چایی درست نکردم،وقتی کتری رو پر آب کردم.چایی خشکو ریختم لای یه روزنامه وانداختم تو کتری وگذاشتم رو آتیش...حالا فکر کنیدآبسرد و روزنامه،چایی خشک و نیم ساعت قل،قل کردن کتری رو آتیش،،،،یهو بصورت خود جوش همه بلند شدیم به طرف مهدی،اونم درحالیکه داشت فرار می کرد.هی می گفت توضیح می د م،خلاصه بچه ها گرفتنش آوردن پیش من و براش دادگاه صحرایی تشکیل دادیم،دونفر دستاشو گرفته بودن به علی گفتم برو اول یه سیبیل آتیشی محکم بکش آروم بکشی خودت مجازات میشی،رفتم وخودم از نزدیک کارشو ببینم،علی بی انصاف چنان سیبیل آتیشی کشید،که اشک مهدی رودرآورد.دلم براش سوخت گفتم ولش کنید .همه داشتن بهش می خندیدند.ناراحت شدم همرو صدا کردم ،روبه مهدی کردم و گفتم بیا یه سیبل آتیشی محکم برا من بکش، آروم بکشی دوباره مجازاتت می کنم،خلاصه...انگشتای شصتشو میذاشت لب بالا ایم ویواش میکشیدمنم میگفتم. محکمتر....محکمتر....دستش روگذاشت رو شونمو آ ر و م گفت عیبی ندا ره ،برا چی ناراحت شدی.خاصیتش اینه برم خونه.به ماما نم و خو اهرا م  یه چایی خوب دم می کنم.حقیقتش ما هفتا خواهریم ومن تنها برادرشونم واز همه کوچیکتر. توخونه کسی  از من کاری رو تقاضا نمی کنه همش می ترسن برام اتفاقی بیافته.گرفتم تو بغلم ،وپیشونیشو بوسیدم ،بهش گفتم چه جور حاضر شدن بیای جبهه.خندید گفت یه چند سال شناسناممو بزرگ کردمو،یه جعل امضا.خدا از گناهم بگذره.یاد ش بخیر....

۹۲/۱۰/۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰
جانباز اسدالله ایل بیگی

نظرات  (۴)

سلام و خسته نباشید خدمت عزیز خودم مایه افتخار ملت . التماس دعا دلاور
خسته نباشیددلاور.امروز زودتر ازدانشگاه اومدم.گفته بودم به وبت سر میزنم.بای
سلام.هیچ حرفی باقی نگذاشتید.فقط می گم عالی بودنامبر وان(20)
سلام.شما مایه افتخارید.درودبرشرفتان

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی