خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

بهمن ماه سال 64 ساعت سه بعد از ظهربود منطقه عملیاتی فاو داخل محدوده کارخانه نمک گرسنمون شده بود ماشین تدارکات که اومد انگاری جون گرفتیم دو نفر پشت تویوتالنکروز نشسته بودند سن وسالشون با لا بودوداد میزدند غاذا،غاذا.یعنی غذای خودمون فکر کنم بنده های خدا ترک بودند جلو رفتم گفتم .حاجی غاذا چی داری ؟ بالهجه شیرین ترکی گفت الحمدالله همه چی ، گفتم مثلا،گفت تخم مرغ اب پز،سیب زمینی اب پز،ماست پاکتی ونون خشک اون که مسن تر بود به شوخی گفت میز رزرو کردی.گفتم اره جاجی بغل سنگرم رو خاکا بعدشم دوتا تخم مرغ اب پز با یه دونه سیب زمینی گرفتم رفتم یه گوشه وبا رفیقم شروع به پوست کندن شدیم.جاتون خالی عکس اون موقعه ها رو با عکس این زمون با هم ببینید  بعد قضاوت کنید ونظر بدید .یادم رفت بگم اون روز منو همرزمم ناهار نخوردیم بخاطر اینکه درحال پوست کردن  تخم مرغ و سیب زمینیا یه ترکش اومد خورد کتف رفیقم منم پانسمانش کردم اون رفت پشت جبهه که بعدها شنیدم شهید شده منم که دستام خونی شده بود وتخم مرغا خاکی،راستی بفرمائید نهار.

                 

                 

۹۲/۱۰/۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
جانباز اسدالله ایل بیگی

نظرات  (۱)

سلام
چقد قشنگه وبلاگتون

داشتم یه کتاب می نوشتم اومدم یه چی پیدا کنم اینو پیدا کردم
خیلی قشنگ بود

کاش میتونستم مثه شما بنویسم

راستی می شه به این رفقاتون یه کم نصیحت کنین همه چیه همه چی یادشون نشه تا مام همه چیو یادمون نشه. اینا یادشونه؟

نه.
من نصف اینا رو نه همه شونو بعنوان فرمانده نمی خوام ببینم
کفاره داره دیدن بعضیشون.

بگین مردای ناحسابی لامصبای از کاروان جا مونده خب بیدینا دست از همه چی شستن که زندگی نیس. ولش من از وقتی چشم وا کردم همش داشتم دعوا می کردم. از بچگیم که می رفتن دیدن عراقیای تو زندان. از بچگیم که می رفتم معراج بابابام شناسایی. از بچگیم که زیر میز اتاق پایگاه قایم میشدم بسیجیا برن بیرون من برم سروقت عکسای بزرگ شهدا . یادش بخیر. وقتی همه شون شهید شدن. من از رو دیوار مدرسه می رفتم خونه شهدا. بعد به بابام می گفتن بیفایده بود. من دیوونه اون قبرای خالی بهشت رضام. فقط بهش بگو لعنتیا جبهه ایا اینجوری نبودن که فقط صبح تا ظهر ژست امامی بگیرن و بعد بتمرگن یه گوشه کنج عافیت آباد شهوتی خودشون.
اومدی آدرسم خاک میخورد تعجب نکن خیلی وقته نمی رم اونجا
دلممیگیره

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی