فرار از داروخانه،سهراب جون حلالم کن....
سال 65 اوایل اعزام تو محلی بودیم بنام انرژی اتمی،فکر کنم نزدیکای اهوازبود.سردارشهید حسن منادی(سهراب)برادر دامادمون بود و فرمانده گردان ضد زره ذولفقار،مادرم بهش گفته بود سهراب جان اگه پسرمو دیدی همون پشت جبهه دستشو بند کن نذار بره خط مقدم.هنوز خوب نشده .چون قبلش تو (والفجر8 مجروح شده بودم)خلاصه یه روز نزدیکای ساعت چهار داشتیم گل کوچیک بازی می کردیم.یهو یکی منو به اسمم صدا کرد.بازی قطع کردیم رفتم . جلو دیدم شهیدسهراب(حسن)منادی،مثل همیشه خنده رو لبش بود.گفتش ها دوباره برگشتی جبهه،این دفعه می خوای بابا تو ارباب کنی(شوخی بین بچه های جبهه بود که مثلا شهید می شی بابات پول خوبی می گیره)بگذریم بعداحوا ل پرسی گفتش بازیتون کی تموم می شه ؟گفتم نیم ساعت دیگه گفت من می رم مقر فرماندهی لشکر.فردا بعد صبحگاه می بینمت.فردا صبح سر وقت سهراب با یه موتور250ccاومد گفت بپر بالابریم.گفتم کجا؟گفت اوشاخ جان(بچه جون)من تورو بعد جایی نمی برم.سفارش خانوادته،سوار شدم رفت تا رسیدجلو درمانگاه،گفتم چیزیت شده؟گفت آره بیا بریم تو دستمو گرفته بود ودنبال خودش می کشید دیگه داشت حوصلمو سر می برد.بلاخره رسیدیم جلو یه اتاق که بالاش نوشته بود( داروخانه)در زد درو که وا کردن . یه آقایی تا سهرابو دید گفت به به حاج آقاوشروع به دیده بوسی کرد.سهراب بدون مقدمه دست منو گذاشت تو دست اون آقا که،دکتر صداش می کردن.سهراب ادامه داد.دکتر همینجا نگهش می داری نیام ببینم رفته تا آخر ماموریتش باید همینجا بمونه .نمی خوام باباش ثروتمند بشه.بعدش به من نگاه کرد ویه چشمک زد وخندید.ادامه داد دکتراگه کاری با من نداری.برم یه کاری دارم،،یه ساعت دیگه می آم داروهارو می برم. باید برگردم خط.منم که دهنم وا مونده بود ،وازتعجب داشتم شاخ در می آوردم.سهراب که رفت دکتر گفتش اون کارتون خالیو رو بیار واین قرصو،شربتارو بذار توکارتن حاجی(سهراب)یه ساعت دیگه می آد ببره خط مقدم.باخودم می گفتم این چه بلایی بود سرم نازل شد.یهو یه فکری به سرم زد.دستمو گذاشتم رو سرم .وداد می زدم آی سرم.آی سرم.بنده خدا دکتره که حول کرده بود.دستمو گرفت برد جلو اتاق پزشک.،درزد خوشبختانه کسی درو باز نکرد .گفتش واستا برم از تو اتاق صدا ش کنم،دکتر رفت دنبال پزشک،منم دوتا پا داشتم دوتادیگه قرض کردم.الفرار چه موقعی ام فرار کردم.از در درمانگاه زدم بیرون سهراب وارد درمانگاه شد،شانس آوردم منو ندیدرفتم با بچه های دیگه ادغام شدیم.ویه گردان تشکیل شد، بنا م گردان خط شکن کوثر،ورفتیم سد دز آموزش غواصی....من تو عملیاتکربلای4 مجروح شدم.سهرابم،توکربلای5با همون موتور250ccهدف شلیک هلیکوپترعراقیا قرار گرفت وشهید شد...وقتی جنازشو آوردن رفتم تو سردخونه تا نایلونو کنارزدم.چشمم به چشمای نیمه بازش افتاد.بی اختیار گریه کردمو بهش گفتم سهرابجون حلالم کن،بعدشم صورت مثل ماهشو بوسیدم......