خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

فرار از داروخانه،سهراب جون حلالم کن....

شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۳۳ ب.ظ


سال 65 اوایل اعزام تو محلی بودیم بنام انرژی اتمی،فکر کنم نزدیکای اهوازبود.سردارشهید حسن منادی(سهراب)برادر دامادمون بود و فرمانده گردان ضد زره ذولفقار،مادرم بهش گفته بود سهراب جان اگه پسرمو دیدی همون پشت جبهه دستشو بند کن نذار بره خط مقدم.هنوز خوب نشده .چون قبلش تو (والفجر8 مجروح شده بودم)خلاصه یه روز نزدیکای ساعت چهار داشتیم گل کوچیک بازی می کردیم.یهو یکی منو به اسمم صدا کرد.بازی قطع کردیم رفتم .  جلو دیدم شهیدسهراب(حسن)منادی،مثل همیشه خنده رو لبش بود.گفتش ها دوباره برگشتی جبهه،این دفعه می خوای بابا تو ارباب کنی(شوخی بین بچه های جبهه بود که مثلا شهید می شی بابات پول خوبی می گیره)بگذریم بعداحوا ل پرسی گفتش بازیتون کی تموم می شه ؟گفتم نیم ساعت دیگه گفت من می رم مقر فرماندهی لشکر.فردا بعد صبحگاه می بینمت.فردا صبح سر وقت سهراب با یه موتور250ccاومد گفت بپر بالابریم.گفتم کجا؟گفت اوشاخ جان(بچه جون)من تورو بعد جایی نمی برم.سفارش خانوادته،سوار شدم رفت تا رسیدجلو درمانگاه،گفتم چیزیت شده؟گفت آره بیا بریم تو دستمو گرفته بود ودنبال خودش می کشید دیگه داشت حوصلمو سر می برد.بلاخره رسیدیم جلو یه اتاق که بالاش نوشته بود( داروخانه)در زد درو که وا کردن . یه آقایی تا سهرابو دید گفت به به حاج آقاوشروع به دیده بوسی کرد.سهراب بدون مقدمه دست منو گذاشت تو دست اون آقا که،دکتر صداش می کردن.سهراب ادامه داد.دکتر همینجا نگهش می داری نیام ببینم رفته تا آخر ماموریتش باید همینجا بمونه .نمی خوام باباش ثروتمند بشه.بعدش به من نگاه کرد ویه چشمک زد وخندید.ادامه داد دکتراگه کاری با من نداری.برم یه کاری دارم،،یه ساعت دیگه می آم داروهارو می برم. باید برگردم خط.منم که دهنم وا مونده بود ،وازتعجب داشتم شاخ در می آوردم.سهراب که رفت دکتر گفتش اون کارتون خالیو رو بیار واین قرصو،شربتارو بذار توکارتن حاجی(سهراب)یه ساعت دیگه می آد ببره خط مقدم.باخودم می گفتم این چه بلایی بود سرم نازل شد.یهو یه فکری به سرم زد.دستمو گذاشتم رو سرم .وداد می زدم آی سرم.آی سرم.بنده خدا دکتره که حول کرده بود.دستمو گرفت برد جلو اتاق پزشک.،درزد خوشبختانه کسی درو باز نکرد .گفتش واستا برم از تو اتاق صدا ش کنم،دکتر رفت دنبال پزشک،منم دوتا پا داشتم  دوتادیگه قرض کردم.الفرار چه موقعی ام فرار کردم.از در درمانگاه زدم بیرون سهراب وارد درمانگاه شد،شانس آوردم منو ندیدرفتم با بچه های دیگه ادغام شدیم.ویه گردان تشکیل شد، بنا م گردان خط شکن کوثر،ورفتیم سد دز آموزش غواصی....من تو عملیاتکربلای4 مجروح شدم.سهرابم،توکربلای5با همون موتور250ccهدف شلیک هلیکوپترعراقیا قرار گرفت وشهید شد...وقتی جنازشو آوردن رفتم تو سردخونه تا نایلونو کنارزدم.چشمم به چشمای نیمه بازش افتاد.بی اختیار گریه کردمو بهش گفتم سهرابجون حلالم کن،بعدشم صورت مثل ماهشو بوسیدم......

۹۲/۱۱/۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
جانباز اسدالله ایل بیگی

نظرات  (۸)

سلام.توروخدااگه از درک مطالب عاجزید.نیاین تو وب.بگذارین،سرگذشت خودشونو باآرامش بنویسن.عزیز.من ازطرف اون دوستمون از شما عذرخواهی می کنم
سلام ودرودمن به شما عزیز ایثارگر ویادگاران هشت سال جنگ تحمیلی،وقتی نظرات مراجعین به وبتونرو خوندم،حسابی گریه کردم.ودیدم مردم مملکت اسلامی مثل کوه پشت سر شماها ایستادن،وکوچکترین بی احترامی رو به شما تحمل نمی کنن.خسته نباشی پهلوان.....
سلام.دوستان امثال این عزیز(صاحب وب)هیچ نیازی به تعریف،تمجید ما ندارن.ایشون،وسایر ایثارگران دین خودشونو به ما ومملکت ادا کردن.پس حواسمون جمع باشه بایه حرف نا حساب و ناصواب آزرده خاطرشون نکنیم..زخم هشت سال جنگ تحمیلی برتن این راد مردان کافی است....یاعلی
سلام.حاج آقا با عرض معذرت .می خوام به اون شخصی که به خودش خیلی راحت اجازه می ده .بگه مخ شما تاب داشته رفتید جبهه بگم.براشون واقعآ متآسفم،به جای قدر دانی از امثال شماها.دارن چرند میگن.آهای رفیق اگه ،تو خونتون وتوخیابون خودت وخانوادت احساس امنیت می کنی،مدیون این عزیزان هستید.حاج آقا خدا حافظ قربونت برم
۱۱ بهمن ۹۲ ، ۰۷:۴۴ رفیق]بی کلک
درجواب اون خانوم .می خوام بگم خواهشآ کاسه داغتر از آش نباشید.مخ ایشون اگه تاب نداشت،تو16 سالگی بجای آرتیست بازی می نشست تو خونه درسشو می خوند.
۱۱ بهمن ۹۲ ، ۰۷:۳۷ زینب آقا مصطفی
سلام.حاج آقا،در جواب اون آقایی که به شما گفته.موختون تاب داشته رفتید جبهه،می خوام بگم.ما زندگیمونو مدیون شماها هستیم.اگر آرامشی هست.ثمره رشادتهای امثال شماست.تورا بخدا به دل نگیزید وباقدرت ادامه بد هید.زینب
۱۰ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۴۷ رفیق،بی کلک
حاج آقا .واقعا موختون تاب نخورده بود؟باچه جرآتی رفیتید جبهه.می خواستید به چی برسید.راستشو بگید.به چیزایی که می خواستید رسیدید..؟،وبتون هم ای بدک نیست.
سلام.ما که قدر شمارو ندونستیم.ولی با مطالبتون حال می کنم،من یادم نمی آد کی گریه کرده بودم پس ازخوندن مطلبت حسابی اشک ریختم.نه تنها من که ایران وایرانی بدهکار شماست.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی