خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

اونشب رسول از یه نور می گفت........

شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۸ ب.ظ

 اونشب رسول از یه نور میگفت..........

باورم نمی شد ،یعنی این همون رسول خودمو نه که داره از این حرفا می زنه،باورم

نمیشه دارم خواب می بینم ؟ با اینکه با رسول بچه محل بودیم.خیلیا قبولش

نداشتن.آخه به قول امروزی ها اهل همه نوع خلاف بود.با اینکه سنش شو نزده

سال بیشترنبود. ولی پر دل جرات بود ، ای یکی دو سالی ازم بزرگتر بود بعد ظهرا

ی ماه رمضون می رفتیم مغازه باباش،آخه باباش یه بغالی کوچیکی داشت.تابستونا

رسول مغازه وای میستاد، یونس پسر خاله ش،مجید،حمید که دو قلو بودن.هیچوقت

یادم نمیره جمع که می شدیم نفری یه کیک و نوشابه میگرفتن دستشون اونقدر با

ولع می خوردن منو هم از را بدر می کردن با اینکه تا اون موقع روزه بودم،روزه ام رو

میشکستم،به سن تکلیف نرسیده بودم اما روزه می گرفتم،البته اگه رسول وبقیه

اراذل می ذاشتن،گاهی وقتا هم که پول نداشتم تحت هیچ شرایطی روزه ام رو

نمی شکستم،هر چند خیلی دلم کیک نوشابه می خواست.یکی دوسالی گذشت

من جذب بسیج محل شدم. ولی رسول تخته گاز به بیراهه میرفت،از رفتن جلوی

مدرسه دخترانه مو قع زنگ تعطیلی تاخوردن،،،،،،،،،و از خود بی خود شدن.با اینکه

گواهینامه ام نداشت ولی دائم با اون نیسان آبی پدرش تو کوچه ها پرسه می

زد.خلاصه سرتون رو درد نیارم.یه دم غروبی دیدمش و کلی نصیحتش کردم .گفتم

رسول جان تو ازم بزرگتری تو باید منو نصیحت کنی.این کوفتیا چیه می خوری،مگه

خودت.........نداری؟دنبال ........مردم می افتی،رسول فقط سرش پایین بود از دیوار

صدا در اومد ولی رسول هیچی نمی گفت.داغ کردم گفتم آخه لا مصب یه چی

بگو.رسول انگار نه انگار فقط سکوت..داشت میرفت سوار نیسان آبیه بشه گفتم کجا

کجا کارت دارم،بهم گفت میرم شهر صنعتی بار بزنم شب بابام بره قم خالی

کنه،گفتم

رسول جان فردا مادر دوماد شهیدمون ولیمه میده از مکه اومده بیای منو وخواهرم

ودوتا بچه هاشو ببری به یکی از روستاهای اطراف آخه اونموقع تو محل ما ماشین

وتاکس وآژانس خبری نبود.گفتش چشم وبعد قول و قرار رفت تا به بارش برسه

خلاصه فردا بعد ظهر رفتم جلو مغازش ،دیدم حمید،مجید،اصغر دارن کیک نوشابه می

خورن با خودم گفتم امروز دیگه روزه ام رو نمی شکنم،تا منو دیدن زدن زیر خنده

.گفتم خنده داره؟مجید گفت آقا رسول ما عابد و زاهد شده .گفتم یعنی چی؟آقا روز

ه اس.هرچی جلوش ادا واطوار در می آریم روزه شو نمی شکنه.گفتم رسول راست

میگن؟رسول که پشت دخل مغازه دستش زیر چو نش بود گفت،چیه به ما نمی آد یه

روز آدم باشیم؟رفتم جلو وسرشو بوسیدم و گفتم آی قربونت برم،قربونت برم.قبول

باشه،بیخود میکنن رو به بچه ها گفتم خاک برسرتون روزه که نمگیرید.لا اقل با روزه

دار کاری نداشته باشین.خداحافظی کردم .رسول صدام کرد برگشتم انگاری یه چی

میخواست بهم بگه.من،من کرد بعد گفت هیچی حاضرشید نیم ساعت دیگه می آم

دنبالتون تا به افطار و لیمه ماد شهید برسین.اونشب صورت رسول عین ماه شده

بود،بعد افطار دراومد بیرون دیدم با ماشینش ور میره وکاپوت نیسان رو زده بالا گفتم

رسول چشه؟گفت ماشین هیچی ولی خودم یه چمه .بعد

گفت می خوام یه چی بهت بگم قول بده بعنوان یه راز تا زنده ام پیشت بمونه،گفتم

باز کدوم بد بخت رو دیدی وعاشقش شدی.گفت نقل این حرفا نیست.دیشب بار

نیسان رو که زدم داشتم بر می گشتم و همش به نصیحت های تو فکر می کردم وبا

خدا درد دل می کردم که چرا من این طوری شدم،تو همین حال تو آسمون یه نور پر

رنگی نمایان شد .اون نور به طرف من می اومد.مجبو شدم نیسان رو متوقف

کنم،اون نور اومد ،اومد تا رسید به من واز راه دهانم وارد شد.بیهوش شدم.بهوش که

اومدم ساعت ها از این ماجرا می گذشت راه افتادم یهو یادم اومد توعالم بیهوشی

چه چیزایی که ندیدم.گفتم خوب چی دیدی؟چی دیدی؟بقیه اش ،بقیه اش بهم

گفت شرمنده ازگفتنش معذورم.همینقدر بدون من دارم میرم جبهه.گفتم جبهه؟تو که

می گفتی منو جبهه.اگه یه روزی خدای نکرده برم جبهه بابام دق می کنه،گفت

حالا،،،،،اون دیگه بماند فقط بگو واسه اعزام چیکار باید بکنم .گفتم به چشم .یه

چندروزبعد محل اعزام بهش گفتم فکراتو کردی،پشیمون نیستی؟لا اقل بگو اونشب

تو بیهوشی چی دیدی؟گفت نوچ گفتم چرا؟گفت چون هیشکی باور نمی کنه .موقع

خداحافظی بهم گفت دیدار ما به قیامت فقط امانتدار خوبی باش وتا زنده ام جریانو به

کسی نگو والان بعد سالها از شهادتشو به دلیل تقارن با ماه مبارک رمضان برا اولین

بار روایت کردم،خدایا من آخرسر

نفهمیدم رسول اونشب چی دیده بود که این همه متحول شد.ولی به روح پاکشون

قسمت میدم دست منه جامونده از غافله شهدا رو هم بگیر.بس نیست این همه

دویدن ونرسیدن.......شادی روحشون صلوات.....والسلام جانباز اسدالله ایل بیگی

برچسب‌ها: دهه شصتی ها, ناگفته های جنگ, اسدالله ایل بیگی, کربلای4, والفجر
+ نوشته شـــده در شنبه ششم تیر ۱۳۹۴ساعــت19:51 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر بدهید

۹۴/۰۴/۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰
جانباز اسدالله ایل بیگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی