خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

خدا حافظ .آقا و لی....

شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۰۶ ب.ظ

سال 64 تو انرژی اتمی اهواز که بودیم(نزدیکای اهواز)گردانهای اعزامی رو اونجا سازمان دهی می کردن با عباس ،اکبر،ابوالفضل وحسن تو یه کانیکس بودیم یهو دیدیم بلندگوی پادگان عباسو صدا می زنه وازش می خواد بره نگهبانی چون ملا قاتی داره.عباس ترسیده بود به من گفت بیا باهم بریم توجلوتر برو یه سرو گوشی آببده اگه خبری نبود  من بیام.می ترسید باباش بیاد تا برش گردونه،خلاصه جلو افتادم تا  نگهبانی هزارتا فکر اومد تو مغزم.به نگهبانی که رسیدم،دیدم از بابای عباس خبری نیست.اشاره کردم عباس اومد جلو،نگهبانه گفت عباس شمایید.عباس رفت جلو گفت منم،نگهبانه گفت اون آقا باشما کار داره.یه آقا که پشتش به ما بود و با لباس شخصی یه چفیه دور گردنش بود،رفتیم جلو دیدیم،ولیه.هول شده بودیم گفتیم آقا ولی این جا چیکار می کنی ؟آقا ولی همسنو سالمون بود .هم محلی هم بودیم...گفت دلم گرفته بود دیروز راه افتادم بیام شمارو ببینم.البته . باعباس بیشتر رفیق بود.داشتیم روبوسی می کردیم که متوجه شدیم زیر چشم راستش یه کبودی وزخم بزرگی نمایان بود به روش نیاوردیم توی را ه عیاس گفت.خب ولی تعریف کن توکجااین جا کجا زیر چشت چی شده.ولی یه آهی کشید وگفت دیگه خونه بر نمی گردم .عباس گفت بازم بابات؟ولی که بغضش ترکیده بود زد زیر گریه و گفت پریشب با مامانم حرفش شد.من گفتم آخه سر چی.ولی گفت هیچی وقتی قاطی می کنه به زمین وزمان فحش میده،مامانم بهش گفت .آخه مرد گناه داره چرا اینقد از تو دهنت فحش در می آد،یه تسبح بگیر دستت چهارتا ذکر بگو.بلند شد مامانمو بزنه وسطشون واستادم،مشتی که پرت کرد درست خورد زیر چشمم،بعدشم یه تف گنده انداخت تو صورتم. گفتیم عیبی نداره از این بحث بیا بیرون،بردیمش تو کانکس تا صبح نخوابیدیم،کشتی می گرفتیم. خداییش همرو حریف بود .یه بار منو عباس لنگاشو گرفتیم تابزنیمش زمین هر جور بود تعادلشو حفظ کر د مارو زد زمین وکله هامون زد به هم.یه دو،سه ساعت خوابیدیم.بیدار که شدیم خیلی صحبت کردیم آقا ولی دوست نداشت مارو ترک کنه،عباس گفت تواز دست بابات راحت شدی ولی فکر مامانتو بکن اگه یه موقع بابات دوباره بخواد بزندش تو هم که نیستی،خلاصه آقا ولی رو راضی کردیم برگرده.بعد ظهر سوارتویوتا لنکروزی که داشت می رفت اهوازشد .قبل سوار شدن یواشکی در گوش من گفت،پونصد تومن گذاشتم زیر ساکت ،نصفشو بده عباس ببخشید بیشتر نداشتم.احساس دلتنگی بهم دست داد بغض راه گلومو بسته بود.اون درحالی که داشت اشک می ریخت و چفیه رو گرفته بود زیر چشم راستش تا کبودی چشمشو کسی نبینه ،مارو ترک گرد.........خداحافظ .. .آقا ولی

۹۲/۱۰/۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰
جانباز اسدالله ایل بیگی

نظرات  (۴)

یاد و خاطره همه شهدا گرامی روحشان شاد ،
همه شما جانبازان سرمایه و افتخار انسانیت ؛ مسلمانان و شیعه هستید .
خدایا میشه مارا به خاطر حب به این غزیزان ، عزیز گرانی ؟
۱۰ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۳۰ ف.شیخ ویسی
سلام .افتخار ما این است،در مملکتی زندگی می کنیم،که جای جای آن پر شده ازفرهنگ.احترام به شهداو ایثارگران.قدر خودتان رابدانید.خداوند با صابران است...قربان شما وامثال شما ایثارگران..ف،شیخ ویسی
سلام.وبت .زیباست،دلم به آقا ولی سوخت آخه یه جورایی منم مثل اونم.تورو خدا دعام کنید.
سلام.ما جوانان به شما افتخارمی کنیم.شما مایه افتخار ما هستین.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی