خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

روز دوم ،یا سوم اعزام تو شهرک بدر (نزدیکای اندیمشک)که یه منطقه نطامی بود با بچه ها تو کانکس(اتاق های پیش ساخته)جمعمون جمع بود .راستش برا بچه هایی که بار اولشون بود اومده بودن جبهه داشتم خاطره تعریف می کردم.یکیشون که یه هیکل ترکه ایی،ولاغرداشت فکر کنم اسمش مهدی بود،گفتش این جمع یه چی کم داره اونم چیه .یه چایی تازه دم.وبلند شدرفت سراغ کتری.که اگه پرمی کردی یه هیئات و چایی می داد.خلاصه بعد نیم ساعت اومد و کتر ی چایی رو یه گوشه گذاشت،رفت سراغ استکانها،حالا استکانهامون چی بود .شیشه های مربا بعد اینکه همرو شست،اومد نشست ،یه چفیه انداخت رو شو نش گفت.به قهوه خونه مش قنبر خوش اومدید،وشروع به زدن سوت بلبلی کردش و همرو به خنده انداخت.دوباره با یه روزنامه مچاله شده دسته کتری رو گرفت برا همه چایی ریخت،چنتا قند انداخت تو دهنشو چایی رو داغ داغ رفت بالا .رو به من گفتش خدایش حرف نداشت،فقط آخراش متوجه یه طعمی شدم.منم یه قند برداشتمو شروع به خوردن چایی،وقتی درست که خیره شدم ،گفتم مهدی پلنگ ،این چاییه یاآب گل این چیه داری میدی خوردمون،گفت هیچی بخدا دیدید خودم اول همه خوردم،بعد چند دقیقه سکوت گفتش.....آهان الان که خوب فکر کردم یادم اومد میگم ،شاید از اون روزنامه باشه .گفتم کدوم روزنامه؟؟؟گفتش ببخشید راستش من تو عمرم چایی درست نکردم،وقتی کتری رو پر آب کردم.چایی خشکو ریختم لای یه روزنامه وانداختم تو کتری وگذاشتم رو آتیش...حالا فکر کنیدآبسرد و روزنامه،چایی خشک و نیم ساعت قل،قل کردن کتری رو آتیش،،،،یهو بصورت خود جوش همه بلند شدیم به طرف مهدی،اونم درحالیکه داشت فرار می کرد.هی می گفت توضیح می د م،خلاصه بچه ها گرفتنش آوردن پیش من و براش دادگاه صحرایی تشکیل دادیم،دونفر دستاشو گرفته بودن به علی گفتم برو اول یه سیبیل آتیشی محکم بکش آروم بکشی خودت مجازات میشی،رفتم وخودم از نزدیک کارشو ببینم،علی بی انصاف چنان سیبیل آتیشی کشید،که اشک مهدی رودرآورد.دلم براش سوخت گفتم ولش کنید .همه داشتن بهش می خندیدند.ناراحت شدم همرو صدا کردم ،روبه مهدی کردم و گفتم بیا یه سیبل آتیشی محکم برا من بکش، آروم بکشی دوباره مجازاتت می کنم،خلاصه...انگشتای شصتشو میذاشت لب بالا ایم ویواش میکشیدمنم میگفتم. محکمتر....محکمتر....دستش روگذاشت رو شونمو آ ر و م گفت عیبی ندا ره ،برا چی ناراحت شدی.خاصیتش اینه برم خونه.به ماما نم و خو اهرا م  یه چایی خوب دم می کنم.حقیقتش ما هفتا خواهریم ومن تنها برادرشونم واز همه کوچیکتر. توخونه کسی  از من کاری رو تقاضا نمی کنه همش می ترسن برام اتفاقی بیافته.گرفتم تو بغلم ،وپیشونیشو بوسیدم ،بهش گفتم چه جور حاضر شدن بیای جبهه.خندید گفت یه چند سال شناسناممو بزرگ کردمو،یه جعل امضا.خدا از گناهم بگذره.یاد ش بخیر....

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۸ دی ۹۲ ، ۱۷:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر
سلام .چند روز پیش که توفیق زیارت امام هشتم نصیبم شد،به فکرم رسید وقتی بر گشتم، یه مطلب جدید وجذاب رو بیارم تو صفحه وبلاگم،تا شاید تلنگری برای خودم وسایر رزمندگان 8سال دفاع مقدس باشه.تو دنیای امروزی که همه به فکر گذشتشون هستن،ودست اندرکاران صدا وسیما تامتوجه این مورد شدن سریع رفتن سراغ ساخت برنامه های تلویزیونی در قالب.بچه های دیروز و یا اخیرا که یه آقای متشخص شبهای پنجشنبه میاد و یه برنامه اجرا میکنه ،تحت عنوان (یادتونه) که مخاطباشو می بره به دهه های گذشته.حالا من میخوام با کمک وراهنمایی های شما عزیزان سفری به دنیای زیبای گذشته .دنیای ماورایی 8سا ل دفاع مقدس داشته باشم.تحت عنوان... یادتونه...حتی اگه فراموش هم شدیم سعی کنیم اون  دوران رو فراموش نکنیم.یه توصیه کوچیک دیگه هم دارم ،اونم اینه که دوست دارم یادگاران 8سال دفاع مقدس در صورت تمایل با خانواده بخونن که هر سوالی برای اعضاء خانواده پیش اومد پاسخگو باشن .همچنین خوانندگان نسل جوان ما می تونن اگه رزمنده ایی بینشو ن هست ضمن ارسال مشخصات و یه قطعه عکس (ترجیحا برای زمان جنگ) بهمراه یه خاطره کوتاه مربوط به اون مو قع و ارسال نظر ما رو نسبت به ادامه کار دلگرم کنن.ضمننا بدلیل اینکه از خوندن مطالب خسته نشید .به اصطلاح خودمون بصورت دنباله دار براتون مطلب  میذارم.شادی روح شهدا صلوات...خب از کجا شروع کنیم...از امام شهدا،امام خمینی...یادتونه هر وقت می خواستیم به جبهه اعزام بشیم قبلش می رفتیم خدمت آقا و حضرت پس از سخرانی بلند می شد ودستشو به معنای اینکه روسرمون میکشه تکان می داد.رزمندگان هم یه صدا فریاد می زدن .خدایا ، خدایا تا انقلاب مهدی خمینی رو نگه دار ....از عمر ما بکاه و برعمر او بیفزاء....یادتونه،واسه ثبت نام واعزام به جبهه که میرفتیم برمون میگردوندن که...سن تون کمه ، یا رضایت نامه پدرتون نیست. می اومدیم سن شناسنمونو می بردیم بالا...ویه دست خط جعلی از طرف پدرمون درست می کردیم. به این متن،اینجانب ......با رفتن به جبهه پسرم به نام .....موافقم،بعدشم انگشت اشاره دست راستمونو با خودکار بیک آبی می کردیم و می زدیم  زیر امضاء که دیگه کسی شک نکنه...تا روز اعزام می رسید...یادتونه بخاطر این که مادرمون شک نکنه کتابامونو برمیداشتیم وبهش میگفتیم کاری ندا ری مادر ؟ دارم می رم مدرسه و بعد از ظهر یه کم دیر می آم ، قبلش هم سا کمو نو برده بودیم خونه دوستمون ،تا سوار  اتوبوس هم نشده بودیم، وحرکت نمی کرد ،خیالمون راحت نمی شد مبادا کسی به بابامون خبر داده باشه.خدا وکیلی یادتونه اولین اعزام به جبهه تون غیر این بود.و....ادامه دارد.

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۶ دی ۹۲ ، ۱۶:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یادش بخیر،سال 63 که تو کردستان بودم(سردشت)تومنطقه ایی بودیم بنام (کلوسه3)نقطه صفر مرزی و تو ارتفاعات بلند کردستان،حدود 20نفر بودیم اوائل حضورم یه شب بهم گفتن فرماندمون مریض شده(سرماخوردگی شدید)منم با حضور تو سنگر فرماندهی ادای کسی رو که از پزشکی یه چیزایی حالیشه رو درمی آوردم ،دروغ نگم  قبل اعزام به جبهه کلاس اول دبیرستان که بودم،هفته ایی یه روز چند ساعتی رو باید می رفتم درمانگاه محل زندگی ویه طرحی رو بعنوان طرح کاد میگذروندم، به همین خاطر با چندتا قرص و آمپول شناخت پیدا کرده بودم.خلاصه تا فرماندمونو توسنگر دیدم که ذراز کشیده وچندتا پتو روش انداختن ولی بازم می لرزه به اونائی که بالا سرش بودن گفتم،دورشو خلوت کنین بعدشم کنارش نشستم ونبضشو گرفتم گفتم،اوه اوه عجب تبی داره، سریع رفتمو از تو سنگر بهداشتمون یه آمپول پنی سیلین آوردم.حالا هر کار میکنم نمی تونم محتویات پنی سیلین رو بکشم تو سرنگ خلاصه به هرزحمتی بود این کاروکردم .گفتم حاجی (بابایی)لطفا آماده شید دستم می لرزید،باخودم میگفتم خدایا چقدر باید سرنگ ر و  فرو کنم، تاسرنگ رو فر کردم بنده خدا گفت آخ.خ.خ، گفتم حاجی جون چیزی نیست الان تمو م میشه،حالا هر چی فشار میدم پنی سیلین از سرنگ خارج نمیشه.آخر سر به هر زحمتی بود آمپول   تزریق شد.ولی از شدت درد صدای آه و ناله حاجی قطع نمی شد.تا صبح دستمال خیس می ذاشتم رو سرش تا دم دمای صبح تبش پایین اومد،وخوابش برد. حاجی صبح سر حال شده بود، ولی چشمتون روز بد نبینه.بنده خدا تا یه هفته می لنگید.هروقتم منو میدید می گفت، چطوری دامپزشک الهی سرت بیاد.ولنگان لنگان دنبالم میکرد.میگفت ،بگیرمت خفت می کنم،دکتر قلابی،تا منوگرفت .بهش گفتم حاجی،حاجی تو ر و خدا ببخشید،این دفعه جبران میکنم.حاجی که حول کرده بود خندید گفتش.نه...نه غلت کردم ،فقط تورو خدا جبرا ن نکن،که این دفعه فلج میشم.بعدشم سرمو بوسید و گفت شوخی کردم ،یه وقت دلگیر نشی.


جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۰ دی ۹۲ ، ۱۷:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

یادش بخیر مهر ماه سال 63 .شانزده سال بیشتر نداشتم ،توهر اعزام به جبهه که میرفتم،بسیج ساوه حاجی(جراحی)مسیول بسیج ساوه برم میگردوند به بهانه های مختلف یه با ر میگفت شناسنامتو دستکاری کردی،یه با ر میگفت رضایت نامه از بابات نداری، دفعه آخری آب پاکی رو ریخت تودستم و گفت جثه ات خیلی کوچیکه،از پای مینی بوس برگشتم خونه درحالی که بغض ته گلومو بسته بود و نمی تونستم نفس بکشم.مونده بودم به دوستایی که ازشون خدا حافظی کرده بودم ،چی جواب بدم.یهو پلاکارد اعزام به جبهه راکه دیدم دوباره امیدوار شدم،نوشته بود(هرکه دارد هوس کرببلا بسم ا...)تاریخ اعزام63/6/13،همش یاد حرفای حاجی بودم که بهم گفته بود برگرد.برگردخونه جثه ات خیلی کوچیکه.یهو فکری به ذهنم رسید رفتم فرم اعزام به جبهه رو دوباره پر کردم وبرگشتم خونه.وتاروز اعزام رفتم مدرسه،تا صبح روز 63/6/13بیدارشدم .شبه قبلش اصلا نخوابیده بودم،و دایم نقشه خودمو مرور میکردم.خلاصه رفتم سر کمد لباسام هر چی لباس بود ریختم وسط یادمه 6تاشلوارپوشیدم،8/7تاپیراهن ولباس کاموایی،دست آخرهم یه کاپشن ورزشی تاهیکلم گنده بشه.بسم ا...گفتمو از روستامون آسیابک(زرندیه)رفتم محل اعزام.بسیج ساوه بعده 2،3ساعت که مینی بوس اومد حاجی(جراحی)اومد سر رکاب مینی بوس واستاد وگفت،اوناییکه اسمشونو میخونم سوار بشن  بعده اسم چند نفر گفت.اسدا...ایل بیگی فرزند محمدعلی ، منم راه افتادم منتهی روپنجه پاهام راه می رفتم تاقدم بلندتر دیده شود.پامو که رو رکاب گذاشتم حاجی دستشو گذاشت روشانه ام وفهمید چند دست لباس اضافی پوشیدم یهو اشکش سرازیر شد با گریه اون منم گریم گرفت.تودلم گفتم خدایا این کلکم هم نگرفت،که حاجی صدا زد مارمولک دیگه نمی تونم نگه ات دارم بیا برو سوار شو بعدشم پیشونیمو بوسیدوگفت،التماس دعا


جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۶ دی ۹۲ ، ۱۳:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

یادش بخیرتوشهرک بدر(حوالی،اندیمشک)گردانمون(ولیعصر ساوه)اردو زده بود خبر رسید فرمانده لشگر17علی ابن ابی طالب(سردار جعفری)اومده واسه سخنرانی بچه های گردان که جمع شدن سردار شروع کرد وگفت هر کی برادر شهید نیست تک فرزند نیست،سرپرست خانواده نیست،و قبلا تو عملیات شرکت کرده بلندشه  حدود20نفری بلندشدیم فرمودند قراره بایه تعدادی دیگه از بچه ها ادغام بشید ویه گردان خط شکن (غواص)درست کنیم، بنام گردان کوثر بعدشم سوارمون کردن تو مینی بوس ،بردن سد دز چون آموزش فشرده بود سریع لباسامونو درآوردیم رفتیم کنار سددز مربی مون گفت اگه شناتون خوبه صف اول اگه متوسطه صف دوم اگه هم بلد نیستین صف آخر واستین همه رفتن صف اول،ودوم،منو دونفر دیگه موندیم.گفتم بچه ها زشته بفهمن شنا بلد نیستیم،به همین خاطر رفتیم صف متوسطها (صف دوم)مربییه گفت صف اولیا بایداز این سر سد برن اونو رساحل وبرگردن(حدود150متر)ما هم که قاطی متوسطا شده بودیم،سوار قایق ها شدیم بردن وسط سد وگفت بپرید توآب وتاساحل شنا کنید.(حدود75متر) یواش،یواش ترس از آب داشت تمام وجودمو میگرفت،وقتی دیدم همه پریدن توآب وسرهاشون بیرون از آبه و دارن شنا میکنن،فکر کردم عمق آب (یه متره)به اون دونفری که از ترس نمی پریدن توآب گفتم،بچه ها عمق آب یه متره.وپریدم توآب حاتون خالی حالاهرچی دستو پا میزدم مگه روآب می اومدم،فکرکنم،یه ده متری پایین رفته بودم .خلاصه بعده خوردن چند قلپ آب سرم از آب بیرون اومد ومربی دستمو گرفت انداخت تو قایق وگفت بچه این چی کاری بود کردی خوب بگو شنا بلد نیستم،حالم که سر جا اومد گفتم دیدم بچه هاکه می پرن تو آب سرشون بیرونه فکرکردم عمق آب کمه.اونم حسابی خندید گفت یه کاری می کنم که فکر کنی عمق آب کمه،اما راستی،راستی،و واقعا شنا یادم داد.روزهای آخر آموزش وقتی دید وسط سددز تنهایی دارم شنا می کنم گفت دیدی عمق آب یه متره...وبا هم خندیدیم بعدش گفت راستی تویه قول باید به من بدی گفتم،روچشمم،گفت قول می دی اگه شهید شدی منو شفاعت کنی،چون دارن جایی می برنتون که من به حا لتون قبطه می خورم...کنایه از(عملیات کربلای4)داشت.اماافسوس...مامونیدمو آرزوی شهادت...التماس دعا


جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۴ دی ۹۲ ، ۱۷:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
یادش بخیر،حدودساعت 9صبح روز دوم،یا سوم عملیات والفجر8تو یه منطقه که گردان ولیعصر ساوه تاثیر زیادی تو آزادیش داشت (کارخانه نمک)شروع به پاکسازیش کردیم ،شهید قره شیخ لو وشهید زنجانی ناجوانمردانه توسط بازمانده های عراقیا همون جابه شهادت رسیدند. منو چند نفر دیگه رفتیم مقر فرماندهیشون که از داخل چند سنگر تنگ وتاریک و پر پیج خم می گذشت به اونجا رسیدیم،یه میز بزرگ کاری بود بایه نقشه کامل منطقه آدمکهای ایرانی وعراقی هم رونقشه بودن ودر کنارش یه میز کامل غذاخوری که برای حدود پانزده نفر چیده بودن از همه نوع غذا ودسر که اصلا دست نخورده بود،رفتیم سر میز غذا یکی از بچه ها که فکر کنم شهید سرمدی بود گفت عجب بی معرفتایی هستن مهمون اومده میزو چیدن واز خودشون خبری نیست.شهید سرمدی یه نگاه به من کرد منم یه اشاره رفتیم سراغ میز غذا یه دستمال کاغذی گذاشتیم جلوی یقه مون وبعد بسم ا... شروع کردیم به چشیدن غذا ها یکی از بچه های قم که حول کرده بود هی می گفت توروخدا....توروخدا نخورین مسمومشون کردن ماهم با بی اعتنایی به حرفاش،بهم دیگه میگفتیم ازین بخور از اون بخور بعد  نیم ساعت اون رزمنده قمی وقتی دید ما هیچی مون نشده اومد جلو وشروع کرد به خوردن ما هم بهش گفتیم ، نه...توروخدا نخور سم زدن ، تو این لحظه یهو سروکله(شهید مهدی ناصری)فرمانده گردان ولیعصر ساوه پیداشد و گفت ،ها مارمولک بساط پهن کردی ؟منم که حول شده بودم گفتم حاجی جون برات سوغات دارم اسلحه کلتی رو که از داخل میز فرماندهی برداشته بودمو دادم بهش تا چیزی بهمون نگه ،داشت برمی گشت که روشو برگردوند گفت عراقیا هنوزپاکسازی کامل نشدن حواستون به سوراخ سنبه ها باشه بعدش به من گفت وای  اگه تودست عراقیا بیفتی پوستتو می کنن ودر حالی که می خندید ماروترک کرد.گفت مراقب خودتون باشین ، شادی روحش صلوات .


جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۳ دی ۹۲ ، ۱۹:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
 یادش بخیر یکی دو هفته قبل از عملیات والفجر 8 با گردان ولی عصر ساوه ، منطقه ای بودیم بنام دهکده ، نمی دونم کجا بودیم فقط فهمیدم،  نزدیکای دزفول بود شایدم اشتباه می کنم،خلاصه...شب فرماندهامون ریختن تو چادرا و با شلیک تیرهای هوایی قصدسنجیدن میزان آمادگی مارو داشتن بعضی ها بدون پوتین و بعضی ها بدون اسلحه به صف که شدیم ، دستورحرکت وانجام مانور پیاده روی صادر شد،شهید مجید کفاش زاده(هم رزمم) از اونایی بود که پوتیناشو پیدا نمی کرد به حاج احمدجمالی(فرمانده گروهان) گفت:کجا بیام من که پوتین ندارم،به اجبار راه افتادیم آقا مجید هم زیر لب غرولند می کرد ومی گفت برا کسی که پوتینامو برداشته دارم،بعدطی مسافتی دیدم حاج اکبر حسنی (هم رزمم) که حدود 50سال داشت نفس زنان اومد به ما رسید ، گفتم حاجی کجا بودی کو پوتینات گفت صداشو درنیار پوتینای آقامجیدو اشتباه پوشیدم روم نشد بهش بگم بردم گذاشتم تو چادرتون.گفتم حاجی جون بیا پوتین های منو بپوش گفت نه ، آخه آقامجید پوتین نداره دم دمای صبح که گروهانمون از پیاده روی بر می گشت دیدم آقا مجید و حاج اکبر دست درگردن هم بدون پوتین دارن میان پاهاشونم پر خونه گفتم آقا مجید چه خبر از پوتینات درحالی که کله حاج اکبر بوس می کرد گفت حاجی برده گذاشته تو چادرمون تا خاکی نشن ، بعدشم با هم خندیدن ، راستی تو والفجر8 هردوشون شهید شدن شادی روحشون صلوات...


                    

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۳ دی ۹۲ ، ۱۶:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

یادش بخیر،شب عملیات کربلای 4 تو آب که افتادیم ، متاسفانه عملیات لو رفته بود هواپیماهای عراقی بالای سرمون منور می ریختن

وعراقیها توپ فرانسوی(بمب هایی بود که می زدند وبالای سرمون منفجر می شد)از نیزارها که گذشتیم ، عراقیها با دیدن ما گفتن ،

الایرانیه وبا توپ 23(مخصوص زدن هواپیماها)بصورت ضربدری شروع به تیراندازی کردن واجازه کاری به ما نمی دادن منو سید مرتضی

دست گردن هم انداخته بودیم یه لحظه حس شیطنت اومد سراغم ویهو گفتم آخ و رفتم زیر آب بنده خدا سیدمرتضی داشت منو هی صدا

میزد وگریه می کرد،که یهو سرمو ازتوآب درآوردم،بغلم کرد و گفت تورو خدا دیگه از این شوخیا نکن،گفتم ببخشید یه ده دقیقه که گذشت

یهو سیدمرتضی گفت آخ ورفت زیر آب ، باخودم گفتم حقشه اگه بیرون بیاد چنان بترسونمش ، اولش نمی خواستم باور کنم وهمش می

گفتم عجب نفسی داره هر چی منتظر موندم وگفتم سید....سید...تورو خدا دارم نگران می شم ، سید دیگه بالا نیومد راستی راستی

شهید شده بود،البته قول شفاعتو قبل از شهادت به همدیگه داده بودیم.شادی روح شهدای مظلوم غواص صلوات

 

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۳ دی ۹۲ ، ۱۴:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر
بهمن ماه سال 64 ساعت سه بعد از ظهربود منطقه عملیاتی فاو داخل محدوده کارخانه نمک گرسنمون شده بود ماشین تدارکات که اومد انگاری جون گرفتیم دو نفر پشت تویوتالنکروز نشسته بودند سن وسالشون با لا بودوداد میزدند غاذا،غاذا.یعنی غذای خودمون فکر کنم بنده های خدا ترک بودند جلو رفتم گفتم .حاجی غاذا چی داری ؟ بالهجه شیرین ترکی گفت الحمدالله همه چی ، گفتم مثلا،گفت تخم مرغ اب پز،سیب زمینی اب پز،ماست پاکتی ونون خشک اون که مسن تر بود به شوخی گفت میز رزرو کردی.گفتم اره جاجی بغل سنگرم رو خاکا بعدشم دوتا تخم مرغ اب پز با یه دونه سیب زمینی گرفتم رفتم یه گوشه وبا رفیقم شروع به پوست کندن شدیم.جاتون خالی عکس اون موقعه ها رو با عکس این زمون با هم ببینید  بعد قضاوت کنید ونظر بدید .یادم رفت بگم اون روز منو همرزمم ناهار نخوردیم بخاطر اینکه درحال پوست کردن  تخم مرغ و سیب زمینیا یه ترکش اومد خورد کتف رفیقم منم پانسمانش کردم اون رفت پشت جبهه که بعدها شنیدم شهید شده منم که دستام خونی شده بود وتخم مرغا خاکی،راستی بفرمائید نهار.

                 

                 

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۳ دی ۹۲ ، ۱۳:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
صبح روز تصرف کارخانه نمک تو عملیات والفجر8 ساعت ده و نیم ، یازده بودکه رفتم تویه سوپر مارکت چیزی شبیه فروشگاه شهروند خودمون تو یه قسمت دوچرخه های نمره28 چشمک میزد رفتمو یکیشو برداشتم،یه جعبه هم گذاشتم تو ترکش وشروع کردم به برداشتن مایحتاج ابمیوه،کمپوت،ادامس،کیک و......بعدش هم راه افتادم سمت سنگرهای خودی در هر سنگر که میرسیدم به شوخی میگفتم چند سرعائله اید.وبه تعدادشون کمپوت و...میدادم تاحاجی منو دیدگفت پولش دادی گفتم نه حاجی(مهدی ناصری فرمانده گردان ولیعصر ساوه) .پول عراقی  نداشتم قرار شد بزنه پای حساب . گفتم فرماندمون میاد حساب می کنه .گفت ای مارمولک بعدشم با هم کلی خندیدیم.


       
جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۳ دی ۹۲ ، ۱۲:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر