سال 64 تو انرژی اتمی اهواز که بودیم(نزدیکای اهواز)گردانهای اعزامی رو اونجا سازمان دهی می کردن با عباس ،اکبر،ابوالفضل وحسن تو یه کانیکس بودیم یهو دیدیم بلندگوی پادگان عباسو صدا می زنه وازش می خواد بره نگهبانی چون ملا قاتی داره.عباس ترسیده بود به من گفت بیا باهم بریم توجلوتر برو یه سرو گوشی آببده اگه خبری نبود من بیام.می ترسید باباش بیاد تا برش گردونه،خلاصه جلو افتادم تا نگهبانی هزارتا فکر اومد تو مغزم.به نگهبانی که رسیدم،دیدم از بابای عباس خبری نیست.اشاره کردم عباس اومد جلو،نگهبانه گفت عباس شمایید.عباس رفت جلو گفت منم،نگهبانه گفت اون آقا باشما کار داره.یه آقا که پشتش به ما بود و با لباس شخصی یه چفیه دور گردنش بود،رفتیم جلو دیدیم،ولیه.هول شده بودیم گفتیم آقا ولی این جا چیکار می کنی ؟آقا ولی همسنو سالمون بود .هم محلی هم بودیم...گفت دلم گرفته بود دیروز راه افتادم بیام شمارو ببینم.البته . باعباس بیشتر رفیق بود.داشتیم روبوسی می کردیم که متوجه شدیم زیر چشم راستش یه کبودی وزخم بزرگی نمایان بود به روش نیاوردیم توی را ه عیاس گفت.خب ولی تعریف کن توکجااین جا کجا زیر چشت چی شده.ولی یه آهی کشید وگفت دیگه خونه بر نمی گردم .عباس گفت بازم بابات؟ولی که بغضش ترکیده بود زد زیر گریه و گفت پریشب با مامانم حرفش شد.من گفتم آخه سر چی.ولی گفت هیچی وقتی قاطی می کنه به زمین وزمان فحش میده،مامانم بهش گفت .آخه مرد گناه داره چرا اینقد از تو دهنت فحش در می آد،یه تسبح بگیر دستت چهارتا ذکر بگو.بلند شد مامانمو بزنه وسطشون واستادم،مشتی که پرت کرد درست خورد زیر چشمم،بعدشم یه تف گنده انداخت تو صورتم. گفتیم عیبی نداره از این بحث بیا بیرون،بردیمش تو کانکس تا صبح نخوابیدیم،کشتی می گرفتیم. خداییش همرو حریف بود .یه بار منو عباس لنگاشو گرفتیم تابزنیمش زمین هر جور بود تعادلشو حفظ کر د مارو زد زمین وکله هامون زد به هم.یه دو،سه ساعت خوابیدیم.بیدار که شدیم خیلی صحبت کردیم آقا ولی دوست نداشت مارو ترک کنه،عباس گفت تواز دست بابات راحت شدی ولی فکر مامانتو بکن اگه یه موقع بابات دوباره بخواد بزندش تو هم که نیستی،خلاصه آقا ولی رو راضی کردیم برگرده.بعد ظهر سوارتویوتا لنکروزی که داشت می رفت اهوازشد .قبل سوار شدن یواشکی در گوش من گفت،پونصد تومن گذاشتم زیر ساکت ،نصفشو بده عباس ببخشید بیشتر نداشتم.احساس دلتنگی بهم دست داد بغض راه گلومو بسته بود.اون درحالی که داشت اشک می ریخت و چفیه رو گرفته بود زیر چشم راستش تا کبودی چشمشو کسی نبینه ،مارو ترک گرد.........خداحافظ .. .آقا ولی
یادش بخیر مهر ماه سال 63 .شانزده سال بیشتر نداشتم ،توهر اعزام به جبهه که میرفتم،بسیج ساوه حاجی(جراحی)مسیول بسیج ساوه برم میگردوند به بهانه های مختلف یه با ر میگفت شناسنامتو دستکاری کردی،یه با ر میگفت رضایت نامه از بابات نداری، دفعه آخری آب پاکی رو ریخت تودستم و گفت جثه ات خیلی کوچیکه،از پای مینی بوس برگشتم خونه درحالی که بغض ته گلومو بسته بود و نمی تونستم نفس بکشم.مونده بودم به دوستایی که ازشون خدا حافظی کرده بودم ،چی جواب بدم.یهو پلاکارد اعزام به جبهه راکه دیدم دوباره امیدوار شدم،نوشته بود(هرکه دارد هوس کرببلا بسم ا...)تاریخ اعزام63/6/13،همش یاد حرفای حاجی بودم که بهم گفته بود برگرد.برگردخونه جثه ات خیلی کوچیکه.یهو فکری به ذهنم رسید رفتم فرم اعزام به جبهه رو دوباره پر کردم وبرگشتم خونه.وتاروز اعزام رفتم مدرسه،تا صبح روز 63/6/13بیدارشدم .شبه قبلش اصلا نخوابیده بودم،و دایم نقشه خودمو مرور میکردم.خلاصه رفتم سر کمد لباسام هر چی لباس بود ریختم وسط یادمه 6تاشلوارپوشیدم،8/7تاپیراهن ولباس کاموایی،دست آخرهم یه کاپشن ورزشی تاهیکلم گنده بشه.بسم ا...گفتمو از روستامون آسیابک(زرندیه)رفتم محل اعزام.بسیج ساوه بعده 2،3ساعت که مینی بوس اومد حاجی(جراحی)اومد سر رکاب مینی بوس واستاد وگفت،اوناییکه اسمشونو میخونم سوار بشن بعده اسم چند نفر گفت.اسدا...ایل بیگی فرزند محمدعلی ، منم راه افتادم منتهی روپنجه پاهام راه می رفتم تاقدم بلندتر دیده شود.پامو که رو رکاب گذاشتم حاجی دستشو گذاشت روشانه ام وفهمید چند دست لباس اضافی پوشیدم یهو اشکش سرازیر شد با گریه اون منم گریم گرفت.تودلم گفتم خدایا این کلکم هم نگرفت،که حاجی صدا زد مارمولک دیگه نمی تونم نگه ات دارم بیا برو سوار شو بعدشم پیشونیمو بوسیدوگفت،التماس دعا
یادش بخیرتوشهرک بدر(حوالی،اندیمشک)گردانمون(ولیعصر ساوه)اردو زده بود خبر رسید فرمانده لشگر17علی ابن ابی طالب(سردار جعفری)اومده واسه سخنرانی بچه های گردان که جمع شدن سردار شروع کرد وگفت هر کی برادر شهید نیست تک فرزند نیست،سرپرست خانواده نیست،و قبلا تو عملیات شرکت کرده بلندشه حدود20نفری بلندشدیم فرمودند قراره بایه تعدادی دیگه از بچه ها ادغام بشید ویه گردان خط شکن (غواص)درست کنیم، بنام گردان کوثر بعدشم سوارمون کردن تو مینی بوس ،بردن سد دز چون آموزش فشرده بود سریع لباسامونو درآوردیم رفتیم کنار سددز مربی مون گفت اگه شناتون خوبه صف اول اگه متوسطه صف دوم اگه هم بلد نیستین صف آخر واستین همه رفتن صف اول،ودوم،منو دونفر دیگه موندیم.گفتم بچه ها زشته بفهمن شنا بلد نیستیم،به همین خاطر رفتیم صف متوسطها (صف دوم)مربییه گفت صف اولیا بایداز این سر سد برن اونو رساحل وبرگردن(حدود150متر)ما هم که قاطی متوسطا شده بودیم،سوار قایق ها شدیم بردن وسط سد وگفت بپرید توآب وتاساحل شنا کنید.(حدود75متر) یواش،یواش ترس از آب داشت تمام وجودمو میگرفت،وقتی دیدم همه پریدن توآب وسرهاشون بیرون از آبه و دارن شنا میکنن،فکر کردم عمق آب (یه متره)به اون دونفری که از ترس نمی پریدن توآب گفتم،بچه ها عمق آب یه متره.وپریدم توآب حاتون خالی حالاهرچی دستو پا میزدم مگه روآب می اومدم،فکرکنم،یه ده متری پایین رفته بودم .خلاصه بعده خوردن چند قلپ آب سرم از آب بیرون اومد ومربی دستمو گرفت انداخت تو قایق وگفت بچه این چی کاری بود کردی خوب بگو شنا بلد نیستم،حالم که سر جا اومد گفتم دیدم بچه هاکه می پرن تو آب سرشون بیرونه فکرکردم عمق آب کمه.اونم حسابی خندید گفت یه کاری می کنم که فکر کنی عمق آب کمه،اما راستی،راستی،و واقعا شنا یادم داد.روزهای آخر آموزش وقتی دید وسط سددز تنهایی دارم شنا می کنم گفت دیدی عمق آب یه متره...وبا هم خندیدیم بعدش گفت راستی تویه قول باید به من بدی گفتم،روچشمم،گفت قول می دی اگه شهید شدی منو شفاعت کنی،چون دارن جایی می برنتون که من به حا لتون قبطه می خورم...کنایه از(عملیات کربلای4)داشت.اماافسوس...مامونیدمو آرزوی شهادت...التماس دعا
یادش بخیر،شب عملیات کربلای 4 تو آب که افتادیم ، متاسفانه عملیات لو رفته بود هواپیماهای عراقی بالای سرمون منور می ریختن
وعراقیها توپ فرانسوی(بمب هایی بود که می زدند وبالای سرمون منفجر می شد)از نیزارها که گذشتیم ، عراقیها با دیدن ما گفتن ،
الایرانیه وبا توپ 23(مخصوص زدن هواپیماها)بصورت ضربدری شروع به تیراندازی کردن واجازه کاری به ما نمی دادن منو سید مرتضی
دست گردن هم انداخته بودیم یه لحظه حس شیطنت اومد سراغم ویهو گفتم آخ و رفتم زیر آب بنده خدا سیدمرتضی داشت منو هی صدا
میزد وگریه می کرد،که یهو سرمو ازتوآب درآوردم،بغلم کرد و گفت تورو خدا دیگه از این شوخیا نکن،گفتم ببخشید یه ده دقیقه که گذشت
یهو سیدمرتضی گفت آخ ورفت زیر آب ، باخودم گفتم حقشه اگه بیرون بیاد چنان بترسونمش ، اولش نمی خواستم باور کنم وهمش می
گفتم عجب نفسی داره هر چی منتظر موندم وگفتم سید....سید...تورو خدا دارم نگران می شم ، سید دیگه بالا نیومد راستی راستی
شهید شده بود،البته قول شفاعتو قبل از شهادت به همدیگه داده بودیم.شادی روح شهدای مظلوم غواص صلوات