خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محرم در جبهه» ثبت شده است

     ممد نفتی......
    هی،ی،ی،ی.یادش بخیر آذر ماه سال شصت وسه نقطه صفر سردشت(آذربایجان غربی)تو ارتفاعات              کلوسه.3چطوربا ممد نفتی سنگرمون روآتیش زدیم.یادم می آد اونروز مرخصی شهری رفته بودم سردشت یه              

پیش مسئول اسلحه خونه وبهش گفتم بخدا حمل اسلحه ژ3 با اون هیکل کوچیکم

خیلی برام سخته.بعد کلی التماس،یه اسلحه کلاش تاشو صفرکیلومتر بهم دادن،که

اکبند لای انبوهی از گریس قرار داشت.رسیدم تو موقعیت خودمون ساعت رو یازده

نیم بود. ممد نفتی مسئول نفت ما بود.و تو سنگرش پر بود از بیست لیتری های

نفت.هر روزنزدیک غروب چراغهای والور وفانوس ها رو می دادیم پرنفت می کرد.ممد

تا اسلحه نو منو دید گفت ایول داداش اینو چطوری گیر آوردی؟...خلاصه وقتی دید

نمیتونم گریس های اسلحه رو تمیز کنم فکری به کله پوکش اومد اونرو . وسائل مون

رو که هفت نفر بودیم از سنگر بیرون آورده بودیم تا سنگر رو تمیز کنیم .گفت برو

چراغ تو سنگرو روشن کن تا یه قابلمه نفت بیارم بذارم نفت داغ بشه برزیم رو

اسلحه ات تا تمیز بشه.تاقابلمه نفت وگذاشت رو شعله چراغ ناگهان یه صدای

انفجاری اومد .ممد داد زد وای ددم وا ی نه اولدی.دویدیم بیرون به دلیل بارش

سنگین برف یکی از مین های کنار سیم خاردارپیرامون ما منفجرشده بود.داشتیم

برمیگشتیم برا ادامه کار جلو درسنگر رسیدیم گه چشمتون روز بد نبینه بدلیل جوش

اومدن نفت.تا پتو در سنگر رو کنار زدیم آتیش بودکه از در سنگر بیرون میزد.خلاصه

کاری ندارم که ابروهامون وموهای سرو صورت حسابی کز خورد وپرت شدیم بیرون

بعد یه ساعت آتیش خاموش شده بود با هفت هشت تا فانوس رفتیم تو سنگر موتور

برق سنگر فرماندهی هم آوردندودو تا لامپ صد هم روشن کردن، حاجی اینانلو تا

رفت تو سنگر داد زد خدایا شکرت یه خیری بوده سنگر آتیش کرفته تا رفتم تو

سنگرمون دیدم چهار پنج تا مار دو متری سوختن وجزغاله شدن .من وممد نفتی

درسته که اونشب با اینکارمون بعنوان جریمه دوتاشیفت اونم با ابرو و پلک سوخته

پست دادیم. اما خدائیش جون همسنگرامون رونجات دادیم که چه بسا همون شب

هممون رو نیش می زدن.تا ده پونزده روزهم سوژه بچه ها بودیم.اولش بادیدن مابا

اون ابرو وپلک سوخته سعی می کردخودشون رو کنترل کنن ولی آخرش می زدن زیر

خنده.و بهمون لغب مار کش داده بودن.خدایا شکرت.....شاد باشین.التماس دعا

خاطرات جانباز اسدالله ایل بیگی



نوشته شده توسط : جانباز اسدالله ایل بیگی - تاریخ : پنجشنبه دهم تیر ۱۳۹۵ ساعت 20:29
نظر شما

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی خاطرات دوران دفاع مقدس
معبر های بسته.....

خوشا آن روز را که سنگری بود

شبی ، میدان مینی ، معبری بود

خوشا آن روزهای آسمانی

که شوری بود ، سودا و سری بود

خوشا روزی که دل را دلبری بود

غزل خوان نگاه آخری بود

خوشا آن روزها در خط اروند

هوای روضه های مادری بود

و اهل آسمان بودیم آن روز

که قدری بی نشان بودیم آن روز

و نای دل نوای نینوا داشت

و با صاحب زمان(عج) بودیم آن روز

و کاش آن روزگاران گم نمی شد

هوای خوب باران گم نمی شد

از قافله های شهدا جاماندیم

رفتند رفیقان و چه تنها ماندیم

افسوس که در زمانه دلتنگی

مجروح شدیم اسیر دنیا ماندیم

خدایا چه معبرهایی که به دست من باز نشد.شهدا ازش عبور کردن منم

واستادم هاج واج نگاهشون کردم. آخه این چه رسمیه.شهید باقری که یادت

هست با اون سن وسال کمش چطوری زبون ریخت تا مجوز اعزامش رو صادر

کردم .اونم قشنگ شیک وتمیز رفت وبعد سه هفته به شهادت رسید.آخه پس

من چی؟خدایا تقاص کدوم گناه نکردم و دارم پس می دم.خدایا اینم میدونم هر

از چندگاهی معبری باز میشه وزرنگ به اون میگن یه جوری خودش رو به هر طریقی شده از این معبر عبور بده.خدایا نا امید نیستم آخه دیگه کم طاقت شدم.صبرم هم حدی داره....ادامه دارد محتاج دعای خیرتان هستم
+ نوشته شـــده در چهارشنبه نوزدهم خرداد ۱۳۹۵ساعــت22:50 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | یک نظر

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی خاطرات دوران دفاع مقدس
.......سلام چفیه من....2
چفیه از روز ازل مظلوم بود

خفته بودم مرز دریای بلور.................. موج زد، پاهای من شد خیس نور

از کرانها بوی توفان می وزید ............. بوی خون با عطر ریحان می وزید

خواب دیدم یک نفر فریاد زد ............... چفیه را در من دوباره داد زد

باز گویی یاوه گویی می کنم.............. باز در خود، واژه جویی می کنم

باز هم باید کمی خلوت کنم............... از کسان آشنا، غیبت کنم

باز هم امشب هوایی گشته ام........... باز شاید، نینوایی گشته ام

یک نفر در من مرا حد می زند.............. آنچنان محکم، که باید می زند

باز هم ای مثنوی، برخاستی.............. هان! بگو ای خامه، هرچه خواستی

پیله ای بر شاخ طوبی یافتند...............چفیه را از تارتارش بافتند

تار، بر دارِِ خدایش می زدند ................ پودی از آل عبایش می زدند

سرمه آلود، اشک حوران می چکید...... بر تنش رگهای غیرت می کشید

می چکید از شاخ طوبی آب رز ........... در سه خم زد چفیه ها را رنگرز

چفیه را تا رنگی از مجنون زدند............ در غدیر و کوثر و در خون زدند

چفیه شد سرخ و سپید و شد سیاه.... رنگ خون ورنگ مولا، رنگ چاه

شد سیاه آن چفیه، آری شد سیاه..... رنگ داغ و درد و سوز وآه و چاه

گفت: ای چفیه سیاهت می کنم....... خادم مولای آهت می کنم

چفیه ای کاندر خم خونش زدند ......... رنگ مجنون... رنگ مجنونش زدند

چفیه های سرخ یعنی خون خشک.... یک نشان از چاه و اشک و بوی مشک

سرخ یعنی خاک دشت کربلا............ سرخ پیوندی حنایی با بلا

چفیه های کوثری شد خیس نور ..... رنگ دریا، رنگ دریای بلور

گفت ای چفیه سپیدت می کنم...... چون سپیده دم شهیدت می کنم

گفت: رنگت شد نشان استخوان.......همنشین حنجر مولاییان

رنگ نور و رنگ نور ونور باش............. روشن شبهای تار هور باش

لاله را در چفیه پرپر خواستند ......... چفیه را در خون شناور خواستند

آسمان از درد غیرت چاک شد.........چفیه از بالا سفیر خاک شد...

استخوان در زخم حنجر هر که داشت. چفیه را برداشت، بر زخمش گذاشت

مرهم زخم تن روح است این........... بادبان کشتی نوح است این

محرم حلقوم های زمزمه................ ناله های یا علی، یا فاطمه

چفیه شبگردی است در یک شهر خواب.. خفته ای بر دست مجنون، روی آب

چفیه یعنی از زمین بگریخته........... خویش را از آسمان آویخته

چفیه یعنی محض یاد علقمه.......... در عطش بخشیدن یک قمقمه

چفیه یعنی ابجد عشق علی........کودکی در مکتب مشق علی

چفیه یعنی ترس..ترس از ترس عشق. چفیه یعنی چار حرف از درس عشق

حرف اول...اول چزابه ها.............. ابتدای چاه و چشم و لابه ها

حرف چمران در سماع و هلهله..... زیر بارانهای داغ چلچله

حرف دوم قصه فهمیده ها............ یادگار فاو و فکه دیده‌ها

حرف سوم سومین حرف ولی ......ابتدا و انتهای یاعلی

حرف سوم، سومین حرف شهید... سومین حرف بسیجی و سپید

حرف آخر... آخر آه است... آه ...... انتهای نعره و چاه است چاه

حرف آخر... اول هور است و هو ... انتهای فکه را کن جستجو

چفیه را در خاک فکه جسته‌ام ..... چفیه ها را تکه تکه جسته ام

چفیه ها مظلومهای عالمند......... آخرین هابیلهای آدمند

چفیه از روز ازل مظلوم بود........... از غدیر از پیشتر معلوم بود

چفیه را ابلیس، چنگش می‌کشید. دست قابیلان، به سنگش میکشید

چفیه را در نینوا آتش زدند........... دوش میثم بوده و دارش زدند

چفیه تا بوده ست، تنها بوده است. رانده از دنیای "تن"ها بوده است

چفیه را از آسمانها رانده اند........ چفیه را در آسمانها خوانده اند

کرخه ها جاری است در خطهای او. بستر خونست این شطهای او

روزگاری چفیه ها بر دوش بود....... سفره و سجاده و تن پوش بود

اشکهای نیمه ی شب، ژاله بود.... چفیه ها گلبرگ خیس لاله بود

چفیه ی چمران مگر از یاد رفت؟. پرچم کاوه مگر با باد رفت؟

من به آوینی تظلم کرده ام........ همتی !...آیینه را گم کرده ام

چفیه افتاده به خاک جاده ها.....دستگیری کن از این سجاده ها

آی... میگویند فصلِ مرد نیست.. چفیه ها این روزها شبگرد نیست

ای خدا ! دست من و دامان تو .. بی سرو سامان منو، سامانِ تو

ترس دارم چفیه ها دیگر شوند... در هجوم نقش، بازیگر شوند

ای زبان از آنچه گفتی شرم کن.. ای قلم، سر در خط آزرم کن

مستمع شاید نخواهد بشنود..... آنچه راباید، نخواهد بشنود

می نشینم مرز دریای بلور.........موج آید خیس گردم، خیس نور

تا که توفان از کران ها در رسد... باز فصلِ خوب مردان، سر رسد

من نشستم مثنوی ننشسته است.. شعر جوشان است وخامه خسته است

دم فرو بستم ز سرالخفیه‌ها..... چفیه‌ها... وا چفیه‌ها... وا چفیه‌

ماجرای سلام،چفیه من ،2....

عرض کنم، بعد سالها با چفیه زمان جنگ داشتم حرف می زدم،چفیه جان

خیلی سنگین شدی،آخه سنگینیت رو دیگه رو دوشم احساس نمی

کنم.یادته.با کمک تو چشم راست آقا عبدا... رو که متلاشی شده بود

بستم.بعدش بهش گفتم راستس ،راستی.عینهو علی با با تو سند باد

شدی.اونم خندید و گفت چفیه ات خونی شد.جاش چفیه منو بردار،یهو

سیداکبرپرید توسنگر دستش رو کتفش بو.تا دستش رو برداشت خون بود

که بیرون می پاشید.چفیه آقا عبدا...رو بستم.گفتش مگه تو آموزش یاد

ندادن یه وجب بالای زخم رو ببندید.پس گردن سید رو محک ببند تا خون

ریزیش بند بیاد.آقا عبدالله داشت شوخی می کرد.اما خبر نداشت یه

ساعت بعد آمبولانسی که اینارو می بره عقب.هدف خمپاره قرار

میگیره.وقتی به آمبولانس رسیم.با بدن تکه ،تکه شده آقا عیدالله وسید

روبرو شدم.رو به آقا عبدا....گفتم یه وجب بالای زخمت کجا بدنته ؟من کجا

رو ببندم؟هی ی ی......چفیه جان یادت چه ماهی های خوشمزه باهات تو

سد دز صید می کردم.چفیه جان یادته؟مصطفی رو چطوری زهره ترک

کردم.توخط مقدم کنار آتیش سنگین دشمن.به ابوالفضل گفتم خوابیدزمین

بعدش تورو انداختم رو سر وصورتش وشروکردم داد زدن وگریه

کردن.مصطفی از بالا خاکریز اومد پائین ودستش رو گذاشت رو شونه هام

وهمینطور که داشت گریه می کرد دستش رو گذاشت رو سینه ابولفل

وشروع به خوندن فاتح کرد.گرم فاتحه بود منم زجه می زدم که یهو

ابوالفضل دو دستی دست مصطفی رو گرفت.مصطفی که خیلی ترسیده

بو دادی زد وبلند شد دفرار.منوابوالفضل هم طبق معمول زیر آتیش سنگین

عراقیا زدیم زیر خنده.مصطفی بهمون نزدیک شدگفت.ای بمیرید.خاک تو

سرتون این چه شوخیه.چفیه جان چی بگم از با توبودن که دلم خیلی

گرفته.و تنگ اون روزا شده یادته یه بارانداختمت رو سر امیر گفتم الان روح

بابات رو احزار میکنم.اونم.ساده ،ساده باور......ادامه دارد
+ نوشته شـــده در چهارشنبه دوازدهم اسفند ۱۳۹۴ساعــت21:13 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر بدهید

جانباز اسدالله ایل بیگی
۱۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ناگفته های عملیات والفجر8 و کربلای 4

                               ( فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس طوی)

    سلام،چفیه من

چند روز قبل وقتی چشمم به چفیه زمان جنگم افتاد ،گویی دلتنگی هام تازه شد بعدیه گریه سیر با او ن حرف زدم.سلام

چفیه من،حالت چطوره ؟دیگه حالی از من نمیپرسی رفیق چندین ساله من،انگاری همدیگرو فراموش کردیم.وقتی تو

گرمای پنجاه درجه اهواز سر وصورتم می سوخت کی بدردم میخورد؟جنابعالی.وقتی ترکش گلوی حاج دایی رو درید کی

کمک کرد جلو خون ریزیش رو بگیرم؟ جنابعالی،چفیه جان وقتی سید اکبر با ترکش رو کتفش پرید تو سنگر تو باهام بودی تا

جلو خونریزیش روبگیرم ولی دیگه دیر شده بود وسید اکبر آسمونی شد.چفیه جان مجید رو که دیگه باید یادت باشه.آقا

مجید رو میگم،ترکش نیمی از سرمبارکش رو برد،و تو یار تنهای من باعث شدی همسنگرام جنازش رو نبینن.برا اینکه سر

وصورت آقا مجید رو پوشوندی،ازت گله دارم ،گله که نه چفیه جون انگاری قراره فقط تو جبهه یا منطقه جنگی به مابیای،تو

پشت جبهه....ادامه دارد

    
   

     

جانباز اسدالله ایل بیگی
۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

یادش بخیر نزدیکای محرم سال شصت وبود همگی تو خط مقدم داشتیم به پیشواز محرم می رفتیم هر پارچه مشگی بود بهم می

دوختیم وتوسنگرمونو رو سیاه پوش می کردیم،اما قحطی سربند یا حسین(ع)و یا (ابوالفضل) وچفیه مشکی بود.مونده بودم سربند وچفیه

رو چه جوری گیر بیارم،تا اینکه صدای تویوتا لند کروز حاج دایی (تدارکات گردان )اومد نزدیک سنگر که شد یه جعبه کمپوت ویه جعبه کنسرو

ماهی انداخت تو سنگر وداد زد اهواز،اهواز نبود.یهو فکری به ذهنم رسید رفتم پیش فرماندمون تا ازش اجازه بگیرم برم تا اهواز و برگردم

حالا حاجی هم داشت با بیسیم با فرمانده لشکر صحبت میکرد،مگه تموم می شد.با هزار التماسحاج دایی رو راضی کردم تا واسته،منم

باهاش برم اهواز به هر ترتیبی بود یه مرخصی شهری از فرمانده گرفتم .پریدم تو ماشین حاج دایی گازش رو گرفت دا ئم خمپاره شصت

بود که دور وبرمون می خورد.خلاصه از معرکه در رفتیم تا رسیدیم اهواز حاج دایی گفت فقط دو ساعت وقت داری کارت که تموم شد بیا

فلکه چارشیر.گفتم ساعت چنده جواب داد شستم رو بنده مگه ساعت نداری.ساعتم رونگاه کردم نزدیکای نه نیم صبح بود سریع سوار یه

ماشین ارتشی شدم وتا نزدیکای بازار رفتم،اول کاری که کردم سی تومن پول خورد گرفتم وبه داداشم که تو یکی از ادارات ساوه بود زنگ

زدم وکلی صحبت کردیم،بعدشم رفتم بازار و یه چراغ قوه و چارتاباطری قلمی و یه لامپ یدک گرفتم.یه چارتا سربند یا حسین ویا ابوالفضل

هم گرفتم رفتم سراغ چفیه مشکی.گرون بود چونه زدم تا تونستم تمام پولم رو بدم ویه چفیهمشکی گرفتم.عوضش پولام تموم شد و

وقت هم کم بود مجبور شدم مسیر بازاراهواز رو تا فلکه چارشیر بدو م.وقتی رسیدم حاج دایی یه ده دقیقه جلوتر اومده بود سرقرار خلاصه

حرکت کردیم .حاجی گفت پسر یه لیوان آب از کلمن بریز که عطش گرفتم آب رو که خورد سرش رو به بالا کرد وگفت سلام برحسین

حالاچی خرید گردی اصلا دوست نداشتم خریدهامو نشونش بدم همش می تر سیدم اون چفیه مشکی روصاحب بشه که همین هم

شد اون چند ،اون چفیه مشکیه چند من مدتهاست که دنبالشم .یهو ناخود آگاه گفتم نه حاج دایی نه تورو خدا کلی دنبالش گشتم واسه

محرم خریدم.یه خنده ایی کرد گفت آخرش که مال منه .تو دلم گفتم به همین خیال باش .کم کم خوابم برد تا اینکه نزدیکای خط مقدم

ازصدای خمپاره شصت ها یی که دور وبرمون میخورد وحاجی مجبور بود تو اون جاده پر از چاله چوله سرعت بره ازخواب بیدار شدم.حاجی

دایی داشت نوحه. ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد رو می خوند نوحش خیلی سوز داشت بی هوا اشکام سرازیر شد نمی دونم چرا یاد

خانوادم افتادم.یه دو کیلومتری تا خط مقدم داشتیم.که یهو در دو متری حاجی یه خمپاره خورد زمین و گرد وخاک زیادی بلند شد ماشین

هم بی اختیار رفت تا یه جا واستاد.مونده بودم چی کار کنم وقتی چشام به حاج دایی افتاد .دیدم کتف و سمت چپ گردنش پر خون شده

وافتاده رو فرمون ماشین داد زدم یا قمر بنی هاشم وگفتم حاجججججججی. پریدم پایین بیهوش بود قبلا آموزش امداد ودیده بودم با سر ن

یزه پیرهنش رو پاره کردم،یا حسین یه زخم عمیق رو کتف و گردنش بو د پریدم چفیه مشکی رو اوردم وبستم به دور کتف وگردن حاجی

که آمبولانس رسید و برانکارد آوردن حاجی روسوار آمبولاننس کنن.منم فقط داد میزدم وگریه می کردم.که حاجی بزور چشاش

رو بازکرد بهم گفت هی استخون دیدی گفتم چفیه ات آخرش مال منه و زبونش رو بهم درآورد ودوباره از هوش رفت.برادرای امدادگر می

گفتن خدا بهش رحم کرده زنده می مونه .حاجی دوباره چشاش رو باز کرد گفتم خیلی نامردی تو محرم کی واسه بچ ها نوحه

بخونه،چفیه مشکی منو هم داری می بری.به شوخی گفت بیا بازش کن نخواستم.بچه ننه.حول کرده بودم بهش گفتم خوشا به سعادتت شوخی کردم حلالت باشه.یاد باد آنروزگاران یاد باد.برادرا وخواهر ای ارزشی من تو این شبهای عزیز که به هیت های مذهبی رفتین تموم مسلمان ومنه جا مونده از غافله شهدارو دعاکنید.آ یادم رفت بگم وقتی رسیدم به سنگرمون تو خط مقدم دیگه هوا تاریک شده

بود وفرماندمون پای تانکر آب وضو می گرفت صدام کرد بهم گفت برو سنگر تدارکاتویه چفیه مشکی وسربند یا ابوالفضل بگیر،حاجی رو بغل

کردم گفتم نوکرتم حاجی.رفتم سمت سنگر تدارکات در حالی که چهره حاج دایی تو نظرم بود.        پایان....

                                                            ملتمس دعای خیرتان هستم.اسدالله ایل بیگی

منبع : ناگفته های عملیات والفجر8وکربلای4

جانباز اسدالله ایل بیگی
۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر