سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۴:۴۵ ب.ظ
اسمش اروج بود،بهش می گفتن.(اروج خوش قدم).خوش قدم بودنش هم حکایتی داشت.میگفت بدنیا اومدنش مصادف شده بود با مرگ مادرش،توچهارده سالگی وقتی کلاس ششم دبستان نظام (قدیم)مبصر می شه .یه روزمیره پای تخته داشته انشاء می خونده.آخرای انشاء میرسه جایی که می خونه حتی زلزله هم مارو تکون نمی ده که یهو زمین شروع به لرزیدن می کنه.همه دانش آموزا و آقا معلم با وحشت میدون توحیاط مدرسه...فرداش معلمشون داشته تو کلاس حاضر غایب می کرده تا به اسم اروج می رسه میگه گور بابات با اون انشاء خوندنت نمی شد اسم زلزلرو نیاری ..اروج اینارو میگفت وخودش با صدای بلند می خندید.آها،یادم رفت بگم یه روز ازش پرسیدم چرا پای راستت یه کم می لنگه خندید .اشک توچشاش جم شد گفتش با برادر،وخواهرای کوچیکم داشتیم بازی می کردیم. زن بابام داشت نون می پخت.ما هم دور تنور می دویدیم.حرصش دراومد ازمنم که خوشش نمی اومد.با وردنه محکم زد ساق پام وپام شکست ،دو سال طول کشید تا خوب بشه.اینقدر ازش می ترسیدم تا آخرش بابام نفهمید زن بابام زده آخه به بابام گفته بود از درخت توت که توحیا ط خونمون بودافتادم.بگذریم این آقا عروج ما حد ود45سالش بود بچه اطراف ارومیه بود.آقا مهدی فرمانده گردانمون قبل عملیات والفجر8 مسئولیت حمل مجروحارو بهش سپرده بود.تومنطقه عملیاتی فاو می دیدمش دائم مجروحارو با یکی دیگه با برانکارد می بردن عقب.وقتی کتف همسنگرم ترکش خورد هی داد میزدم حمل مجروح.حمل مجروح بنده خدا آقا اروج لنگان ،لنگان اومد و گفتش ریزه میزس خودم می برم گذاشت رو کولش تاببره پای آمبولانس دیدم پوتین پای راستش پره خونه.گفتم آقا اروج ترکش خوردی گفت نه بالام جان پام دوبار از همونجای قبلیش شکست.گفتم آقا خوش قدم تورو خدا مواظب خودت باش.یه ساعت بعد اتفاقی آقا عروجو دیدم .آوردمش پاشو آتل بستم بهم گفت بالام جان یه جو ر ببند آقا مهدی فکر نکنه زخمی شدم بفرستم عقب.صبح روز بعدباچند نفر دیگه داشتیم می رفتیم سمت سنگرفرماندهی،اروج اومدبلنگ ،بلنگ.از ما رد شد .یهو یه صدای مهیبی اومدوهمه جارو گرد وخاک بر داشت .همه افتاده بودیم زمین،وقتی بهوش اومدم تو آمبولانس داشتن می بردنمون پشت جبهه یکم چشمامو باز کردم دیدمع آقا اروجم کنارم خوابیده کلی سرم ازش آویزون بود.بهدار توآمبولانس می گفت این بنده خدا باپای شکسته خط مقدم چیکار می کرده.بزور داشت نفس می کشید .دوباره از هوش رفتم ...چند دقیقه بعد باصدای فریاد امدادگر تو آمبولانس که بامشت می کوبید به شیشه وبه راننده می گفت.تندتر.تندتربرو بنده خدا دیگه نفس نمی کشه.فهمیدم آقا خوش قدم پر کشیده در حالی که پاش شکسته.وصورتش خون خالی شده بود.بله آقا اروج ماپرواز کرده بود البته نه با اون پای شکستش ،که با دوتا بال زیبا ...اروجم ،عروج کرد و آسمانی شد .دوباره از هوش رفتم .توبیمارستان شهید بقایی اهواز بودم ،پرسیدم اروج،اروج من کجاس ....یه امدادگر بهم گفت جاش خوبه بردنش معراج الشهداء .......شادی روحش صلوات...از خدا می خوام مرگ منم شهادت در را ه خودش قراربده...آمین
۹۲/۱۱/۰۸
۰
۰
جانباز اسدالله ایل بیگی
من هم بااین که خودمان فرهنگ غنی داریم موافق هستم