نوروز در جبهه.....
مرغ دل در لحظه تحویل سال...رو به سوی جبهه ها بگشود بال،،،بلبل دل ،تا دهان را
باز کرد...وصف عید جبهه ها آغاز کرد،،،خوان عید جبهه،نامش سنگر است...سنگری با
هفت سین احمر است،،،نام سرداران با عشق سهیل،،،یاد آن مردان گردان کمیل،،،ما
کجا وصف عید جبهه ها...ما کجا و پرتو آئینه ها..................................
نزدیک عید دلم هوای اون روزایی رو کرد که تو جبهه بودم به همین خاطر خواستم حال
وهوای اون موقع هارو براتون روایت کنم ....یه روز مونده بود سال نو، حاجی صولت
اول صبح دوباره سر صدا راه انداخته بود،بچه ها پاشید.یالا دیگه ظهر شد.بهش گفتم
حاجی تورو خدا تازه چشام گرم شده خوابم می آد مگه حرف حالیش بود پتوهارو از رو
بچه ها به زور برمی داشت اونم که مقاومت می کرد،آقا عبداله رو صدا می کرد،بچه
ها تا صدای آقا عبداله رو میشنیدن اگه خوابم بودن مثل فنر از جا می پریدن
بالا،چرا؟به خاطر اینکه آقا عبداله قد بلند وهیکل تنومندی داشت وهر کی خواب بود با
همون پتو بغلش میکردو می برد می نداخت رو تیغ ها ی کنار سنگر .بلاخره بچه ها
همه بیدار شدن وقتی اومدیم بیرون سنگر دیدیم حاجی چند تا پتو رو علف ها که تازه
سبز شده بودن انداخته وسفر ه صبحونه پهنه چه صبح با صفائی بود هیچ وقت یادم
نمی ره،خلاصه سر سفره حاجی صولت گفت بچه ها زود باشین ظهر شد ،آفتاب
اومد وسط آسمون وما هنوز کارمونو شروع نکردیم،جا تون خالی صبحونه رو که خوردیم
حاجی گفت بچه ها هر چی وسایل تو سنگره بیارین بیرون .از پتو،اسلحه،وسایل
شخصی هیچی تو سنگر نمونه ..به من و قاسم گفت باید سنگرو حسابی آب وجارو
کنید،سیدوچگینی،آقا عبداله،ناصر،الهیاری و خودش هم رفتن سراغ پتوها که بوی نم
برداشته بودن،بعد تکوندن حسابی انداختنشون تو آفتاب تا بوی نمشون بره.خدا
خیرش بده حاجی صولت عینهو یه پدر سنگرمونو مدیریت می کرد.تا غروب کار
نظافتمون طول کشید.بعد انتقال وسایل به سنگر دیگه هیشکی نا نداشت نمازو که
خوندیم شام نخورده خوابمون برد.هر چی حاجی صدا کرد بچه ها شام هیشکی بیدار
نشد.عوضش نماز صبح همه سیر از خواب بیدار شدیم .تازه گرسنه هم شده بودیم
بعد نماز ودعا حاجی که می دونست چقدر گرسنمونه رو به من گفت جوون بلند شو
سفره رو بیار تا بندازیم،در کنار حاجی صبحونه خوردن چه لذتی داشت،صبح که هنوز
هفت هشت ساعت داشتیم تا آغاز سال نو حاجی یه پتوی نو که از تدارکات گرفته بود
پهنش کرد وسین های مرتبت با جبهه رو چون تو واحد (تخریب بودیم) با دقت می
چید ،سر سفره...سکه،سیم خاردار،سر نیزه،سیب،مین سوسکی،مین سبدی و
سی چهار(یه نوع خرج غیر حساس) ...هنوز چند تا دیگه سیب که اضافه اومده بود
اون کنار دیدم،ناصریه چشمک به من زد . و رو به حاجی گفت .حاجی ببخشید،بهتر نیست جای اون سر
نیزه رو با سکه عوضش کن تا حاجی دو لا شد منم دو تا سیب برداشتم،یهو صدای
حاجی در اومد آی،آی دارین چیکار می کنین.ناخنک،ناخنک گفتیم حاجی ببخشید خندید
و گفتش. نوش جونتون ،نوش جونتون پسرم شوخی کردم.یادم نمی ره اونروز لشکر
سنگ تموم گذاشته بود جا تون خالی ناهار چلوکباب بود با نوشابه.حالا چطور تا خط
مقدم که هنوز داغ هم بود آورده بودن خدا می دونه ،چقدرم چسبید
قاسم وسید گل های دور سنگر وتپه های اطراف و کنده بودن آوردن ودیوار داخل سنگر و پر گل کردن،نزدیک سال نو همگی دور سفر نشستیم ومشغول دعا وزیارت
عاشورا شدیم،رادیو هر چند یه بار اعلام می کرد تا سال هزارو سیصدو
شصتو...باقیمانده..بلاخره اعلام کرد .آغاز سال یکهزارو سیصدو شصت و....به رسم
ادب همه اول با حاجی وبعدشم با بقیه دیده بوسی کردیم،حاجی غافل گیرمون کرد
اسکناسهایی رو که امام متبرک کرده وحاجی بخشی آورده بود هدیه کرد راستی یادم
رفت بگم چگینی یه تنگ ماهی تهیه کرده بود وقتی ماهی پیدا نکردیم داخل تنگ دو
تا بچه قور باغه انداختیم وباعث خنده همه و فرماندمون شدیم.ودعا کردیم برای
سلامتی امام و .......بعدشم غم از دست دادن رفیقامون ودوری وفراقشون اشکمونو
جاری کرد. تمام بچه ها سر اسلحشون پرچم سرخ و یا سربند سرخ زده بودن
و ........من موندمو داغ فراقشون که هر وقت موقع عید میشه بیادشون می افتمو واز
دوریشون دلم آتیش میگیره، ای نفرین برجدایی،خدایا جا مونده های از قافله شهدارو به
قافله برسون.آمین......اینم بگم خدمتتون،کتاب حضرت حافظ کنارم بود وقتی ورق زدم این متن اومد با
دقت بخونید....ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست...منزل آن مه عاشق کش عیار
کجاست....شب تار است و ره وادی ایمن در پیش،،،آتش طور کجا موعد دیدار
کجاست..خدا نگهدار
از اینکه گردان قرآنی ما را با قلم خود مزین نمودید بسیار بسیار متشکر هستیم. بنده نیز از خواندن مطالب و خاطرات شما بسیار لذت بردم.
برای این فرزندان خود دعا بفرمایید که انشاءالله بتوانند در راهی که شما آغازگر آن بودید ثابت قدم بمانند.
باز هم از لطف شما سپاسگذارم و خوشحال می شویم اگر که نظرات شما را درباب محتوای مطالب بخوانیم.