قهرمان می گفت:همش خواب میبینم یه چیزی رو جا گذاشتم
سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۲:۴۲ ب.ظ
سال شصت و سه تومنطقه
کردستان(سردشت)تپه های کلوسه.3که بودیم،روزها وهفته ها می گذشت .وما غیر
جمع خودمان،حدود بیست رزمنده هیچکسی رو نمی دیدیم.قهرمان تنها کسی بود که
بیشتر اوقات وقت خودمو باهاش می گذروندم.پسر شیطونی بود.تا ولش می کردی،می
رفت سر به سر بقیه می ذاشت.ای بگی نگی یه کم ازم حرف شنوی داشت. متاسفانه
سیگار هم می کشید.یه شب وقتی پاسبخش بودم،رفتم سنگر نگهبانی بهش سر
بزنم.دیدم از سوز سرما چراغ والورو روشن کرده وپتو رو انداخته رو پاها ش
ولی بازم داشت می لرزید وسردش بود.آخه ما تو ارتفاعات سه هزارمتری مستقر
بودیم.می خواستم برگردم صدام کرد،وگفت بیا یه پنج دقیقه هم پیش ما
بشین،نترس گرفتاریم بهت سرایت نمی کنه،برگشتم.بهش گفتم قهرمان تو همه
کاراتو میشه تحمل کرد.الا این کوفتی(سیگار کشیدن)اون شب یه جور دیگه شده
بود برگشت گفت .راست می گی،بعدشم دستشو کرد توجیبش وپاکت سیگارو درآورد
ومچالش کرد انداخت پشت سنگر.بعد چند روز بچه ها تا منو می دیدن می گفتن
قهرمان چش شده،دیگه سر به سر کسی نمی ذاره،سیگار نمی کشه ،هوشمند میگفت
تازه جای بچه های دیگه هم پست وای میسته.گفتم این که بد نیست ،باید از
خداتونم باشه.راست میگفتن خیلی تغییر کرده بود.صبح که بچه ها از نگهبانی شب
خسته توسنگر خوابشون میبرد.کار قهرمان شروع می شد.برفای دور مقر و جمع می
کرد ،می ریخت تو یه قابلمه بزرگ،آبشون می کرد تا بچه ها بیدار شدن بتونن
صورتشونو با آب گرم بشورن.یه بارم خبر دادن اطراف سردشت کومو له ها(نیروهای
کردعراقی )کمین زدن وتعدادی از نیروهای خودی رو شهید وزخمی کردن ،قهرمان با
چند نفر دیگه کمکی رفته
بودن .بچه ها تعریف می کردن قهرمان به تنهایی زخمی ها رو کول می کردو از
رودخونه رد شون می کرد تا به آمبولانسهای امداد برسونه .خلاصه طوری شده بود
.کم،کم ازش می ترسیدم،می گفتم نکنه می خواد براش اتفاقی بیافته،بچه ها بهش
می گفتن،قهرمان داری نور بالا می زنی.می خندید می گفت خوب دیگه،تا اینکه
اون شب لعنتی رسید،قهرمان با چند نفر دیگه تو سنگر مشغول منچ بازی بودن،یکی
از بچه ها بانارنجک بازی می کرده ،یهو بی هوا ضامنشو میکشه،قهرمانم
با دیدن این صحنه میپره وخودشو می اندازه رو نارنجک.وقتی صدای انفجارو
شنیدیم .بدو،بدو رفتیم سمت سنگر همه اومده بودن بیرون ولی از قهرمان خبری
نبود،یهو دیدم قهرمانو لای پتو گذاشتن دارن بیرون میارن ،صورتش پر خون
بود،دست سمت راستشم از بیخ قطع شده بود،یاد حرفاش افتادم که بهم می گفت،نمی
دونم چرا همش خواب می بینم،دارم از اینجا میرم ولی یه چیزی رو جا گذاشتم .قهرمان
با اینکارش یه قهرمانه واقعی شد.اگه اون کارو نمی کرد شاید،چهار یا پنج
نفر از بچه ها شهید میشدن،راستی یادم رفت بگم اون الان دارای سه تا فرزند دختره ،وجانباز هفتاد
درصد.چون یه چشم ویه دستشو تقدیم جنگ کرد.
۹۲/۱۱/۱۵