غلامعی،عروسیت مبارک
چهارشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۲، ۰۴:۰۴ ب.ظ
بیست و سه چهار سال بیشترنداشت.چیزه زیادی از خودش نمی گفت.گهگاه که از آموزش غواصی برمی گشتیم ،سریع لباسای غواصیو در می آورد .و یه قلم کاغذ برمی داشت می رفت یه جای خلوت وشروع می کرد به نامه نوشتن.بعضی وقتا هم یه نامه از جیبش در میآورد .تا بهش نگاه می کرد اشکش سرازیر می شد.به هیچکی هم چیزی نمی گفت ، روزای آخر آمو زش .یه روز،و قتی داشتیم لباسای غو ا صیمو نو می شستیم.بهم گفت نامزد داری ؟گفتم من ؟نامزد .هنوز دهنم بو شیر می ده .تو چهرم خیره شد،گفتش چرا نداری؟من دارم الانم نامش رسیده داره تدارک عروسیو می بینه،با صدای بلند گفتم....مبارکه.مبارکه،هول کرده بود جلو دهنمو با دستش گرفت.گفت...هیس نمی خوام کسی متوجه بشه،دستشو از جلو دهنم برداشتم.گفتم بابا خفه شدم ..خوب باشه قول می دم به کسی چیزی نگم.اونم چشماشو هی بالا پایین می کرد تا اشکش نیاد پایین،سرمو انداختم پایین بادستاش اشکاشو پاک کردو گفت.تونامه نوشته تا صبح بیدار می مونه تا اون قالی رو که واسه خونمون می بافه تمومش کنه،ازم خواسته تا 22بهمن برگردم.تاجشن عروسی بگیریم.بعد با یه حالتی بهم گفت به نظرت من به عروسیم می رسم؟یعنی زنده می مونیم.هر چند موقع اعزام با خدا عهد بستم این دفعه دیگه منو به آرزوم برسونه(شهادت)گفتم هر چی مصلحت خدا باشه همون میشه،تا شب عملیات کربلای4رسید.منوصدا کرد برد یه گوشه بعد خداحافظی ودیده بوسی،یه امانتی درآورد داد به من وگفت باشه برا شما،اینجا دیگه آخر خطه .گفتم غلامعلی از این حرفا نزن قراره بیایم عروسیت .داشت بالا رو نگاه می کرد دیگه جلو اشکاشو نمی گرفت .منم باگریه اون گریم گرفت.گفتش برا چی گریه می کنی ،مگه خبر نداری امشب عروسیه منه؟به آسمون نگاه کن،راست می گفت عراقیا آسمونو پر منور کرده بودن ،وهمه جا عین روز روشن شده بود.می گفتش انگار این صحنه رو قبلا تو خواب دیده .دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم،درحالی که اشک می ریختم هی میگفتم....غلامعلی.غلامعلی .خلاصه با لباسای غواصیمون زدیم تو آب و.........آخه داشتیم می رفتیم عروسیه غلامعلی،غلامعلی جان عروسیت مبارک،شهادتت مبارک،دیدار به قیامت...شادی روح شهدای مظلوم غواص صلوات..
۹۲/۱۱/۰۲