خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

یادش بخیر،سال 63 که تو کردستان بودم(سردشت)تومنطقه ایی بودیم بنام (کلوسه3)نقطه صفر مرزی و تو ارتفاعات بلند کردستان،حدود 20نفر بودیم اوائل حضورم یه شب بهم گفتن فرماندمون مریض شده(سرماخوردگی شدید)منم با حضور تو سنگر فرماندهی ادای کسی رو که از پزشکی یه چیزایی حالیشه رو درمی آوردم ،دروغ نگم  قبل اعزام به جبهه کلاس اول دبیرستان که بودم،هفته ایی یه روز چند ساعتی رو باید می رفتم درمانگاه محل زندگی ویه طرحی رو بعنوان طرح کاد میگذروندم، به همین خاطر با چندتا قرص و آمپول شناخت پیدا کرده بودم.خلاصه تا فرماندمونو توسنگر دیدم که ذراز کشیده وچندتا پتو روش انداختن ولی بازم می لرزه به اونائی که بالا سرش بودن گفتم،دورشو خلوت کنین بعدشم کنارش نشستم ونبضشو گرفتم گفتم،اوه اوه عجب تبی داره، سریع رفتمو از تو سنگر بهداشتمون یه آمپول پنی سیلین آوردم.حالا هر کار میکنم نمی تونم محتویات پنی سیلین رو بکشم تو سرنگ خلاصه به هرزحمتی بود این کاروکردم .گفتم حاجی (بابایی)لطفا آماده شید دستم می لرزید،باخودم میگفتم خدایا چقدر باید سرنگ ر و  فرو کنم، تاسرنگ رو فر کردم بنده خدا گفت آخ.خ.خ، گفتم حاجی جون چیزی نیست الان تمو م میشه،حالا هر چی فشار میدم پنی سیلین از سرنگ خارج نمیشه.آخر سر به هر زحمتی بود آمپول   تزریق شد.ولی از شدت درد صدای آه و ناله حاجی قطع نمی شد.تا صبح دستمال خیس می ذاشتم رو سرش تا دم دمای صبح تبش پایین اومد،وخوابش برد. حاجی صبح سر حال شده بود، ولی چشمتون روز بد نبینه.بنده خدا تا یه هفته می لنگید.هروقتم منو میدید می گفت، چطوری دامپزشک الهی سرت بیاد.ولنگان لنگان دنبالم میکرد.میگفت ،بگیرمت خفت می کنم،دکتر قلابی،تا منوگرفت .بهش گفتم حاجی،حاجی تو ر و خدا ببخشید،این دفعه جبران میکنم.حاجی که حول کرده بود خندید گفتش.نه...نه غلت کردم ،فقط تورو خدا جبرا ن نکن،که این دفعه فلج میشم.بعدشم سرمو بوسید و گفت شوخی کردم ،یه وقت دلگیر نشی.


۹۲/۱۰/۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰
جانباز اسدالله ایل بیگی

نظرات  (۴)

سلام.حاجی این عکس،شماست؟با بادگیر زرشکی انداختی؟خیلی نازه.وبتون هم حرف نداره

پاسخ:
پاسخ: بله خودم هستم ،

۰۴ بهمن ۹۲ ، ۱۲:۲۴ صفا .کهوری
سلام.میشه عکس جدیدی ازخودتونو بزارین تو وب وبگید چند سالتونه.چندتا بچه دارید.خداییش ما به شما افتخار می کنیم.تو جمع فامیلامون .می رم تو وبتون همه ساکت میشن وگوش میدن عموم که جانبازه خیلی گریه کرد.سلام من واقوام به شما.درود به صبرتون.حق نگهدارتون باشه.کهوری
سلام.ازخدا آرزوی سلامتی شمارو تاظهور ولی عصرطلب می کنم....خسته نباشی حاجی جون.دوست دارم.ازدانشگاه برمی گردم.یه راست می رم تو وبتون..فدایی شما.امیر طاها
سلام،توروخدا اگه سر نماز یادت افتادیم،مارو دعا کن،جوونیمو خطا کار....شماها توی سن ما ازجونتون گذشتین،حیف که قدرتونو نی دونیم ...التماس دعا دلاور

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی