حاجی گفت:نه،نه غلت کردم یه وقت جبران نکنی....
جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۲، ۰۵:۴۲ ب.ظ
یادش بخیر،سال 63 که تو کردستان بودم(سردشت)تومنطقه ایی بودیم بنام (کلوسه3)نقطه صفر مرزی و تو ارتفاعات بلند کردستان،حدود 20نفر بودیم اوائل حضورم یه شب بهم گفتن فرماندمون مریض شده(سرماخوردگی شدید)منم با حضور تو سنگر فرماندهی ادای کسی رو که از پزشکی یه چیزایی حالیشه رو درمی آوردم ،دروغ نگم قبل اعزام به جبهه کلاس اول دبیرستان که بودم،هفته ایی یه روز چند ساعتی رو باید می رفتم درمانگاه محل زندگی ویه طرحی رو بعنوان طرح کاد میگذروندم، به همین خاطر با چندتا قرص و آمپول شناخت پیدا کرده بودم.خلاصه تا فرماندمونو توسنگر دیدم که ذراز کشیده وچندتا پتو روش انداختن ولی بازم می لرزه به اونائی که بالا سرش بودن گفتم،دورشو خلوت کنین بعدشم کنارش نشستم ونبضشو گرفتم گفتم،اوه اوه عجب تبی داره، سریع رفتمو از تو سنگر بهداشتمون یه آمپول پنی سیلین آوردم.حالا هر کار میکنم نمی تونم محتویات پنی سیلین رو بکشم تو سرنگ خلاصه به هرزحمتی بود این کاروکردم .گفتم حاجی (بابایی)لطفا آماده شید دستم می لرزید،باخودم میگفتم خدایا چقدر باید سرنگ ر و فرو کنم، تاسرنگ رو فر کردم بنده خدا گفت آخ.خ.خ، گفتم حاجی جون چیزی نیست الان تمو م میشه،حالا هر چی فشار میدم پنی سیلین از سرنگ خارج نمیشه.آخر سر به هر زحمتی بود آمپول تزریق شد.ولی از شدت درد صدای آه و ناله حاجی قطع نمی شد.تا صبح دستمال خیس می ذاشتم رو سرش تا دم دمای صبح تبش پایین اومد،وخوابش برد. حاجی صبح سر حال شده بود، ولی چشمتون روز بد نبینه.بنده خدا تا یه هفته می لنگید.هروقتم منو میدید می گفت، چطوری دامپزشک الهی سرت بیاد.ولنگان لنگان دنبالم میکرد.میگفت ،بگیرمت خفت می کنم،دکتر قلابی،تا منوگرفت .بهش گفتم حاجی،حاجی تو ر و خدا ببخشید،این دفعه جبران میکنم.حاجی که حول کرده بود خندید گفتش.نه...نه غلت کردم ،فقط تورو خدا جبرا ن نکن،که این دفعه فلج میشم.بعدشم سرمو بوسید و گفت شوخی کردم ،یه وقت دلگیر نشی.
۹۲/۱۰/۲۰