حاجی گفت،دیگه نمی تونم بر ت گردونم...
یادش بخیر مهر ماه سال 63 .شانزده سال بیشتر نداشتم ،توهر اعزام به جبهه که میرفتم،بسیج ساوه حاجی(جراحی)مسیول بسیج ساوه برم میگردوند به بهانه های مختلف یه با ر میگفت شناسنامتو دستکاری کردی،یه با ر میگفت رضایت نامه از بابات نداری، دفعه آخری آب پاکی رو ریخت تودستم و گفت جثه ات خیلی کوچیکه،از پای مینی بوس برگشتم خونه درحالی که بغض ته گلومو بسته بود و نمی تونستم نفس بکشم.مونده بودم به دوستایی که ازشون خدا حافظی کرده بودم ،چی جواب بدم.یهو پلاکارد اعزام به جبهه راکه دیدم دوباره امیدوار شدم،نوشته بود(هرکه دارد هوس کرببلا بسم ا...)تاریخ اعزام63/6/13،همش یاد حرفای حاجی بودم که بهم گفته بود برگرد.برگردخونه جثه ات خیلی کوچیکه.یهو فکری به ذهنم رسید رفتم فرم اعزام به جبهه رو دوباره پر کردم وبرگشتم خونه.وتاروز اعزام رفتم مدرسه،تا صبح روز 63/6/13بیدارشدم .شبه قبلش اصلا نخوابیده بودم،و دایم نقشه خودمو مرور میکردم.خلاصه رفتم سر کمد لباسام هر چی لباس بود ریختم وسط یادمه 6تاشلوارپوشیدم،8/7تاپیراهن ولباس کاموایی،دست آخرهم یه کاپشن ورزشی تاهیکلم گنده بشه.بسم ا...گفتمو از روستامون آسیابک(زرندیه)رفتم محل اعزام.بسیج ساوه بعده 2،3ساعت که مینی بوس اومد حاجی(جراحی)اومد سر رکاب مینی بوس واستاد وگفت،اوناییکه اسمشونو میخونم سوار بشن بعده اسم چند نفر گفت.اسدا...ایل بیگی فرزند محمدعلی ، منم راه افتادم منتهی روپنجه پاهام راه می رفتم تاقدم بلندتر دیده شود.پامو که رو رکاب گذاشتم حاجی دستشو گذاشت روشانه ام وفهمید چند دست لباس اضافی پوشیدم یهو اشکش سرازیر شد با گریه اون منم گریم گرفت.تودلم گفتم خدایا این کلکم هم نگرفت،که حاجی صدا زد مارمولک دیگه نمی تونم نگه ات دارم بیا برو سوار شو بعدشم پیشونیمو بوسیدوگفت،التماس دعا