راه رفتن رو خاک ریز
( فاخلع نعلیک،انک بالواد المقدس طوی)
مجبور بودم،آخه چنتا باراولی داشتیم که اومده بودن جبهه.اونم خط مقدم.یه جورایی می خواستم ترسشون از خط
مقدم بریزه،یهو دیدم یه نفر از اون دور دستش بالا پایین میبره.و داره بسرعت بهم نزدیک میشه،وقتی فهمیدم حاجیه
پریدم پایین خاکریز،ورفتم تو سنگر یه بادگیر سبز پوشیدم وبا حالت خواب آلوده اومدم بیرون مثلا تازه بیدار شدم.تا بهم
رسید گفت خودتی،رفتی تغییر دکور دادی تانشناسمت،اقلا کلاه سرمه ای رو از سرت برمیداشتی،ارواح ع......
خودتی.پسرخوب چندبار بگم تک تیراندازاشون یه خال هندی رو پیشونیت میذارن.گفتم حاجی بخدا منظور نداشتم،یه چنتا
تازه کار بهم اضافه شدن خواستم یه کم ترسشون بریزه،حاجی گفت خب الان ترسشون ریخته؟گفتم آره
حاجیجون.گفتش ببینیم وتعریف کنیم یه سه چا ر تا شون رو بردارآماده شید دم غروب بیا سنگرفرماندهی کارت دارم.گفتم
حاجی خیره؟گفتش واسه تو کله....آره خیره نیم ساعت زودتر رفتم سنگر فرماندهی آتیش دشمن کم شده بود.حاجی
بیسیم دستش بود وداشت صحبت می کرد وبا دست بهم گفت بشین.وقتی......ادامه دارد
برچسبها: اسدالله ایل بیگی, کربلای چهار, والفجرهشت, شهدای غواص, طلاییه
+ نوشته شـــده در جمعه بیست و نهم آبان ۱۳۹۴ساعــت18:48 تــوسط جانباز اسدالله ایل بیگی | نظر بدهید