خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

خاطرات دفاع مقدس

ناگفته های عملیات های والفجر8 و کربلای 4

قابل توجه خوانندگان و بازدید کنندگان محترم،تمامی خاطرات عنوان شده واقعی است.وازسرگذشت حضور این جانب در 8سال دوران دفاع مقدس می باشد.التماس دعا
جانبــــــاز اسدا.. ایل بیـــگی

پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند ، اما حقیقت این است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...... (شهید آوینی)

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

روی پاهای جنازه عراقی خوابم برد.

جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۲۰ ق.ظ

شب دوم عملیات والفجر8 که اتفاقا شب خیلی سردی هم بود باگردان ولیعصربه مواضع دشمن حمله کردیم عراقیها بادوشکاوضدهوایی بچه هارو زمین گیر کرده بودند،حاج احمد جمالی منو با یکی از بچه هارو صداکردبه من گفت برو اون توپ 23ضدهوایی که داره بچه ها رو تارومار میکنه به خودت مشغول کن به اون  یکی هم گفت توهم با ار پی جی بزنش حدود 200متر سینه خیز رفتیم .نزدیکش که شدم به طرفش تیراندازی کردم  یهو توپ 23روطرف من گرفت تیراش به فاصله 30یا40سانت زوزه میکشید و از بالا سرم رد میشد وقتی هم چند متر جلوتر میخورد انبوهی از خاک روسرم میریخت تواین لحظه اون رزمنده ایی که حدود 50متری سمت راست من موضع گرفته بود با دومین ارپی جی دخل توپ 23رو اورد خلاصه  پس از کلی پیش روی به کارخانه نمک  که یه شهر کوچیک ومقر فرماندهی عراقیها بودرسیدیم.هنوز هوا تاریک بودحاج احمد گفت همین جا موضع بگیرید.هوا هم خیلی خیلی سرد بود اتیش دشمن هم رومون خیلی زیاد ، بچه ها هرجا یه سوراخ یا جان پناه که پیدا میکردن می رفتن داخل ، منم ازشدت اتشبار دشمن از یکسو و سوز سرما از یه سو دیگه دنبال یه سنگر می گشتم با منورهایی که رو اسمون بود یه سنگر وجان پناه پیدا کردم که فقط دوتا پا بیرون بود رفتم افتادم رو پاها وبغلش کردم هی التماس میکردم اخوی یه کم برو تو اونم به روی مبارک نمی اورد تا اینکه از خستگی زیاد و سوز سرما که به استخون می نشست .

نمازم خوندم تو همون حال خوابم برد صبح باصدای اتیش توپخونه دشمن بیدار شدم رو به اون رزمنده ایی که به پاهاش چسبیده بودم وخوابم برده بودگفتم برادر بلند شو چایت سرد شد  درست که چشامو وا کردم دیدم روپای یه جنازه عراقی که بااصابت ترکش به سرش مرده بود خوابیده بودم تا ظهر همون روز هر وقت حاج احمد جمالی فرمانده گروهانمون وحاج مهدی ناصری فرمانده گردانمون منو میدیدن میگفتن مارمولک ، عراقیه روپاش انداختت ولالایی گفته تا خوابت برده یه اینجورجایی ام واسه ما پیدا کن،اون موقع من 17 سالـــــــم بود .


                            


۹۲/۱۰/۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
جانباز اسدالله ایل بیگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی