روی پاهای جنازه عراقی خوابم برد.
شب دوم عملیات والفجر8 که اتفاقا شب خیلی سردی هم بود باگردان ولیعصربه مواضع دشمن حمله کردیم عراقیها بادوشکاوضدهوایی بچه هارو زمین گیر کرده بودند،حاج احمد جمالی منو با یکی از بچه هارو صداکردبه من گفت برو اون توپ 23ضدهوایی که داره بچه ها رو تارومار میکنه به خودت مشغول کن به اون یکی هم گفت توهم با ار پی جی بزنش حدود 200متر سینه خیز رفتیم .نزدیکش که شدم به طرفش تیراندازی کردم یهو توپ 23روطرف من گرفت تیراش به فاصله 30یا40سانت زوزه میکشید و از بالا سرم رد میشد وقتی هم چند متر جلوتر میخورد انبوهی از خاک روسرم میریخت تواین لحظه اون رزمنده ایی که حدود 50متری سمت راست من موضع گرفته بود با دومین ارپی جی دخل توپ 23رو اورد خلاصه پس از کلی پیش روی به کارخانه نمک که یه شهر کوچیک ومقر فرماندهی عراقیها بودرسیدیم.هنوز هوا تاریک بودحاج احمد گفت همین جا موضع بگیرید.هوا هم خیلی خیلی سرد بود اتیش دشمن هم رومون خیلی زیاد ، بچه ها هرجا یه سوراخ یا جان پناه که پیدا میکردن می رفتن داخل ، منم ازشدت اتشبار دشمن از یکسو و سوز سرما از یه سو دیگه دنبال یه سنگر می گشتم با منورهایی که رو اسمون بود یه سنگر وجان پناه پیدا کردم که فقط دوتا پا بیرون بود رفتم افتادم رو پاها وبغلش کردم هی التماس میکردم اخوی یه کم برو تو اونم به روی مبارک نمی اورد تا اینکه از خستگی زیاد و سوز سرما که به استخون می نشست .
نمازم خوندم تو همون حال خوابم برد صبح باصدای اتیش توپخونه دشمن بیدار شدم رو به اون رزمنده ایی که به پاهاش چسبیده بودم وخوابم برده بودگفتم برادر بلند شو چایت سرد شد درست که چشامو وا کردم دیدم روپای یه جنازه عراقی که بااصابت ترکش به سرش مرده بود خوابیده بودم تا ظهر همون روز هر وقت حاج احمد جمالی فرمانده گروهانمون وحاج مهدی ناصری فرمانده گردانمون منو میدیدن میگفتن مارمولک ، عراقیه روپاش انداختت ولالایی گفته تا خوابت برده یه اینجورجایی ام واسه ما پیدا کن،اون موقع من 17 سالـــــــم بود .